خاطرات واحد تخریب لشکر ثارالله؛
نوید شاهد - «عباس جعفری» از رزمندگان واحد تخریب لشکر ثارالله می گوید: اسحاق به سختي نفس مي‌كشيد. صورتم را برگرداندم. سر اسحاق (اسطحي) به سوي من خم شده بود و خون گرمش روي پشتم مي ريخت، تركش به گردنش اصابت كرده بود و شهيد شد. زير آن آتش شديد معبر را گشاد كرديم و برگشتيم.
به گزارش نوید شاهد کرمان، خاطراتی از رزمندگان واحد تخریب لشکر 41ثارالله در دوران دفاع مقدس را مرور می کنیم:

باز کردن معبر زیر آتش شدید دشمن !
***بچه ها به طرف خط دشمن رفته بودند.‌ عمليات آغاز شد. پشت خاكريز منتظر دستور بوديم. رزمندگان خط را شكستند.  از طرف حاج مرتضی حاج باقری (فرمانده گردان تخریب) دستور رسيد: «براي گشاد كردن معبر حركت كنيد.» با چند نفر راه افتاديم. آتش دشمن خيلي شديد بود. جلال خالصي همان ابتدا تركش خورد. براي در امان ماندن از آتش داخل كانال پريديم. عمق كانال كم بود. در حالي كه سرها را خم كرده بوديم، پشت سر هم جلو مي رفتيم. عاقبت نشستيم. دشمن همچنان آتش مي‌ريخت. ناگهان پشت سرم گرم شد. با دست پشتم را لمس كردم. خوني شد، خون گرم و تازه.  صداي خُرخُر شنيدم. اسحاق به سختي نفس مي‌كشيد. صورتم را برگرداندم. سر اسحاق (اسطحي) به سوي من خم شده بود و خون گرمش روي پشتم مي ريخت.   تركش به گردنش اصابت كرده بود و شهيد شد. زير آن آتش شديد معبر را گشاد كرديم و برگشتيم.  

***قبل از عمليات والفجر3، وقتي معبر را باز مي‌كرديم عراقي‌ها متوجه شدند. من و برادر شيرازي كلاف طناب كتاني را در معبر انداختيم و فرار كرديم. در همان عمليات با تعدادي از بچه ها درون كانالي به دام عراقي ها افتاديم و مدت ها تشنگي را تحمل كرديم.  بعد از عمليات كربلاي يك، وقتي ارتفاعات قلاويزان آزاد شد (منطقه‌ي عملياتي والفجر 3)‌، به بچه ها گفتم:  «برويم شيارهاي ارتفاعات قلاويزان را جستجو كنيم. شايد بتوانيم آن طناب را پيدا كنيم...»  به طرف شيارها رفتيم و پس از كمي جستجو محور را يافتيم. طناب هنوز روي زمين بود، امّا به شدت پوسيده شده بود. همين كه به آن دست زدم، متلاشي شد.  كمي جلوتر كانال را پيدا كرديم. بقاياي جنازه‌ي شهدايي كه آن شب به شهادت رسيده بودند، آنجا بود. نزديك يكي از شهدا قمقمه‌ي آبي روي زمين ديده مي شد.آن را برداشتم و تكان دادم. با كمال تعجب متوجه شدم قمقمه آب دارد. 
 
***از وانـت تويوتـاي سفيد شاسي بلنـد واحد خيلي مراقبت مي کرديم .يک روز آن را سوار شدم. کنار سنگر تخريب ايستادم و به حسين نيک نشان گفتم: « وانت را گل مالي کن تا استتار شود . مـي خواهم با آن به خط بروم .» نيم سـاعت بعد ، وقتي برگشتم ، وانت از تميزي برق مي زد. با تعجب پرسيدم : « چه کار کردي ؟! » حسين گفت: «ديدم وانت کثيف است، فکر کردم اول آن را تميز کنم، بعدا گل مالي مي کنم .»
 
 منبع: کتاب «انفجار دژ»

پایان پیام/ 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده