خاطرات محمد درویشی از دفاع مقدس؛
رمز شليک ضد هوايي عدد هفتاد و پنج، و يا گل لاله سرخ عدد صد بود. در جواب اطلاعاتی که به مسئول آموزش دادم، او گفت: «اخوي، بسيار عاليه، اگه بازم چيز مشکوکي ديدي، من و خبر کن.» گفتم: «حتما!»
به گزارش نوید شاهد کرمان، کتاب «زورکی خندیدیم» به بیان روایتی داستانی از دوران اسارت «محمد درویشی» از رزمندگان اهل شهرستان کهنوج می پردازد که  «الهام اسلام‌پناه» آن را به نگارش درآورده است.

رمز شلیک ضد هوایی
قسمتی از خاطرات این کتاب را با هم مرور می کنیم:
سد دز که رسيديم، فرمانده همه را در محو ّطة گردان دورَش جمع کرد. بعد از کلی صحبت، گفت: «ياوران امام(ره)، بگين چيکار ميتونين انجام بدين؟»
با سؤال فرمانده زمزمه هايي بين بچّه ها شروع شد. من، اسدالله، ناصر خادم پور و محمد خورشیدی پس از رد و بدل کردن صحبت هايي، رفتيم کنار فرمانده و گفتيم: «ميخوايم بيسيم چي گردان چارصد و پونزدة کربلای کهنوج بشيم.»
فرمانده از اين تصميم ما با خوشحالي استقبال کرد. بعد هم گفت: «فقط يه چيزي، بايد آموزشا و تاکتيکاي لازم و ببينين.»
يکي از برادران پاسدار بنام ميثم عارفي شد مسئول آموزش بيسيم. تقريبا دو هفته به مان آموزش داد. بچه ها هر روز نسبت به روز قبل، شور و حال بيشتري پيدا مي کردند. تقریبا اول های اسفند 66 بود که آموزشهاي جزئي تمام شد و مسئول آموزش گفت: «برادراي بسيجي، حاال وقتشه عملا امتحان پس بدين.»
يک دستگاه بيسيم به مان داد و گفت: «برين بالای تپه ها و هر موقع چيز مشکوکي به چشم تون خورد، فوراً بهم بيسيم بزنين.«
محترمانه اطاعت کرديم و رفتيم سر پستمان. منطقة سد دز ميان تپه هاي بلند و پر از لاله بود، حال و هواي خاصي به آدم مي داد. گويي لاله های سرخ به استقبال رزمنده ها آمده بودند. بوي عطر بهار، با نجواي دعاهاي جانسوز رزمنده ها به هنگام سحر، فضا را دل انگيز کرده بود.
چشم به اطراف دوخته بودم که با خودم فکر کردم چرا مسئول آموزش را از وجود لاله هاي سرخ و معطر با خبر نکنم؟! با دفترچة رمزي که داشتم به او مخابره کردم.
توي دفترچه هر کلمه رمز خاصي داشت که روبه روي آن کلمه ثبت شده بود. بر ِ فرض؛ رمز شليک ضد هوايي عدد هفتاد و پنج، و يا گل لاله سرخ عدد صد بود. در جواب اطلاعاتی که به مسئول آموزش دادم، او گفت: «اخوي، بسيار عاليه، اگه بازم چيز مشکوکي ديدي، من و خبر کن.» گفتم: »حتما!»
ده، پانزده دقيقه گذشت؛ صداي شليک گلوله هاي ضدهوايي رزمنده ها فضا را پر کرد. سرم را چرخاندم به طرف آسمان. چشمم به هواپيمايي افتاد که در ارتفاعات بلند پرسه ميزد. به نظر مي آمد هواپيماي دشمن باشد. گويا براي حملة هوايي يا شناسايي منطقه آمده بود. بي وقفه، با رمزي که توي دفترچه از موقعيت بوجود آمده داشتم، بيسيم زدم، مسئول آموزش را از شليک ضدهوايي و احتمال حملة هوايي مطلع کردم.
ساعتي بعد، فرمانده را که از نزديک ديدم، بخاطر عمل آن روز من، ابراز خرسندي کرد و گفت: «برا شروع، کارت عالي بود.»

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده