سه‌شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۳۳
به مناسبت رحلت پیامبر اسلام صل الله علیه و آله تسنیم تعدادی از اشعار آیینی را منتشر می‌کند.
سروده‌هایی در رثای پیامبر اسلام (ص)

به گزارش نوید شاهد، 28 صفر روز مصیبت و عزای جهان اسلام است در رحلت پیامبر اکرم(ص)؛ روزی که شاعران آئینی آن را با کلمات به سوگ نشسته‌اند.

 در ادامه تعدادی از این اشعار می‌خوانید:

محمدجواد غفورزاده

ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئله‌ها را

از چلّه نشینیِ حرا، تا شب معراج
طی کرده‌ای، ای روح دعا! مرحله‌ها را

از بس که نوازش ز تو دیدند گل و خار
برداشتی از روی زمین فاصله‌ها را

دل‌ها همه پابند به زنجیر هوس بود
از مِهر شکستی همهٔ سلسله‌ها را

از خاک به افلاک رساندی به محبت
بی‌زاد و سفر مردم و بی‌راحله‌ها را

رسم تو وفا بود و، نصیب تو جفا شد
ای کرده نهان در دل شیدا، گِله‌ها را

دندان تو را گرچه شکستند، تو گفتی
تأثیر دعای سحر و نافله‌ها را

ای سنگ صبوری که پذیرفته‌ای از مِهر
در خلوت خود تنگ‌ترین حوصله‌ها را

گل‌ها همه دارند به رخ گرد یتیمی
آوارهٔ صحرا مکن این قافله‌ها را

با زمزمهٔ وحی به آوای دل‌انگیز
بال و پر پرواز بده چلچله‌ها را

 مرتضی امیری اسفندقه

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد
خدا که در حرم امن خویش راهت داد

هجوم جهل و خرافه، هجوم تاریکی
خدا پناه در آن دوره‌ سیاهت داد

خدا، خدا و خدا ، آن خدای بی‌مانند
همان که عصمت پرهیز از گناهت داد

همان که جان نجیب تو را مراقب بود
همان که سینه خالی از اشتباهت داد

توان و توشه به پایان رسیده بود، ولی
خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد

بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست
خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد

خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد
خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد

چقدر واقعه‌ آسمانی و شفاف
خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد

خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد
خدا که آینه را نور با نگاهت داد

قسم به روز، که خورشید شمع خانه توست
قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد

خدا که اشک تو را جلوۀ گهر بخشید
خدا که شعلۀ روشن به جای آهت داد

خدا که جان تو را از الهه‌ها پیراست
خدا که غلغله قوم لا الهت داد

یتیم آمده‌‌ام، مانده‌‌ام، پناهم ده
مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد...

جواد محمدزمانی

ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود
مستی هر پیامبر از این شمیم بود

آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد
وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود

مردی به نام احمد، از این راه می‌رسد
این حادثه، نوشتهٔ عهد قدیم بود

کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور
تنها نگاه آینه‌ات مستقیم بود

فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت
محو عصای معجزهٔ تو کلیم بود

پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم
آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود

این زخم‌ها به سینهٔ تو غالب آمده است
دشوارتر ز شعب ابی‌طالب آمده است

کردیم در حریم تو دست دعا بلند
ای آنکه هست مرتبه‌ات تا خدا بلند

بر دامن شفاعت تو چنگ می‌زند
دستی که کرده‌ایم به یا ربنّا بلند

خورشیدی آن‌قدر که به جسمت نمانده است
حتی نسیم سایۀ کوتاه یا بلند

همراه دسته‌های گل یاس، می‌شود
نام تو از صلابت گلدسته‌ها بلند

کفر ازهراس موج تو نابود می‌شود
هرچند چون حباب شود از هوا بلند

این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند
از پشت حجره‌های جهالت صدا بلند

حتی خیال دوری اگر بال گسترد
حنانه‌ایم و نالۀ ما در قفا بلند

ما را به حال خویش مبادا رها کنی!
این کار را -همیشۀ رحمت- کجا کنی؟...

با آن‌که خلقت است طفیل امیری‌ات
دم می‌زنی به نزد خدا از فقیری‌ات

حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی
خورشید، خانه داشت به دندان شیری‌ات

با آن‌که تاج و تخت سلیمان هم از خداست
معراج می‌رویم ز فرش حصیری‌ات

کمتر به شرح سورهٔ هود آستین گشا
می‌ترسم آیه‌ها ببرد سمت پیری‌ات

آفاق را چو آیهٔ انفاق زنده کرد
از پابرهنگان خدا دستگیری‌ات

با آن‌که ناز می‌دمد از سر بلندی‌ات
شوق نماز می‌چکد از سر به زیری‌ات

کوری چشم سامری از جنس نور هست
هارون‌ترین وصّی خدا در وزیری‌ات

وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت
بر غنچهٔ لبان تو نام علی شکفت

دنیا شنید نام علی را بهار شد
چابک‌ترین غزال فضیلت شکار شد

با آن‌که آفتاب تو سایه نداشته‌ست
خورشید آن امام تو را سایه‌وار شد

از چشمۀ حماسۀ تو آب خورده بود
برقی که میهمان تب ذوالفقار شد

آری برای مرحب و عمرو بن عبدود
حتی شکست خوردن از او افتخار شد

هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر
جوشید و رودخانه‌ شد و آبشار شد

آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟
یا باغ یاس چهرۀ او لاله‌زار شد؟

شمشیر را به فرق عدالت نشانده‌اند
چیزی مگر ز مزد رسالت نخوانده‌اند؟

آن‌جا که جلوه‌های شب قدر پر گشود
اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود

در شرق آسمانی پهلوی دخترت
خورشید بوسه‌های تو گرم طلوع بود

وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت
شوق قناری لب تو داشت این سرود:

بر روشنای خانۀ هارون من سلام
بر دامن طلوع حسین و حسن درود

حتماً پس از تو دختر تو داشت احترام!
حتماً مدینه فاطمه را بعد تو ستود

یک مژدۀ تو فاطمه را شاد کرده بود:
تو زود می‌رسی به من ای بی‌قرار، زود

این چند روزِ دختر تو چند سال بود
دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود

باغ تو با دو یاسمن آغاز می‌شود
با غنچه‌های نسترن آغاز می‌شود

آری، بقای دین تو با همت حسین
در شور نهضت حسن آغاز می‌شود

آیات از عقیق لبش شهره می‌شود
راه حجاز از یمن آغاز می‌شود!

در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست
هفتاد و دو گل از چمن آغاز می‌شود

صلحش اگر چه ختم نمی‌شد به ساختن
از هرم طعنه سوختن آغاز می‌شود

این غصه بعد مرگ به پایان نمی‌رسد
این داغ، تازه از کفن آغاز می‌شود

آن‌قدر تیر بوسه به تابوت می‌زند
تا خون ز صفحۀ بدن آغاز می‌شود

آری تنی که از اثر زهر شد کبود
ای کاش در کنار مزار تو دفن بود

ما مانده‌ایم و معنی مکتوم این کتاب
ما مانده‌ایم و مستی معصوم این شراب

تا هفت پرده راز حسینت عیان شود
گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب

پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان
یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب

این نور از تو بود که بر شانه‌ات نشست
جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب...

حتی به وقت مرگ اجازه نداده‌ای
از سینه‌ات جدا شود آن عطر و بوی ناب

حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا
این‌گونه، دختر تو، تو را می‌کند خطاب:

«این کشتۀ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»

نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت
آری مگر ز یاد خدا می‌توان گذشت؟

هر تازه لقمه‌ای که به دست فقیر رفت
از سفرۀ کرامت این خاندان گذشت

حتی مناره‌ها همه در وجد آمدند
وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت

دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟
وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت

در اشتیاق روی تو از جان گذشته‌ایم
«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»

دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود
باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت

گیرم که باغ زنده بماند در این خزان
آخر چگونه می‌شود از باغبان گذشت؟

چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان
آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان

حسن لطفی

در پیشِ من آتش مزن بال و پَرَت را

خونین مکن جان پدر چشم تَرَت را

فردا همینکه جمع کردی بسترم را

آماده کن کم‌کم عزیزم بسترت را

آماده کن از آن کفنها دومین را

بیرون بیاور یادگار مادرت را

بگذار روی سینه‌ام باشد حسینت

بگذار بر قلبم حسن را دخترت را

بگذار با طفلان تو قدری بسوزم

حالا بگویم حرفهای آخرت را

زاری مکن بر حال من با حال و روزت

خاکی مکن دنبال بابا معجرت را

تو بار شیشه داری و می‌ترسم از تو

خیلی مواظب باش طفل دیگرت را

وقتی که  می‌ریزند هیزم روی هیزم

وقتی که می‌سوزاند آتش سنگرت را

بابا حواست باشد آنجا مُحسنت را

بابا مواظب باش پشتِ در سرت را

ای کاش می‌شد روضه‌ی بازو نمی‌شد

وقتی علی می‌شوید آهسته پَرَت را

این جمله‌ی آخر عزیزم با حسین است:

"با خود مَبَر در قتلگه انگشترت را

محمدعلی بیابانی

ای در هوای ماتم تو عرش، سوگوار

ای در غم تو چشم سماوات، اشکبار

اسلام در مصیبت تو می شود یتیم

دین در فراق روی تو بی تاب، بیقرار

ما را در اوج گنبد خضرای خود ببر

تا روی گنبدت بنشینیم چون غبار

هرگز ز یاد حضرت زهرا نمی رود

چشمی که شد ز ماتم تو ابر نوبهار

رفتی و از مدینه ی تو رفت دلخوشی

کوچید مرغ عشق و محبت از آن دیار

سر زد پس از تو ای به همه خلق مهربان

از امت تو آنچه نمی رفت انتظار

هرچند از تو غیر محبت ندیده بود

اما به اهل بیت تو بد کرد روزگار

گلچین رسید و بعد تو خشکید پشت در

یاسی که مانده بود ز باغ تو یادگار

گر می گرفت آتش کینه به خانه و

می رفت سمت پهلوی گل دست های خار

آن دست که به بازوی زهرا قلاف زد

انداخت دور گردن مولا طناب دار

در بین کوچه باز همان دست آمد و

دیوار کوچه خون شد و افتاد گوشوار

محمود ژولیده

سر به دامان علی داشت که جان بر لب بود

آخرین ذکر نبی، یاعلی و یارب بود

نفسِ آخرِ او بود که می گفت: حسین

و کلام دگرش یادِ غم زینب بود

بروی سینۀپیغمبر اکرم حسن است

و کنار سر او فاطمه اش آنشب بود

همه أسرارِ مگو را به علی گفت نبی

آخرین سّرِ دلش حاوی این مطلب بود

یا علی! بعد من آتش به حرم می افتد

آشکارا شود آن بغض که در مَرحب بود

خانه ام را که همین قوم به آتش بکشند

تازه معلوم شود خصمِ تو لامذهب بود

بِین دیوار و درِ خانه بماند زهرا

وسط آتش کاشانه بماند زهرا

غصه می آید و این دوره بسر می آید

دورۀحزن تو با خونِ جگر می آید

بعد من یاعلی این جمع ز هم می پاشد

پشت این در خبر قتل پسر می آید

بازو و پهلوی زهرای ترا خُرد کنند

فاطمه یاری تو روز خطر می آید

در همین کوچۀباریک بدنبال فدک

دومی با غصبش بار دگر می آید

آه از سیلی این قوم به ریحانۀمن

وای از آندم که ز مسمار خبر می آید

تا ترا یکّه و تنها نگذارد کفوَت

فاطمه بعد من از شرم تو در می آید

حسنم می شود آنروز عصای مادر

وسط کوچه شود آب، بپای مادر

بعد از این تازه حسن حالِ پریشان دارد

تا چهل سال ز غم گریۀپنهان دارد

جگرش پاره شود، وز کفِ او چاره شود

زانوی غم به بغل، نالۀ هجران دارد

هست بعد از حسنم، داغ حسینم در پیش

او که بر پیکر خود نیزه فراوان دارد

قاتلانش همه هستند؛ أراذل اوباش

گرچه این قافله عنوان مسلمان دارد

سرِ او را سرِ نیزه همه جا چرخانند

گریه بر حال یتیمان و  اسیران دارد

کعب نی ها به تن زینب او خُرد شود

سفری پر ز بلا همره عدوان دارد

آه از گوشۀ ویرانه و رخسار کبود

باز هم دخت من و سیلیِ یک دست یهود

انتهای پیام/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده