در دورانی که شهید حسن رضوانی در بیمارستان مشهد مقدس بستری بودند مصادف با ماه مبارک رمضان بود و در ایام لیالی قدر اصرار می کرد که در مراسم شب زنده داری شرکت کنیم.
نوید شاهد کرمان، روحانی شهید «حسن رضواني» سيزدهم‌ خرداد 1339، در روستاي دشت‌ عباس‌ منوجان از توابع شهرستان كهنوج به دنيا آمد. تا پايان مقطع متوسطه در حوزه‌‌ علميه درس‌خواند. روحاني‌بود، به عنوان‌ بسيجي در جبهه حضور يافت. سيزدهم خرداد 1365، در فاو بر اثر اصابت تركش، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي منوجان كهنوج واقع است.
خاطرات شهید حسن رضواني/ حضور در مراسم لیله القدر
خاطراتی از شهید «حسن رضواني» را می خوانیم:
***در زمان مجروحیت شهید که در بیمارستان قائم مشهد مقدس بود من به عنوان همراه و برای مراقبت از او آنجا رفتم وقتی از او پرسیدم در کجا و در کدام منطقه مجروح شدید این چنین گفت فرمودند عصر روز پنجشنبه در منطقه فاو جهت برگزاری دعای کمیل در خط مقدم جبهه با پای پیاده مقداری روزنامه و مجله جهت توزیع بین رزمندگان حرکت کردم و کسی همراهم نبود و حدود 2 الی 3 کیلومتر از قرارگاه فاصله گرفتم که ناگهان خمپاره در کنارم اصابت کرد و ترکش به شکمم خورد و آن لحظه بی هوش شدم و بعد از چند دقیقه بهوش آمدم دیدم خون زیادی از بدنم می ریزد و چون کسی همراهم نبود و توان حرکت نداشتم و در اثر خون ریزی حالم خیلی ناجور شده بود و خیال کردم در اینجا به شهادت می رسم روزنامه های که به همراه داشتم در کنارم ریخته بودند دستم را دراز کرددم و یکی از روزنا مه ها را برداشتم و با خون خود نوشتم خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست و در همین حال از هوش رفتم و زمانی که به هوش آمدم که بچه ها مرا به پشت خط انقال داده بودند و به مشهد آوردند.

***مدت یک هفته در بیمارستان قائم مشهد بستری شدند و بعد از آنکه کمیسون پزشکی نتیجه منفی را صادر کردند که می توانید بیمار را به کرمان ببرید و شهید را به بیمارستان کرمان درمان انتقال دادند باز هم سعادتی برایم حاصل شد که به عنوان همراه در خدمتش باشم که یکدفعه از من آب برای آشامیدن طلب کرد وقتی آب نوشید دیدم چشمان نازنین شهید به دوران آمد و به آسمان نگاه می کرد و می فرمود السلام علیک یا اباعبدالله و در چشمانش اشک حلقه زده بود چون این جریان را مشاهده کردم فکر کردم که می خواهد به درجه رفیع شهادت نائل گردد و من گریه و زاری کردم که پرستارها در اتاق جمع شدند شهید به من اشاره کرد که بیا جلو رفتم پیشانی آن را بوسیدم و به من گفت چرا ناراحت هستی عرض کردم چرا ناراحت نباشم همچنین برادری را از دست می دهم فرمودند بخدا قسم اگر آن چیزهای که من دارم می بینم شما می دیدید خنده می کردید و خوشحال می شدید.

***در بیمارستان کرمان درمان شهرستان کرمان در آخرین لحظات عمر شهید بزرگوار بودم که شهید نگاهش به اطراف بود و من به ایشان گفتم چیزی می خواهید فرمودند: خیر چون خیلی اصرار کردم گفتند من چیزهای را می بینم که شما نمی بینید من شروع به گریه و زاری کردم شهید با لبخند گفت: مقدار زیادی فرشته ها دور من حلقه زده اند که در همین گفت و گو بودیم که شهید به آسمان پرواز کرد و شهید شد یاد و خاطره اش گرامی باد.
 
***در طول دورانی که شهید حسن رضوانی در بیمارستان مشهد مقدس بستری بودند مصادف با ماه مبارک رمضان بود وی که بسیار از جراحات وارده رنج می برد و نیاز شدید به پرستاری داشت در ایام لیالی قدر اصرار می کرد که برویم در مراسم شب زنده داری شرکت کنیم و سفارش زیاد می نمود که در آن مراسمات شرکت کنیم او از من خواست که پنجره ای را که به طرف صدای بلند گو که مراسم دعای جوشن کبیر پخش می نمود برایش باز کنم و من این کار را برایش انجام دادم  وی همراه با بلند گو زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت و او در تمام طول چند شب مراسم لیله القدر از راه دور شرکت می کرد من خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم و حسن برادرم به موسی سفارش می کرد که من را بفرستد خانه و می گفت جان دادن برای خدا و اسلام که ناراحتی ندارد من مجروح شدم و شما بی تابی می کنید خودتان را جای خانواده های قرار دهید که اجساد مطهر فرزندشان در بین خاک و خون در جبهه مانده اند و حتی جسدشان به خانواده ها بر نگشت پس آنها چه باید بگویند من که هنوز زنده ام مردن در راه خدا سعادت می خواهد و گرنه که همیشه می گفتیم اگر در زمان قیام امام حسین(ع) بودیم او را یاری می کردیم بدانید الان عاشورا است و هرگز امام را تنها نگذارید و اگر در لشکر اسلام حضور یافتیم از لشکریان امام حسین (ع) هستیم و گرنه بطور حتم بدانیم یزیدی هستیم.
 
***در تارخ 12/1/65 در قم بودیم ظهر سه شنبه من از حوزه آمدم حجره و یکی از برادران حوزه که هم مباحثه بامن بودند آنجا بودند و با هم مباحثه کردیم همان شب سه شنبه خواب دیدم که من بین اسرا بودم و آنجا اسیر شده ایم و بعد از اسیر شدن مدتی بعد از دست آنها فرار کردیم و پرواز کردیم و از بالای کوه ها عبور می کردیم و حزب بعثی ها را به مسخره گرفته بودیم من خواب را شب سه شنبه دیدم روز بعد ظهر بود که آمدم حجره که همان دوستم گفت که ما عازم جبهه هستیم من بدون تحمل و فکر کردن بدون تصمیم گیری قبلی همراه ایشان عازم شدم و به طرف ترمینال برای خرید بلیط رفتیم و بنده به طرف منزل ساریخانی رفتم تا ایشان را از رفتن به جبهه مطلع کنم زیرا شب چهارشنبه ایشان ما را جهت شام دعوت کرده بودند و با آنها خداحافظی کردم و بطرف کهنوج عازم شدیم که در بسیج ثبت نام کنیم تا به جبهه ی حق علیه باطل عازم شویم و در تاریخ 19/1/65 روز یکشنبه به کهنوج رفتیم و از آنجا ساعت 5/11 شب به کرمان رسیدیم و شب در مدرسه امام خوابیدیم و مردم سلحشور کرمان و برادران بسیجی از ما استقبال کردند و برای نهار پایگاه رفتیم و ساعت 2 بعد از ظهر سوار ماشین ها شدیم و به اهواز رفتیم و ساعت 5/1 روز بعد به اهواز رسیدیم و شب ما وبرادران کهنوجی دراینجا خوابیدیم و صبح بعد ما را جهت تقسیم بندی بردند و من در قسمت تبلیغات لشکر اسم نوشتم و عازم مناطق آزاد فاو شدیم.
راوی: همرزم شهید
منبع: اسناد بنیاد شهید استان کرمان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده