بازخوانی مبارزات آیت الله طالقانی در تبعید/ شهرستان بافت میزبان سیدی نورانی و متفکر
نوید شاهد کرمان، سید محمود طالقانی در پانزدهم اسفند 1289 در طالقان به دنیا آمد، در ایام کودکی در فضای پاک کوهستانی و زندگی بیآلایش روستایی پرورش یافت. در 6 سالگی به مکتبخانه رفت و دو ساله دروس چند ساله مکتب را به پایان رساند و در هشت سالگی به تهران رفت و وارد مدرسه ملارضا شد.
در سن12سالگی عازم قم شد و ابتدا ادبیات و علوم قدیم را، که تدریس میشد، فراگرفت؛ سپس به فراگیری فقه و اصول پرداخت. سید محمود با آنکه خیلی جوان بود سطح را تمام کرد و پس از سه سال تحصیل در مدرسه رضویه قم وارد مدرسه معروف فیضیه گردید.
طالقانی تحصیل خود را تا حدود سال 1311ش در قم ادامه داد و سپس به حوزه علمیه نجف میرود و مدت سه سال از محضر استادانی چون آیتالله اصفهانی و آقا ضیاءالدین عراقی و شیخ محمد غروی استفاضه مینماید.
مرحوم طالقانی با اصرار دوستان در این زمان به تهران بازگشت و جلساتی را برای عدهای از جوانان و دانشجویان در زمینه اصول عقاید و تفسیر قرآن تشکیل داد.
آیتالله طالقانی حدود یک ماه در منزلش تحت نظر بود و سرانجام مقامات امنیتی شاه چاره را در این دیدند که طالقانی را به مناطق گرمسیر تبعید کنند و روز 30 آذر سال1350 ایشان را تحتالحفظ از منزل حرکت دادند تا به زابل تبعید نمایند.
روحانیون مبارز و مردم زابل، پس از آگاهی از ورود ایشان، با چندین ماشین به استقبال ایشان میروند، ولی با برخورد وحشیانه مأمورین ساواک و شهربانی نسبت به خودش و خانوادهاش و سختگیری در طول راه تهران به زاهدان و از آنجا به زابل چنان فشار روحی و ناراحتی جسمی برایش به وجود میآورند که هنوز چند روزی وارد زابل نشده بود که حالش به شدت منقلب میشود و در بهداری زابل تحت مراقبت قرار میگیرد.
آیتالله طالقانی که به امر و دستوری تن در نمیداد به این تبعید غیرقانونی اعتراض نمود و با پیگیری چند نفر از قضات با شهامت و متعهد در دادگستری تهران، حکم سه سال تبعید به زابل به یک سال و نیم در بافت کرمان تقلیل پیدا کرد.
در اینجا برای توجه بیشتر به تألمات روحی و جسمی آن بزرگوار به شکایتنامهای که از تبعیدگاه به توسط خانوادهاش به دیوان دادگستری ارسال داشته اشاره میکنیم:
بسمه تعالی ـ از روز عید فطر (29 آبان 50) از طرف کلانتری 9 در منزل بازداشت شدم به طوری که آزادی زن و بچه و نزدیکانم را سلب کردند. اینگونه بازداشت بدون قرار، مستند به چه ماده و اصلی است؟ علت آن چه بوده و اتهام چیست؟ اگر برای احیاء سه شب احیاء بود که وظیفه هر عالم روحانی و امام جماعت است که در مسجد منتسب به خود تاریخ و مسائل دینی بگوید ــ البته در کشورهای اسلامی ــ اگر حرفی بود چرا کتباً یا لااقل شفاهی ابلاغ نشده؟ اگر مدعی ابلاغاند باید معلوم شود که به وسیله چه کسی و چه وقت بود.
در روز سهشنبه 29 آذر50 ساعت نه ونیم عده زیادی مأمور با معاون کلانتری به نام سرگرد منصوری بدون کسب اجازه و ناگهانی به منزل آمدند و دستور حرکت فوری دادند و مجال و اجازه تفکر به خانواده و تهیه وسایل را هم نمیدادند و مؤاخذه ابلاغی را هم ارائه دادند که کمیسیون امنیت ملی برای مدت سه سال، با اکثریت یک یا دو نفر، تبعید به زابل را تصویب کرده و بدون استناد به ماده جرمی و عملی و به این ترتیب با ابتلاء به چندگونه بیماری که باید زیر نظر طبیب معالج و رژیم غذایی و دارویی باشم به جایی تبعید شدهام که وسایل مجهزی نیست و آمد و رفت خانواده با گرفتاریهایی که دارند بسیار مشکل است و اینجا هم به عنوان تبعید و به حال زندانی و قطع ارتباط به سر میبرم. (10)
این نامه اعتراضیه آیتالله طالقانی توسط چند نفر از قضات شجاع از جمله مرحوم سید هادی بیژنزاد در دادگستری تهران پیگیری شد و بسیاری از روحانیون و استادان و بازاریان خواستار بازگشت ایشان شدند. و آیتالله سید احمد آشتیانی با ارسال نامهای به شهربانی و دادگستری خواستار آزادی و رفع گرفتاری آیتالله طالقانی میشود:
به قرار اطلاع، حضرت حجتالاسلام والمسلمین آقای حاج سید محمود طالقانی به زابل تبعید و در حال بیماری میباشد و از ملاقات با ایشان جلوگیری میشود. انتظار میرود هرچه زودتر رفع گرفتاری از معظم له شده و اینجانب را مستحضر نمایید. (سیداحمد آشتیانی15/11/1350)(11)
پس از چندی همسر و فرزند کوچکش مجتبی به زابل میروند تا یار و غمخوارش باشند. در منزل کوچکی که آقا اجاره کرده بود با هم زندگی میکنند و ایشان را از رنج تنهایی و مزاحمتهای بیجای مأموران شهربانی نجات میدهند. اما در هر موقعیتی طالقانی نمیتواند از مردم جدا باشد. او از هر فرصتی برای نزدیکی با مردم و آشنایی با محیط استفاده میکرد و با همه محدودیتها گاهی از اوقات به بهانه پیادهروی و قدم زدن در اطراف شهر سعی مینماید با مردم فقیر و محروم آنجا تماس برقرار نماید و با وضعیت اجتماعی و اقتصادی آنها آشنایی پیدا کند.
در این موقع، دستوری از مرکز میرسد به این مضمون که مدت تبعید طالقانی از سه سال به یک سال و نیم کاهش مییابد و مدت یک سال باقی مانده را باید در بافت از توابع استان کرمان بگذراند. مسئولان امنیتی و مأموران مراقبت طالقانی، که از آگاهی و حمایت مردم به ویژه روحانیون و جوانان نسبت به طالقانی بیمناک شده بودند، بلافاصله ایشان را به بافت کرمان منتقل نمودند.
بعد از شش ماه که از زابل به بافت انتقال مییابد و به این منطقه سراسر محروم میرسد. مانند برخی، نه در گوشه عزلت مینشیند و نه فریاد اعتراض از دوری و سختی زندگی بلند میکند. او، که خود برخاسته از روستا و از بطن مردم فقرزده بوده است و زندان و تبعید را به خاطر همین انسانها محروم و مظلوم میکشد، خوشحال است که در میان این طبقه آمده و از نزدیک با دردها و رنجها و محرومیتهای آنان آشنایی بیشتری پیدا میکند.
در بافت، خانه محقری که دارای حیاط نسبتاً وسیعی بود اجاره میکند تا با زن و فرزند کوچکش بتواند راحت زندگی کند. اما ساواک، که همیشه مانند سایه دنبالش بود، تنهایش نمیگذارد و یک اطاق آن خانه را به مأمورین مراقب او اختصاص میدهد تا در تمام اوقات شبانه روز رفت وآمدها و ارتباط مردمی را کنترل کنند.
اما نه تنها ارتباط آیت الله طالقانی با یاران و شاگردان فداکارش قطع نشد بلکه با آن جاذبه بیان و نفوذ کلام خدادادی و با آن اخلاق حسنه و برخورد متواضعانهاش کمتر مأموری بود که جذب گفتار و رفتار و صحبتهایش نمیشد و از وی اطاعت نمینمود و حتی به او اظهار ارادت نمیکرد. و برخی از آنها که میفهمید مأمور اطلاعات و خوش رقص دستگاه هستند با کمال بیاعتنایی و قهر با آنها رفتار مینمود.
آیتالله طالقانی همواره در حبس و تبعید و اسارت، اضطراب و دلهره طاغوت بود و چنین بود که مأمورین طاغوت، نگهبانان زندان ایشان و فرماندهان ژاندارمری منطقه را هر از چند گاهی عوض میکردند، چون از نفوذ کلام آقا و تأثیرپذیری مردم آگاهی داشتند.
یکی از سربازان خدمت در ژاندارمری که نزدیک به چهارماه مأمور مراقبت آقا در بافت کرمان بود، به قدری خود را مدیون تربیت چند ماهه آقا میدانست که افسوس میخورد چرا خدمتش زود تمام شده و سعادت آن را نداشته که بیشتر در خدمتگزاری و فعالیتهای پنهانی آقا سهمی داشته باشد.
او میگفت بارها واسطه ارتباط پنهانی و پیغام سری و دیدارهای محرمانه آقا با یاران و شاگردان و همرزمانش بوده است بدون آنکه آنها را شناسایی کند و نیز از شبهایی یاد مینمود که اغلب به طور ناگهانی آقا آنها را به اطاق کوچک خود فرا میخواند و برایشان صحبت میفرمود و حتی از غذاها و میوههایش به نگهبانانش میداد و کمکهای دیگری نیز به آنها مینمود و همچنین با تأثر شبهایی را به خاطر میآورد که تا سپیده دمان چراغ اطاق آقا را روشن و آن مرد خدا را به تفکر و راز و نیاز مشغول میدید.
آیتالله طالقانی در بافت، با آنکه در مراقبت شدید مأمورین نظامی و امنیتی قرار داشت، با اصرار و پافشاری سعی میکند حداقل نمازش را در مسجد اقامه نماید و به این سنگر همیشگی خود دست یابد. طولی نمیکشد که مردم مذهبی آنجا متوجه سید روحانی تازهواردی میشوند که تنها در مسجد نماز میخواند، کمکم نماز انفرادیش به نماز جماعت تبدیل میشود و گاهگاه به مسائل شرعی مردم و به ویژه سؤالات مذهبی جوانان پاسخ میگوید و آنها را جذب مسجد مینماید. بعد، با کمک مردم، اقدام به تعمیر مسجد کهنه و مخروبه آنجا مینماید و کتابخانه کوچکی هم تشکیل میدهد و به اشاره وی یاران و ناشران کتاب زیادی در حد نیاز فکری جوانان به آنجا ارسال میدارند؛ چون میداند که عموماً مردم آنجا بیسواد و فقیر و عامی هستند، ترتیبی میدهد این کتابها به توسط خود جوانها برای مطالعه در اختیار دانشآموزان و جوانان و علاقهمندان گذاشته شود.
خانم بتول طالقانی (همسر آقا)، که از تبعیدگاه زابل و بافت کرمان خاطرات زیادی دارد، اظهار میدارد: در زابل من و مجتبی پیش آقا بودیم. یک شب مأمور مراقب به علت درد دندان خوابیده بود آقا گفت ما هر سه برویم به خیابانها دوری بزنیم .البته هر وقت که آقا به خیابان میرفت یک ساواکی در خیابان پشت سر آقا مراقبش بود. آن شب که ما بیخبر رفتیم بیرون کسی همراه ما نبود. مأمور از خواب بیدار میشود و هرچه صدا میزند کسی جواب نمیدهد، دستپاچه با دوچرخه دنبال ما میگردد وقتی ما را پیدا نکرد به شهربانی اطلاع میدهد که آقا با خانم و پسرش فرار کردهاند. بعد که ما به منزل برگشتیم مأمور مضطرب و ناراحت آمد و گفت آقا شما چرا این کار را کردید؟ من فکر کردم شما فرار کردید؛ برای من مسئولیت دارد. آقا گفت: چقدر احمقی! من که فرار نمیکنم؛ ما تا ارباب شما را فراری ندهیم هیچ جا در نمیرویم.
بعد که به بافت منتقل شد، قبل از هر چیز به سراغ مسجد کهنه و مخروبهای که در نزدیکی محل اقامتگاهش بود رفت و پس از چند روز نماز خواندن در مسجد متوجه شد که بیشتر اهالی آنجا از پیر و جوان توجهی به مسجد و نماز و مسائل شرعی ندارند با نصیحت و تشویق آقا کمکم به مسجد جمع شدند، مقداری پول جمع کردند و با کمک آقا مشغول تعمیر مسجد شدند.
آقا، قبل از اینکه مأمورین بفهمند و محدودش کنند، اول کاری که کرد مقداری کتاب به مسجد برد و به خادم مسجد سفارش کرد کتابها را به بچههای مدرسه بدهد ببرند بخوانند و برگردانند و همین کار باعث شد که مردم و بچههای آنجا قدری هوشیار بشوند.
مأمورین مخفی و ضد جاسوسی ساواک از این ارتباط آقا با مردم و تأثیرش بر اوضاع منطقه به مقامات بالا گزارش مینمایند. از مرکز دستور اکید میرسد که از رفتن به مسجد و خارج شدن از منزل جلوگیری شود. وقتی این امریه را به ایشان ابلاغ میکنند با عصبانیت میگوید: من تبعیدی هستم؛ زندانی که نیستم. بعد برای مقابله چندروزی دست به اعتصاب غذا میزند که باعث دستپاچگی مسئولان مراقبش میگردد.
همچنین احمد خرازچی، سرهنگ بازنشسته و فرمانده گروهان ژاندارمری وقت شهرستان بافت در زمان تبعید آیتالله می گوید:
اوایل سال ٥١ اطلاع پیدا کردم که آیتالله طالقانی را از زاهدان برای گذراندن بقیه مدت تبعیدشان به بافت آوردهاند. دورادور با فعالیت ایشان و مرام و اهداف نهضت آزادی و تألیفات ایشان مثل تفسیر پرتوی از قرآن آشنایی داشتم. در خفا سفارشهای لازم درباره مراقبت از ایشان مبنی بر این که فردی خطرناک و... هستند در نامهای بالابلند به ما ابلاغ شد. قبلا خانهای برای سکونت ایشان در نظر گرفته شده بود که حائز شرایط مراقبت و کنترل دیدبانی بود. این خانه ملک آقای شهردار بود که البته از عوامل ساواک نیز بود و از وی اجاره شد.
بعد از یکی، دو روز از ورود آیتالله به زیارت ایشان رفتم و خودم را معرفی کردم. از حال و روزگار و سابقه خدمتی و وضعیت خانوادگی من پرسید و بسیار خوشحال شدند و مرا تشویق کردند که با خانوادهام به خدمت آمدهام. اغلب خیلی از ملاقاتها را گزارش نمیکردم و به ایشان نیز گفته بودم که کلیه مکالمات ایشان که از طریق پست انجام میشد کنترل و بازبینی میشود. بنابراین نامههای ایشان را که حساس بود هر ماه که برای امور اداری و دریافت بودجه به کرمان میرفتم، پست میکردم. همه تعجب میکردند که این نامهها از چه طریقی پست میشود.