به حمید گفتم این لباس دیگر جا برای وصله ندارد، گفت: بدهید به یک بلد. رفت نخ کاموا خرید و مجبورمان کرد لباس را بدوزیم. دست بر قضا با همین لباس هم به شهادت رسید.
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید «سید حميد میرافضلی» هفدهم بهمن ماه 1335 در شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. با شروع عملیات خبیر و در پی حضور لشکر ثارالله در جزایر مجنون ، سید حمید که به چند و چون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت تا در آخرین نبرد در زندگی خود ، چهرۀ مردانه اش را باخون سرخ پیشانی اش رنگین سازد. 
سرانجام در 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرماندۀ لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.

شهید «سید حمید میرافضلی» به روایت مادر/ بخش نخست
بخشهایی از زندگی نامه شهید «سید حمید میرافضلی» را به روایت مادر ایشان با هم مرور می کنیم:

آقا (پدر شهید) اول قصابی داشتند. بچه ها بیشتر یادشان است. با پسر حاج مرتضی شریک بودند. در همان بزرگ شدن بچه ها بود که صابون پزی را شروع کردند. خانه مان را به چهارصد و پنجاه تومان خریدیم. آن موقع یخچال و تلویزیون و این چیزها رسم نبود . خصوصا برای ماها. این چیزها برای آمیرز احمد، برای معاون، برای این ها بود. برای ما نبود.

با قوم و خویش ها خوب بودم. البته افتاده ی هیچ کدام نبودم. احتیاج به هیچ کدام نداشتم. زرنگ بودم. می فهمید؟ زرنگ در خانه بودم. برای خمیر و برای کار و نانوایی داشتن خیلی سمج و آماده ایستاده بودم. حرفی با آقا نبود که چرا کم است یا زیاد . همسایه ها هر دردی داشتند، هر عروسی، هر زایمانی، هر گرفتاریی، شب و نصف شب می آمدند و در خانه ی ما را می زدند. می گفتند چی لازم دارند و من می گفتم نبات دارم یا بابونه یا دوا یا هرچی که داشتم و نداشتم.

مجلس هفته خوانی قرآن هم داشتم. آسید علی رحمت آبادی می آمد خانه مان و روضه می خواند. من به اسم تمام بچه ها می گفتم یک روضه بخواند به اسم حمیدم می رسید، می گفتم برام روضه ی پنج تن بخواند. آسید علی رحمت آبادی همیشه به همه می گفت: کاش همه مشتری های من مثل بی بی فاطمه باشند، آمادگی داشته باشند، مريد روضه و روضه خوانی باشند.
من خب مرام خودم را داشتم. همه چیز را، از چای گرفته تا هرچی، آماده می کردم و می نشستم پای روضه، نمی گذاشتم کسی وسط حرف آقا حرف بزند. می گفتم: حالا که تشریف آورده اید، لااقل گوش بگیرید آقا چی می گوید.

بچه ها هم خوب بودند. نمی گذاشتم به آقاشان بک سر سوزن جسارتی بکنند. خودم کمربسته آن جا ایستاده بودم. آقا همه چیز را سپرده بود دست من. رسیدگی به نماز و روزه شان با من بود. من خودم آمادگی مسجدی و محرابی داشتم و یادشان می دادم که چی کار کنند .

سر حمید که آبستن بودم، یک شب خواب دیدم که دست کردم تو جییم و دیدم یک سکه تو دستم هست که روش اسم پنج تن نوشته شده . در جیبم را محکم گرفتم تا این که از خواب پریدم، صبح پا شدم و گفتم: این بچه ام هم پسر است. به نیت پنج تن حتما.

که پسر هم شد. اسمش را گذاشتیم غلامرضا و تو خانه صداش می زدیم حمید. حمید از بچگی پر جنب و جوش بود. سر نترسی داشت.  بازی اش همه اش ورزش بود. رضا دو سال از او بزرگتر بود. همبازی حمید فقط او بود. با هم شمشیر بازی می کردند. کشتی می گرفتند. از این کارها. از بابت اشتباه کردن هیچ کدام شان جرأت نداشتند.

 همه شان، کوچک و بزرک، حتی همان سید احمد، مواظب بودند دست از پا خطا نکنند. عوضش تو کارهای دیگر به بچه ها سخت نمی گرفتم ، توقع پول و کسب و کار کلان نداشتم. می گفتم: معلم هم بشوید. بس است. روز بروید سرکار، شب بیایید درس بخوانید، یا برعکس.

حمید معلم شد. رفت درسش را خواند، آمد معلم شد. با خواهر و برادرهاش خوب بود. همه دوستش می داشتند. به همه شان می گفتم چیزی از خودشان کم نگذارند. دوست می داشتم بچه هام کمتر از مردم نباشند. حمید هم از لباس خوب بدش نمی آمد. بیشتر می خواست رخت آدم وار برش باشد. 

 از وقتی رضام شهید شد، حمید دیگر دل به هیچ چیز نداد. مشوقش را از دست داده بود. رفت تو کارهای تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها. وقتی هم که از تربیت معلم آمد، قبول نکرد کیف دست بگیرد و برود سر کار. رفت یک دوره ی چریکی دید و رفت جنگ. رخت و لباسش را هم می آورد می داد بچه ها بشویند یا بدوزند.

می گفتم: این که دیگر جا برای وصله ندارد، می گفت: من نمی دانم. این باید دوخته بشود. می گفتم: نخ همرنگش را نداریم. می رفت خودش نخ را می خرید و می آورد. یادم می آید یک لباس داشت که روی سینه اش سوراخ شده بود. بافندگی بلد نبودیم و می گفتیم نمی توانیم.
می گفت: بدهید به یک بلد. رفت نخ کاموا هم خرید و مجبورمان کرد لباس را دوخت و دوز کنیم. دست بر قضا با همین لباس هم به شهادت رسید.

یک جا بند نمی شد. این آخرها دیگر به خورد و خوراك و رخت خودش نمی رسید. تا می فهمید کسی مستحق است، می برد یک چین کمک حال شان کمک می کرد.
ادامه دارد.....

منبع: کتاب «جای پای هفتم»

انتهای پیام/
برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Pakistan
|
۲۲:۰۴ - ۱۳۹۹/۰۹/۲۳
1
1
❤️
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۱۱ - ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
0
2
صلوات ی روح بلندشان
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده