آن روز فقط كار كرد، تا پايان روز حرفي از رفتن به سپاه نزد، روز بعد دوباره آمد. تا ديدمش گفتم: علي آقا به شرطي همراهت به سپاه مي‌آيم و معرفت مي‌شوم كه سه روز در اينجا كار كني.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، تصوير او در قاب آسمان، بعد از سالها، هنوز ديدني است. «تصوير آن روزهايي كه برف سنگين مي‌باريد و او پارو به دست، داوطلبانه به روي پشت بام مسجد و كتابخانه مي‌رفت و برفها را پارو مي‌كرد». 

***گرما بيداد مي‌كرد. تعدادي از دوستان جمع شده‌ بوديم. تا غسالخانه‌ي روستا را بسازيم. سخت مشغول كار بوديم كه علي به همراه يكي از هم‌رزمانش به محل كار ما آمد . قد كشيده بود. دلاوري از سر و رويش مي‌ريخت. بعد از بررسي وضعيت كاري ما، رو به من كرد و گفت: 
  مي‌خوام برم سپاه، معرّفم مي‌شوي؟
صداي يكي از بچه‌ها بلند شد:
 آقا پسر بيل و بردار و ملات بساز كه كارگر كم داريم .
علي ساكت شد. حرفي براي گفتن نداشت. بدون اينكه ناراحت شود، قضيه را جدي گرفت و لباسش را درآورد و مشغول كار شد. آن روز فقط كار كرد. تا پايان روز حرفي از رفتن به سپاه نزد. روز بعد دوباره آمد. تا ديدمش گفتم: علي آقا به شرطي همراهت به سپاه مي‌آيم و معرفت مي‌شوم كه سه روز در اينجا كار كني.
 خنده اي بر روي لبانش نشست و گفت: چه بهتر از اين...
و دوباره شروع به كار كرد.
روز چهارم كه فرا رسيد،  قرار بود همراه با او راهي سپاه شويم، وقتي كنارم ايستاد، گفتم: علي آقا همه‌ي كارها انجام شده به غير از يك كار كه بايد انجام شود.
پرسيد: چه كاري؟
گفتم: چاهي كه كنده شد، عمقش خيلي كمه.
لبخندي به چهره‌اش نشست و پرسيد: اگر اين كار را انجام بدهم. بالاخره معرف من مي‌شوي؟ گفتم: حتماً.
شروع كرد. بعد از يك ساعت كار، به دليل سختي كار به سراغ رفيقش رفت و دو نفري به چاه كندن مشغول شدند.  نشان به همان نشان كه سه روز، كندن چاه وقت برد.
روز آخر وقتي مرا ديد گفت:  احمد آقا مرده و قولش....
بعد از شش روز كه كار طاقت فرسا انجام داد، ديگر روي آن را نداشتم كه كار جديدي در برابرش بگذارم. سوار موتور شديم و راه افتاديم.  در بين راه كنار چشمه‌اي براي استراحت ايستاديم.
خواستم به گونه اي او را از رفتن به سپاه منع كنم.
گفتم: مي دوني كجا مي‌ري؟ الان زمان جنگه، تو آخرين فرزند خانواده هستي، با پدر و مادرت مشورت كرده‌اي؟
گفت: با همه شون صحبت كردم، نتيجه‌ي صحبتها اين بوده كه بايد به سپاه بروم.
پرسيدم: «چرا سپاه؟»
«احمد آقا.... راهي كه من انتخاب كرده‌ام اينه، ... سپاه... 
تلاش من براي  منصرف كردنش فايده‌اي  نداشت.
آبي به سر و صورت زديم و راه افتاديم به طرف سپاه رابُر... و من معرّف او شدم... او حالا شده بود يك سپاهي مؤمن.  
 
***براي تشويق ما به درس خواندن هر كار كه لازم بود مي‌كرد. فراموش نمي‌كنم. سخن او را كه به من گفته بود: «به ازاي حفظ هر حديث 10 تومان به تو مي‌دهم.
اگر معدلت 18 شد، صد تومان طلبكار من خواهي شد. »

پیرامون شهید «علی ژاله»/ اصرار زیاد برای پاسدار شدن
 
منبع: یک بیابان تانک

شهید علی ژاله/ در سال 1341 در یکی از روستاهای رابر پا به عرصه وجود گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید و در سال 1365 فرماندهی گردان ضدزره لشکر پیروز ثارالله را برعهده گرفت تا اینکه سر انجام در عملیات کربلای پنج به فیض شهادت نائل آمد. 

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده