مهدی گفت: مگر ما مُرده باشیم که آنها بتوانند پایشان را به خانوک بگذارند؛ چه برسد به اینکه بخواهند سر و صدا به پا کنند.
نوید شاهد کرمان، شهید مهدی عرب‌نژاد خانوكي/ یکم فروردین 1339، در روستای خانوک از توابع شهرستان زرند به‌ دنیا آمد. تا پایان‌ مقطع ابتدایی درس ‌خواند، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم‌ فروردین 1361، در دشت ‌عباس بر اثر اصابت ترکش و گلوله به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

خاطراتی پیرامون شهید مهدی عرب‌نژاد:

«بقیه اش با خدا» 
دوساله بود که به سختی بیمار شد؛ به گونه ای که نمی توانست چشمانش را باز کند. او را که خیلی بَدحال و بی رمق بود و روی دستانم افتاده بود، نزد دکتر بردم. دکتر او را نپذیرفت و گفت: امیدی به زنده ماندن این بچه نیست.
با صدایی که از شدت بغض می لرزید، گفتم: آقای دکتر! شفا و عمر دوبارة بچة من در آمپول و داروهای شما نیست، شما لطف کنید و نسخه اش را بنویسید؛ بقیه اش با خدا.
دکتر برایش آمپول تجویز کرد. شب بود که آمپول را به او تزریق کردیم. تمام شب، بالای سرش نشستم و خدا خدا کردم. با طلوع خورشید، حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد.

«مگر ما مُرده باشیم» 
روزهای پُرالتهاب قبل از انقلاب بود و مردم خانوک با تمام وجود در راهپیمایی ها شرکت می کردند و شعار «مرگ بر شاه» سر می دادند. در کوی و برزن روستا پیچیده بود که کولی های طرفدار شاه می خواهند به خانوک بیایند و مردم انقلابی را مورد ضرب و شتم قرار دهند.
مهدی عده ای را دور خودش جمع کرده بود و آنها را تشویق می کرد که با سنگ و چوب و ... به دفاع از خود بپردازند و حساب شاه دوستها را برسند. او با کمک دیگران، عقب کامیون را پر از سنگ و چوب کرده بودند و آمادة پذیرایی از شاه دوستها بودند.
یکی از اهالی به آنها گفت: بهتر است به خانه هایتان بروید، آنها می آیند و سر و صدایی راه می اندازند و وقتی که خسته شدند، می روند.
مهدی گفت: مگر ما مُرده باشیم که آنها بتوانند پایشان را به خانوک بگذارند؛ چه برسد به اینکه بخواهند سر و صدا به پا کنند.
آنها که فهمیده بودند اگر پایشان را داخل خانوک بگذارند، جان سالم به در نمی برند، از تصمیم خود صرف نظر کردند.
راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

«یادگاری از یک حماسه»
در روز فاجعة به آتش کشیده شدن مسجد جامع کرمان، به آنجا رفته بودیم. جمعیت زیادی در مسجد حضور داشتند. مجبور شدیم برای گوش کردن سخنرانی، به پشت بام مسجد برویم. گرمِ شنیدن سخنان واعظ بودیم که ناگهان جمعی از اراذل و اوباش، چماق به دست وارد صحن مسجد شدند و به جان مردم افتادند. آنها گاز اشک آور به داخل مسجد پرتاب کردند و آنجا را به آتش کشیدند.
مهدی که خونش به جوش آمده بود، با عصبانیت گفت: چرا ایستاده اید و کار نمی کنید؟ بیایید به خیابان برویم، شاید کاری از دستمان برآید.
از پشت بام پایین آمدیم و خودمان را به خیابان شریعتی رساندیم. آنجا با پرتاب سنگ و آجر، با مزدوران شاه درگیر شدیم.
من گفتم: از پشت بام مغازه های اطراف، بهتر می توانیم مزدوران شاه را تار و مار کنیم.
مهدی گفت: من ترجیح می دهم در همین جا بمانم و با آنها تسویه حساب کنم.
من و برادرم(حسین) به پشت بام مغازه رفتیم و از آنجا هر چیز که به دستمان آمد، به سر و روی مزدوران شاه پرتاب کردیم. آن روز، دیگر مهدی را ندیدیم. عصر که به خانه رفتیم، دیدیم او در خانه است و پایش مجروح شده. به او گفتیم: چی شده؟ از لحظه ای که از ما جدا شدی، چه اتفاقی برایت افتاده؟
گفت: مأموران شاه مشغول کتک زدن دانشجویی بودند. من هم نیمه آجری برداشتم و به طرف یکی از آنها پرتاب کردم. او هم به من شلیک کرد و تیر به پایم خورد.
محل زخمی که روی پایش حک شده بود، یادگاری از حماسة آن روز بود.
راوی: کاظم عربنژاد، برادر شهید

«عمل به قول» 
مدتی بود که سیگار می کشید. در نزدیکی خانة ما مغازه داری بود که هنگام نماز، مغازه اش را نمی بست. یک روز مهدی که آمادة رفتن به نماز جماعت شده بود، وقتی کنار مغازه رسید، جلو رفت و به مغازه دار گفت: حاجی! چرا شما موقع نماز، مغازه ات را نمی بندی؟
مغازه دار گفت: اگر مغازه را ببندم، مردمی که برای خرید جنس می آیند، معطل می شوند.
او گفت: خوب، معطل بشوند. نماز خواندن که واجبتر از همه چیز است؛ کار دنیا تمام شدنی نیست.
مغازه دار گفت: من به یک شرط مغازه ام را می بندم و به نماز می آیم.
مهدی گفت: چه شرطی؟
گفت: به شرط اینکه تو سیگار را کنار بگذاری.
مهدی بلافاصله بستة سیگار را از جیبش بیرون آورد و روی زمین انداخت و آنرا زیر پایش لِه کرد و گفت: من قول می دهم دیگر لب به سیگار نزنم. 
مغازه دار هم مغازه اش را بست و با مهدی روانة نماز جماعت شد.
مهدی هم به قولش عمل کرد و دیگر لب به سیگار نزد.
راوی: کاظم عرب نژاد، برادر شهید

منبع: کتاب شهدای خانوک
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده