قبل از اين كه حرفي بزنم، گفت: « حالا نمي شود خرما را از كرمان بخريد؟» با شرمندگي گفتم: « بله ...مي شود.» و بدون آن كه خرما بخريم، به سوي كرمان آمديم.
نوید شاهد کرمان، "مقيد بود كه هر پنج شنبه شب دعاي كميل بخواند. مدتي با هم در تهران آموزش مخابرات مي ديديم. ايشان شب هاي جمعه كتاب دعا را زير بغل مي زد. به اتفاق چند نفر از دوستان به آشپزخانه مي رفتيم. در را مي بست تا مزاحم افرادي كه استراحت مي كردند، نشويم و دعا مي‌خواند. از همان فراز اوليه‌ي دعا اشك از چشمانش جاري بود تا وقتي كه دعا به پايان مي رسيد. آموزش به پايان رسيد و به سوي كرمان حركت كرديم. 
اتفاقاً شب جمعه بود. گمان نمي كردم وي در اتوبوس دعاي كميل بخواند. نماز خوانديم. شام خورديم. سوار اتوبوس شديم و اتوبوس حركت كرد. طولي نكشيد كه كتاب دعا را بيرون آورد و گفت:« آماده ايد با هم دعاي كميل بخوانيم.» خوب ما هم اعلام آمادگي كرديم. آهسته و آرام دعا را شروع كرد. طوري كه صدايش به شخصي كه روي صندلي عقب و يا جلو نشسته بود، نمي‌رسيد. نمي خواست مزاحم آنها شود. آن شب هم از همان ابتداي دعا تا آخر اشك ريخت.
 
*** براي انجام ماموريت به شهرستان بم رفته بوديم. وقتي كارمان تمام شد، راننده گفت:« من براي خانه يك كارتن خرما مي خواهم.» من هم فوراً گفتم:« اتفاقاً من هم مي خواهم، برويم خرما بخريم.» بدون توجه، براي خريد خرما خيابان ها را طي كرديم. ‌ هيچ يك از مغازه ها خرما نداشتند. ناگهان چشمم به صورت احمد افتاد.حسابي برافروخته شده بود. خيلي زود متوجه موضوع شدم. وي نسبت به استفاده‌ي شخصي از خودرو بيت المال حساسيت داشت. قبل از اين كه حرفي بزنم. گفت: « حالا نمي شود خرما را از كرمان بخريد؟» با شرمندگي گفتم: « بله ...مي شود.» و بدون آن كه خرما بخريم، به سوي كرمان آمديم. چند روز بعد وقتي به خانه رفتم ، چشمم به چند كارتن خرما افتاد. سوال كردم:« اين خرماها را چه كسي آورده؟» گفتند: « آقايي با دوچرخه خرما را آورده است.» فهميدم كار احمد بوده است.     

*** در عمليات بدر به شدت مجروح شده بود. وقتي قرار شد يـك خاكريز عقب بيائيم، احمد را با بدني مجروح روي زمين ديدم. جايي از بدنش سالم نبود. از دست و پا و سر و سينه اش خون مي آمد. تصميم گرفتيم او را همراه خودمان ببريم.‌ پنج نفر بوديم. هر يك دست زير قسمتي از بدنش گرفتيم و زير باران گلوله و خمپاره راه افتاديم. با شنيدن صداي سوت خمپاره ، رهايش مي كرديم و خودمان را روي او مي انداختيم. بارها خمپاره آمد و ما مجبور شديم او را به زمين بزنيم و رويش بخوابيم. اما هرگز اعتراض نكرد. حتي يك آخ هم نگفت.    

منبع: کتاب "احمد آقا"

شهید احمد عبدالهی/ نهم مرداد 1332، در شهر کرمان متولد شد. تا پایان مقطع متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1361، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. کارمند مخابرات بود، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست وسوم دی 1365، در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بر اثر صدمات ناشی از جراحات جنگی شهید شد .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده