خاطره خودنوشت شهید نظری (2)؛
شهید عبدالرضا نظری در دفتر خاطرات خود می نویسد: پليس راه گفت: چون جاده ناامن است بايد ساعت 8 چون دستور است حرکت کنيد و از ساعت 5 بعد از ظهر تا ساعت 8 صبح تمام جاده چون زير دست زده انقلاب و کومله و دمکرات بود ناامن بود و کسي را نمي گذاشتند عبور و مرور کند

جاده ای نا امن

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید عبدالرضا نظری در یازدهم تیر ماه 1347 در کازرون دیده به جهان گشود . وی تحصیلات خود را تا مقطع سوم متوسطه در رشته علوم اقتصادی گذراند با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در چهاردهم آذر 1365 به درجه شهادت نائل آمد.

متن خاطره خودنوشت:
سفر دوم به جبهه ي نور عليه ظلمت :
ما در 18مهرماه 1362 صبح ساعت 7 به بسيج رفتيم و ساعت 10 اعزام شديم و به شيراز رفتيم . 9 روز در مقر صاحب الزمان شيراز مستقر شديم و در آن جا عزاداري مي کرديم و تاسوعا و عاشوراي حسيني 1362 به خيابان هاي شيراز رفتيم و عزاداري کرديم . 27مهر1362 که شب بود اعزام به اهواز شديم . صبح ساعت 5 به اهواز رسيديم و نماز خوانديم و صبحانه هم خورديم و بعد تقسيم بندي شديم و سوار اتوبوس شديم و به لشکر 19 فجر رسيديم . بعد از لشکر به مقر آموزشي شهيد دست بالا رفتيم . دو روز هم در آن جا بوديم و بعد ما 25 نفري بوديم که پدافند هوايي بوديم و گفتند پدافند نيرو دارد ولي انتظامات نيرو ندارد و ما به انتظامات آشپزخانه ي لشکر رفتيم .

از انديمشک به کردستان
مدتي در آشپزخانه بوديم و روز 24آبان1362 از هر واحدي چند نفري جمع مي کردند و براي عمليات آماده کردند . روز 25آبان 1362 خبر نيروها دادند که آماده باشيد که به کردستان جهت عمليات برويم و شب 26آبان1362 به لشکر آمديم و سلاح گرفتيم و از انديمشک به کردستان رفتيم . فرداي آن روز به استان کردستان که اولين شهر آن باختران بود رسيديم و ظهر هم به سنندج رسيديم به پايگاهي در سنندج رفتيم و نماز خوانديم و نهار خورديم و شب هم در آن پايگاه خوابيديم و فردا صبح ساعت 7 حرکت کرديم به سوي مريوان ، و ظهر هم به مريوان رسيديم آن سوي مريوان نزديک خط مقدم مستقر شديم و بعد از دو سه روزي در آن مقر بوديم . چون فرماندهان مصلحت دانستند گفتند: ديگر عمليات نمي کنيم . بعد از چند روزي ديگر به خود شهر مريوان آمديم  و دو روز هم در شهر مريوان مستقر شديم و بعد از دو روز بعد از ظهر که ساعت 2 بود سوار اتوبوس شديم و ساعت 5:15 دقيقه به سنندج پايگاه قبلي رفتيم . شب را در سنندج به سر برديم و صبح ساعت 7:40 حرکت کرديم و ساعت 8:10 دقيقه کم به پليس راه سنندج باختران رسيديم .


جاده ای نا امن
پليس راه گفت: چون جاده ناامن است بايد ساعت 8 چون دستور است حرکت کنيد و از ساعت 5 بعد از ظهر تا ساعت 8 صبح تمام جاده چون زير دست زده انقلاب و کومله و دمکرات بود ناامن بود و کسي را نمي گذاشتند عبور و مرور کند و بعد ساعت 8 شب بود که به قرار گاه خودمان که لشکر 19 فجر بود رسيديم همين که رسيديم رفتيم آشپزخانه سري به بچه ها بزنيم . آشپزخانه هم تا لشکر نيم ساعت راه بود و صبح زود حرکت کرديم . 3 تا 4 کيلومتر پياده راه رفتيم تا به صلواتي رسیديم و در صلواتي هم صبحانه خورديم و بعد ماشين گيرمان آمد و به لشکر رفتيم و به لشکر که رفتيم اسلحه و تمام تجهيزات مان را تحويل داديم و بعد از يک ساعتي که گذشت پيش فرمانده مي رفتيم انتقالي گرفتيم و به خط مقدم گردان 9093 گروهان 2 دسته ي 3 رفتيم .

نوجوانی 13 ساله
شب در سنگر گذرانديم و شب ديگر هم همين طور و روز بعد رفتيم اسلحه تحويل گرفتيم من که يک دوست ديگرم که او هم کازروني بود آرپي جي گرفتيم چون او از نظر سن و زور و قد بزرگتر از من بود آرپي جي زن او شد و من هم کمک او شدم . او آر پي جي و کوله پشتي گرفت و من هم کلانشينکف و کوله پشتي آر پي جي 7 تحويل گرفتم و بعد هم به خط مقدم آمديم . موقعي که آموزش ديدم قبل از اين که آموزش ببينم دلم مي خواست که به جبهه بروم  و خيلي ناراحت بودم که مرا به جبهه نمي بردند زيرا تنها 13 الي 14 سال بيش نداشتم . خلاصه تا روزي که رفتم داخل بسيج و خيلي اصرار کردم که مي خواهم به جبهه بروم خلاصه رفتم و عکس و فتوکپي شناسنامه آماده کرم و پوشه با هزار دردسر به بسيج دادم و قرار شد که چند روز ديگر به آموزش بروم . خلاصه بعد از چند روز ديگر به پادگان آموزش بروم  . خلاصه بعد از چند روز ديگر به پادگان آموزش شهيد دستغيب کازرون رفتم با بچه ها 2 الي 3 روز در آن جا مانديم.


 کوه هاي بهشت زهرا

 و در تاريخ 4دی1361 آموزش شروع شد . چند نوع آموزشي داشتيم صبح ها بعد از نماز صبح مي رفتيم و داخل يک ميدان بزرگ ورزش مي کرديم . بعد از ورزش مي رفتيم صبحانه مي خورديم و بعد از صبحانه رفتيم سر کلاس ، کلاس ها فرق داشت . صبح ها از ساعت 8 به کلاس مي رفتيم تا 12 ظهر مي آمديم نماز مي خوانديم و استراحت مي کرديم تا ساعت 4 بعد از ظهر و ساعت 4 به کلاس مي رفتم تا ساعت 6 و بعد مي آمديم و نماز مي خوانديم و بعد از نماز شام مي خورديم و بعد از شام استراحت مي کرديم تا صبح همين طور اين کارها تکرار مي کرديم خلاصه کلاس ها هم فرق مي کرد . کلاس ها از اين قرار بود ، کلاس تاکتيک ، کلاس رزم ، کلاس اسلام شناسي ، تخريب ، عقيدتي و کلاس هاي ديگر . خلاصه در تاريخ 22دی1361 آموزش تمام شد و به اردو در کوه هاي بهشت زهرا رفتيم و چهار روز آن جا بوديم که آموزشي که ديده بوديم عملي کار مي کرديم و در تاريخ 26 دی1361 آمديم به پادگان موقعي که به پادگان آمديم 4 روز مرخصي به ما دادند رفتيم خانه و بعد که مرخصي تمام شد در تاريخ 1بهمن1361به شيراز مقر صاحب الزمان رفتيم . چند روز آنجا مانديم و بعد ما را سوار اتوبوس کردند و به غرب بردند .

انتهای متن/
مبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده