ماجرای اسارت آزاده سرافراز"احمد یوسف زاده"؛
آمد به سمت من و بی‌سوال و جواب یک سیلی هم به من زد، پنجه‌ سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک دفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم.
نوید شاهد کرمان، به مناسبت سالروز ورود آزادگان به کشور قسمتهایی از کتاب "آن بیست و سه نفر" تالیف آزاده سرافراز "احمد یوسف زاده" را مرور می کنیم:

"کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر می‌شد. سرباز عراقی می‌خواست ما را به بقیه‌ اسرا برساند. جلوی هر تانک و نفربری که از انجا رد می‌شد دست بلند می‌کرد. اما کسی برای سوار کردن ما نمی‌ایستاد. عاقبت توانست راننده‌ نفربری را که داشت دو درجه‌دار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل می‌کرد راضی کند که ما را هم با خودش ببرد.
به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم؛ خوابیده روی سطح صاف و داغ شده از گرمای ا،تاب. مامور جدید از نفربر بالا آمد. به اکبر، که بی‌رمق خوابیده بود و به حسن نگاهی انداخت. سیلی محکمی به صورت حسن زد. آمد به سمت من و بی‌سوال و جواب یک سیلی هم به من زد. پنجه‌ سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک‌دفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم.  
سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اساراتت درست زمانی است که اولین سیلی را می‌خوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یک‌‌دفعه ناامیدت می‌کند از نجات و خلاصی و همه‌ امیدت به سمت خداوند می‌رود. خودت را دربست می‌سپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمان‌ها و زمین است. 
درد می‌کشی و تحقیر می‌شوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با اولین سیلی حدّ و حساب نداشت. داشتم از مرد عرب سیه‌چرده‌ای سیلی می‌خورم که با پوتین‌هایش روی خاک وطنم راه می‌رفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاک هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق می‌کند تا آنکه آن‌سوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!  
سرباز عراقی پشت کالیبر نشست و به راننده اشاره کرد که راه بیفتد. ساعتی نگذشته بود که میان محوطه‌ای وسیع، که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می‌شد، از ماشین پیاده‌مان کردند. سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند. آن‌ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.
از جلوی هرسنگری که عبور می‌کردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند. سرباز شانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش. داشتند مرا تحقیر می‌کردند. باید واکنشی نشان می‌دادم. باید حالی‌شان می‌کردم نترسیده‌ام و اتفاقا خیلی هم شجاعم. ولی چگونه؟ هیچ‌راهی برای ابراز شجاعت و بی‌باکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم. سرم را گرفتم عقب، سینه‌ام را دادم جلو، گام‌هایم را استوار کردم و پابه‌پای افسر عراقی پیش رفتم.

منبع" کتاب آن بیست و سه نفر
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده