خاطرات واحد تخریب لشکر ثارالله:
شيرازي را مطلع كردم، دوربين را گرفت و به خط نگاه کرد. با عجله طناب را انداخت و گفت: «فرار كن.. عراقي ها ما را دور زده اند.» كلاف طناب همانجا ماند و پا به فرار گذاشتيم.
نوید شاهد کرمان، "به اتفاق برادر شيرازي به طرف ارتفاعات قلاويزان حركت كرديم. شب وارد ميدان مين دشمن شديم. صداي عراقي ها را به وضوح مي‌شنيديم. هر چه در ميدان مين جلو رفتيم، اثري از مين نديديم. به طور اتفاقي وارد معبر عراقي ها شده بوديم. وقتي برگشتيم و موضوع را براي حاج قاسم تعريف كرديم، تصميم گرفت شب عمليات از همان معبر استفاده كند. براي اينكه معبر گم نشود قرار شد، آن را علامت گذاري كنيم.
فرداشب كلاف طناب كتاني را برداشتيم و همراه با برادر شيرازي حركت كرديم. وقتي به ميدان مين رسيديم تا انتهاي ميدان رفتيم. شيرازي طناب را به ميله‌ي پايه كوتاه اول ميدان گره زد و مشغول باز كردن كلاف شد. من با دوربين ديد در شب عراقي  ها را كه روي خاكريز با اسلحه ايستاده بودند، زير نظر داشتم. ناگهان متوجه حركات غير عادي آن ها شدم.  به سرعت شيرازي را مطلع كردم. دوربين را گرفت. به خط نگاه کرد.  با عجله طناب را انداخت و گفت: «فرار كن.. عراقي ها ما را دور زده اند.» كلاف طناب همانجا ماند و پا به فرار گذاشتيم.   
راوی: عباس جعفري

***يک فرش ماشيني به واحد تخريب داده بودند تا به يکي از بچه‌ها هديه بدهيم. از هر کدام از بچه ها که پرسيدم:« شما فرش مجاني مي خواهيد؟» گفتند: « نه، نمي خواهيم.»  هيچ کس قبول نکرد.  
راوی: مرتضي حاج باقري

***همراه بچه هاي گردان رزمي در كانال به دام افتاديم. دشمن با تيربار كانال را زير آتش گرفته بود. امكان حركت نداشتيم. در انتظار كمك نيروهاي خودي شب را تحمل كرديم. هوا كه روشن شد، خودي‌ها مــا را با دشمن اشتبــاه گـــرفتند و آتــش تـوپ خــانــه را روي كانال ريختند. از دو طرف به سوي ما شليك مي شد. تشنگي به شدت فشار مي‌آورد. تا غروب طاقت آورديم. پس از تاريك شدن هوا به آرامي از كانال خارج شديم. كمي جلوتر به تعدادي از شهداي خودي رسيديم. بچه ها از فرط تشنگي به سمت قمقمه ها رفتند. آب هاي باقي مانده را خوردند. به من آب نرسيد.
دوباره حركت كرديم. آتش دشمن شروع شد. بالاخره نزديك خط خودي رسيديم. تعدادي بيست ليتري آب آنجا بود. مجدداً بچه ها به سوي بيست ليتري ها رفتند و باز هم به من آب نرسيد. كمي جلوتر به نيروهاي خودي رسيديم. بچه ها به سوي كلمن هاي آب دويدند. من هم يك كلمن برداشتم. سنگين بود با خوشحالي آن را به دهان بردم و شير آب را باز كردم. هر چه تكانش دادم، حتي يك قطره آب هم بيرون نيامد. در كلمن را باز كردم. پر از يخ بود. تكه اي يخ برداشتم و با عجله به دهان گذاشتم و جويدم. تا چند روز گلويم به شدّت درد مي كرد.  
راوی: عباس جعفري      

***  يك روز در سنگر تخريب نشسته بودم كه يكي از دوستان از شهرستان تلفن زد. پس از احوالپرسي، وقتي پرسيد: «چه خبر؟» براي اينكه حرفي زده باشم، گفتم: «اينجا نان گير نمي آيد.» چند هفته بعد، بسته اي را كه در كاغذ كادو پيچيده شده بود، به سنگر تخريب آوردند. روي بسته نام و نشاني من به چشم مي خورد. با حيرت و تعجب آن را باز كردم. يك جعبه‌ي‌ كوچك داخل جعبه‌ي اصلي بود. وقتي جعبه را گشودم، چشمم به تعدادي نان ساندويچي افتاد. كاغذي روي نان ها ديده مي‌شد كه روي آن نوشته بود: «اين هم نان... بخور.»     
راوی: عباس جعفري  

برگرفته از کتاب «انفجار دز»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده