برشی از کتاب «بگو به جان امام»
علی، با این‌که نوجوان و 15 ساله بود، اما در هنگام برخورد با خانم‌ها همیشه سرش پایین بود و به کسی نگاه نمی‌کرد.
نوید شاهد کرمان، شهید علی ایرانمنش سال 1344 در شهر کرمان متولد شد. پس از پیروزی انقلاب و آغاز ناآرامی‌ها در غرب کشور، در حالی که هنوز کلاس دوم راهنمایی بود، درس و مدرسه را رها کرد و به آن منطقه رفت.
علی روز جمعه 26 دیماه سال 1359  در درگیری با گروهک‌های ضد انقلاب در  پیرانشهر پس از اسارت و شکنجه‌های فراوان، به شهادت رسید.


خاطراتی پیرامون شهید «علی ایرانمنش»/ نگاه به نامحرم
خاطراتی از این شهید نوجوان را با هم مرور می کنیم:
***پیرانشهر یکی از شهرهای کردنشین استان آذربایجان غربی است که در سال‌های اول پیروزی انقلاب اسلامی مورد نفوذ گروهک‌ها بود و ضد انقلاب در آنجا فعالیت گسترده‌ای داشت. نیروهای انقلاب بارها این منطقه را از لوث وجود ضد انقلاب پاک‌سازی و در این راه شهدای عزیزی را تقدیم کردند. یکی از این شهدای بزرگوار نوجوان شهید علی ایرانمنش اعزامی از کرمان بود. آن زمان یعنی سال 59 که ایشان به منطقه‌ی غرب کشور و پیرانشهر آمده بودند، من 12 سال داشتم و در کنار مادرم مرحوم بانو «حلیمه غریب نازنازی» که با نیروهای انقلابی همکاری می‌کردند، شهید علی ایرانمنش را دیدم و شناختم.
جثه‌ی کوچک ایشان و سن و سال کمی که داشتند در کنار رفتار و کردارش که مانند یک انسان 35-40 ساله بود، همه را حیرت‌زده می‌کرد.
در برهه‌ای، شهر پیرانشهر از سکنه خالی شده بود و مردم از ترس گروهک‌های ضد انقلاب به کوه‌ها و روستای اطراف پناه برده بودند. بعد از پاکسازی شهر و بازگشت مردم، نیروهای ضد انقلاب هم در لابه‌لای جمعیت دوباره به داخل شهر می‌آمدند و با خود اسلحه، بمب و اعلامیه می‌آوردند. لذا سپاه پاسداران نیروهایی را برای بازرسی مردم به کارگرفته بود که مادر بنده هم یکی از آن‌ها بود.
مادرم از طرفداران انقلاب بود و از سوی ضد انقلاب خیلی به او ظلم شده بود. سپاه پاسداران به او اطمینان داشت و از مادرم در برخی امور کمک می‌گرفت.  یک روز که در کنار مادرم شاهد این صحنه‌ها بودم؛ متوجه علی شدم که اسلحه‌اش تقریبا اندازه‌ی خودش بود و به سمت مادرم آمد و گفت: «حاج خانوم! این خانم‌ها را خوب بگردید ممکنه اسلحه را باز کرده و هر تکه را یک نفر با خود در میان وسائلش حمل کرده و به شهر وارد کنند، آنوقت امنیت شهر و نیروهایی که برای این امنیت تلاش کرداند، دوباره به خطر می‌افته.» 
با این هشدار، مادرم با دقت بیشتری به بازرسی پرداختند و اتفاقاً مواردی را هم کشف کردند.
علی، با این‌که نوجوان و 15 ساله بود، اما در هنگام برخورد با خانم‌ها همیشه سرش پایین بود و به کسی نگاه نمی‌کرد.
مرحوم مادرم خاطره‌ای را با بغض تعریف می‌کردند با این مضمون: «یک روز که هوا خیلی سرد بود؛ از ستاد برایمان غذا آوردند و خوشبختانه غذای آن روز آبگوشت بود. معمولا غذای گرم خیلی کم می‌آوردند. به علت کم بودن غذا، من و علی با هم در یک ظرف غذا خوردیم. قاشق نداشتیم و با دست غذا می‌خوردیم. در کاسه‌ی ما یک تکه استخوان بود که مقدار کمی هم گوشت روی آن بود. من این تکه گوشت را به سمت علی هُل می‌دادم و او هم به سمت من. من فکر می‌کردم او نوجوان است و باید تقویت شود، شاید علی هم فکر می‌کرد من پیرزن هستم و بهتر است من گوشت را بخورم. نهایتا آن تکه گوشت در کاسه ماند و هیچ کدام نخوردیم».
این نوجوان کرمانی هر لحظه داوطلب انجام هر کاری بود و در مواقعی که کار نگهبانی و رزمی نداشت، بچّه‌های کُرد را به کتابخانه دعوت و به مطالعه کتاب تشویق می‌کرد.
راوی: خانم مریم یوسفی
برگرفته از کتاب «بگو به جان امام»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده