خاطرات رزمندگان گردان 410 غواص لشکر ثارالله(1)؛
استدلال احمد اين بود: «او برادر بزرگ است. اگر در عمليات شرکت کند، شهيد مي شود و مادرم به دليل علاقه اي که به من دارد، ديگر اجازه ي حضور در جنگ را به من نخواهد داد .» نهايتاً هر دو در عمليات شرکت کردند و احمد شهيد شد.
نوید شاهد کرمان، "قبل از عمليات خيبر و شايد قبل از عمليات بـدر در سنگر تاکتيکي لشـکر نشسته بودم که احمد و محمد قنبري وارد شدند.  اين دو برادر عضـو گردان 410 غواص بودند. هر دو گريه مي کردند.
پرسيدم: «چي شده، چه خبر است؟!» محمد گفت: «من بايد امشب در عمليات شرکت کنم.» از احمد پرسيدم: «تو چه مي گويي؟» گفت : «من بايد در عمليات شرکت کنم.» تصميم گرفتم به استدلال اين دو برادر گوش کنم. محمد گفت: «من برادر بزرگ هستم و مادرم احمد را به دست من سپرده است. بنابراين او بايد بماند تا من در عمليات شرکت کنم.» استدلال احمد اين بود: «او برادر بزرگ است. اگر در عمليات شرکت کند، شهيد مي شود و مادرم به دليل علاقه اي که به من دارد، ديگر اجازه ي حضور در جنگ را به من نخواهد داد.» نهايتاً هر دو در عمليات شرکت کردند و احمد شهيد شد.
راوی: سردار قاسم سلیمانی
 
*هيچ وقت حاج احمد اميني و علي عابديني را در حال شستن لباس نديده بودم. هميشه اين سوال برايم مطرح بود که لباس هاي اين دو نفر را چه کسي مي شويد؟ يک شب کنار سد دز متوجه شخصي که در تاريکي لباس مي شست، شدم. آهسته به طرفش رفتم. ابتدا چشمم به انبوهي از لباس هاي بچه هاي گردان افتاد. تعداد زيادي شلوار ، زيرپوش و... علي عابديني آن طرف تر مشغول شستن لباس ها بود.  بعداً حاج احمد اميني را هـم در حال شستن لباس بچه هاي گردان غافلگير کردم. من که فکر مي کردم لباس هاي اين دو نفر را ديگران مي‌شويند بعد از ديدن آن صحنه چه حالي پيدا کرده بودم، فقط خدا مي داند .
راوی: اکبر گروهی

*حاج احمد اميني آمده بود سپنتا براي گردان 410 نيرو انتخاب کند. همه روي زمين نشستيم. تا آن روز ايشان را نديده بودم . همين که آمد ، ناخودآگاه شيفته اش شدم. نمي دانم چرا ، ولي قلبم گـواهي مي داد که خیلی کارش درست است. روبه روي بچه ها ايستاد و نگاه به جمعيت انداخت. نگاهش نافذ و پر جاذبه بود. چشم در چشم او داشتم و انتظار مي کشيدم که اشاره کند تا سراسيمه به طرفش بدوم. نگاهش خيلي زود از صورتم گذشت و به يکي که کنارم نشسته بود، اشاره کرد: « بلند شو.» دوباره نگاه به بچه ها انداخت و يکي ديگرشان را به بلند شدن فرمان داد، و باز هم يکي ديگررا . چند بار نگاهش به نگاهم گره خورد و هر بار خيلي زود عبور کرد.     سن و سالي نداشتم . شايد به کارش نمي‌آمدم . تقريباً بيست نفري را بلند کرده بود. با وجود اين، همچنان رد نگاهش را دنبال مي کردم تا اينکه چشمش روي چشمم ثابت ماند. فقط يک آن و بعد صدايش را شنيدم که :
 « تو هم بلـند شو.» با خوشحـالي مثل فـنر جست زدم  و پشت سـرش ايستادم. شده بودم  نيـروي گردان 410 و فـرمانده ام حاج احمد اميني بود. 
راوی: محمود حاجی زاده

منبع: کتاب گردان غواص
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده