با فرماندهان شهید عملیات کربلای5 لشکر41 ثارالله(4)؛
در آن موقع یاد حرف های حسین افتادم که می گفت: تو باید مانند زینب مقاوم باشی، نه این که شیون کنی و من هم سعی کردم که وصیت حسین عزیزم را انجام بدهم.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، به مناسبت ایام عملیات کربلای 5، زندگی و خاطرات سردار شهید حسین تاجیک فرمانده گردان 415 لشکر 41 ثارالله را به روایت مادر این بزرگوار مرور می کنیم:

شهید حسین تاجیک به روایت مادر/ به وصیت پسرم عمل کردم
حسین در فروردین سال 1342 در روستای شادبهار از توابع جیرفت که اکنون از توابع کهنوج است، به دنیا آمد. تا شش سالگی شهید، در همان روستای شادبهار زندگی می کردیم. آن زمان در روستای ما وسایل بازی نبود و بچه ها با الیاف درخت خرما سبد و سطل درست می کردند و یا با سنگ خانه درست می کردند. 
همبازی های حسین، بشیر، محمد تاجیک و عطاالله تاجیک بودند که حاج محمد در حال حاضر از ناحیه دو چشم به علت شیمیایی شدن جانباز است و عطاالله در عملیات رمضان مفقود الاثر شد. حسین بچه ی آرامی بود و یادم نمی آید که او را تنبیه کرده باشم. گاهی هم که عصبانی می شدم و سرو صدا می کردم او آرام می نشست و چیزی نمی گفت.
حسـین در ده سـالگی نماز می خواند و روزه می گرفت. برای همین همسایه ها و اقوام او را خیلی دوست داشتند. رفتار او را برای بچه هایشان مثال می زدند. مادر بزرگی داشت به نام مشهدی لالی تاجیک که پیرزن نماز خوان و مومنی بود و خیلی هم سر زنده. آن زمان خانه ی ما در ریحان آباد بود. حدود 4 کیلومتر با مدرسه حسین فاصله داشت. ظهرها به منزل مادربزرگش می رفت و برای او با تلمبه از چاه آب می کشید. مادربزرگش هم ناهار درست می کرد و با هـم می خوردند. خیلی با هم انس پیدا کرده بودند.
او سال اول راهنمایی برای تحصیل به جیرفت رفت و ما نذر کردیم که در آن شهر غریب، مشکلی برایش پیش نیاید. امکانات رفاهی ده ما در زمان کودکی شهید بسیار محدود بود. حسین همیشه می گفت می خواهم بروم قم و در حوزه درس بخوانم.  تابستان سال 56 گفت که می خواهم بروم بندر کار کنم من هم مقدار کمی پول به او دادم و با یکی از آشناها به بندر رفتم اما از بندر به تهران رفته بود. وقتی آمد به او گفتم چرا رفتی تهران به ما نگفتی؟ در جواب من با لبخند گفت: به خاطر مسایل سیاسی بود کسی نباید می فهمید که من به تهران رفته ام.
گفت: همه جا تظاهرات است و بیشتر مدارس تعطیل است. یک عکس امام خمینی(ره) را به همراه داشت. چند عکس از شاه و فرح به دیوار خانه مان بود که برادر کوچک تر از کتــاب درسی درآورده بود. آن عکس ها را با عصبانیت پاره کرد و عکس امام را به دیوار زد.
گفتم: مادر این کار خطرناک است. گفت: مادر کسانی هستند که به خاطر انقـلاب و حضـرت روح الله خـود را فــدا می کنند. ما نباید عکس او را بزنیم. بعد رفت به فاریاب خانه خواهرش هاجر که شوهرش یوسف اعلامیه های امام را برای دانش آموزان می خواند. 
یک روز ساعت 11 شب بود من هنوز خوابم نبرده بود که در زدند. پرسیدم: چکار دارید؟گفت: به حسین و یوسف تاجیک بگویید بیایند بیرون. همه از خواب بیدار شدند و از خانه بیرون رفتیم. خلاصه به حسین ویوسف دست بند زدند و آن ها را به پاسگاه بردند. فردای آن روز پدر حسین را که در روستای دیگری بود، خبر کردیم تا برود و خبری از بچه ها بگیرد. در پاسگاه آن ها را به میله پرچم بسته بودند تا وادارشان کنند که جاوید شاه بگویند و به امام توهین کنند. آن ها این کار را نکرده بودند و استوار چند کشیده به صورت شان زده بود. 
روز بعد آن ها را به جیرفت منتقل کردند و به دادگاه بردند که بعد از یک روز آزاد شدند. حسین بیشتر شب های محرم به مسجد فاریاب می رفت و در سینه زنی ها شرکت می کرد. پدرش هم ذاکر امام حسین علیه السلام بود و در نماز عید فطر هم شرکت می کردند . یک بار در سال 56 به همرا? یکی از دوستانش که با هم در سیـرجان درس می خواندند، بنا به نذری که کرده بود پای پیاده به زیارت سید سلطان محمد که یکی از فرزندان شاه چراغ است و مرقدش در 90 کیلومتری فاریاب قرار دارد، رفت. البته به ما نگفت که به چه نیتی چنین نذری کرده است.
شهید حسین تاجیک به روایت مادر/ به وصیت پسرم عمل کردم
حسین دوره راهنمایی را در جیرفت و دبیرستان را در سیرجان گذراند. از سال 58 تا 60 جزء بسیج سیرجان بود و بعداز ظهرها برای نگهبانی به شهر می رفت. سال 59 که 17 ساله بود به صورت بسیجی و داوطلب به کردستان رفت و 3 ماه در پیرانشهر بود. برای مقابله با ضد انقلاب وقتی او به جبهه ی جنگ رفت، مردم ما هنوز مطلب زیادی از جنگ نمی دانستند و فقط اطلاع داشتند که منقضی خدمت های سال 56 را برای جنگ خواسته اند، او به جبهه می رفت و برمی گشت و بالاخره خانمش را به اهواز در نزدیکی جبهه برد.
وقتی از جبهه به خانه می آمد خانواده اش را هم با خودش می آورد و همیشه بایک جعبه شیرینی می آمد. عیدها حتماً برای من وخواهرانش عیدی می آورد. یک سال سکه هایی را که به عنوان عیدی به او و خانمش داده بودند قاب طلا گرفت و با یک زنجیر به خواهرانش داد. اولین باری که مجروح شد در عملیات والفجر 4 بود که آن موقع در سیرجان زندگی می کردند.
وقتی با خبر شدیم به کهنوج رفتیم و به سپاه سیرجان تلفن کردیم. گفتند: که مرخص شده و در منزلش است. به خانه شان رفتیم و من ابتدا خیلی ابراز ناراحتی کردم. حسین گفت: مادر ناراحت نباش شاید من شهید بشوم. تو نباید این قدر ناراحتی بکنی. بار دوم که تیر به پایش خورده بود با خانمش و خانواده خانمش همراه آمبولانسی به فاریاب آمدند و با همان پای زخمی به خانواده شهدای عملیات والفجر 8 سرکشی می کرد. همیشه وقتی عملیاتی انجام می گرفت من حال خاصی نداشتم. اما در زمان عملیاتی که حسین شهید شد، حال عجیبی به من دست داده بود با این که از انجام عملیات خبر نداشتم شب ها از خواب می پریدم و می گفتم: خدایا! دو تا از بچه های من در جنگ هستند به من رحم کن. یک روز صبح حدود ساعت ده بود که دیدم لنکروز دم در خانه علی اسحاق یکی از فرماندهان گروهان های گردان حسین ایستاد.
دیدم عده ای جلوی خانه جمع شده اند. پرسیدم: این ها کی هستند؟ گفت: بچه های فاریاب آمده‌اند حسین را ببینند و صحبت کنند. نزدیک تر که رسیدیم از موتور پیاده شدم. گفتم: پس چرا این ها سیاه پوشیده اند، مگر چه شده؟
گفت: حسین شهید شده. گفتم: رضا چه شده او کجاست؟ گفت: او فقط زخمی شده و به بیمارستان مشهد منتقلش کرده اند. در آن موقع یاد حرف های حسین افتادم که می گفت: تو باید مانند زینب مقاوم باشی. نه این که شیون کنی و من هم سعی کردم که وصیت حسین عزیزم را انجام بدهم.
صبح روز بعد گفتند که حسین را ابتدا در کهنوج تشییع می کنند و بعد به فاریاب می آورند. محشری در فاریاب به پا شده بود. هر کس ماشین یا موتوری داشت به طرف کهنوج حرکت کرد و عده ای هم پای پیاده پنج کیلوتر به استقبال پیکر او رفتند و در نزدکی فاریاب دیگر به آمبولانس اجازه حرکت ندادند.
پیکر او را روی دست گرفتند و تا گلزار شهدا با گریه و سینه زنی تشییع کردند. من و دوخواهرش با ماشین سپاه به استقبال حسین رفتیم و در نزدیکی روستا از ماشین پیاده شدیم و چشم به راه شهید ماندیم.کمی بعد گرد و خاکی را که ماشین های همراه آمبولانس به پا می کردند، دیدیم. وقتی آمبولانس رسید در آن را باز کردند. همسر و پسرش و همچنین پسر عمویش در کنار تابوت او بودند. ما داخل رفتیم و حسین را زیارت کردیم و این آخرین دیدار من با حسین بود. او مثل حسین کربلا مظلومانه به شهادت رسید و مردم مثل امام حسین علیه السلام برایش عزاداری کردم. خوشحالم که حسین پسر من بود و من مادر او.

منبع: شمیم عشق

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده