خاطرات محمد درویشی از دفاع مقدس؛
نوید شاهد – در کتاب خاطرات «محمد درویشی» از دوران اسارت آمده است: فضا خسته کننده و ملال آور شد، به ويژه زماني که خبردار شديم حضرت امام(ره) پذيرش قطعنامه را مَثل نوشيدن جام زهر تعبير کردند. امّا معلوم بود؛ صدّام حسين با پذيرش قطعنامه عيش و نوش مي کند، اين را مي شد وقتي بيشتر درک کرد که از طرف فرماندة اردوگاه اعلام شد، سه شبانه روز در کشور عراق جشن و شادي به پاست.
به گزارش نوید شاهد کرمان، کتاب «زورکی خندیدیم» به بیان روایتی داستانی از دوران اسارت «محمد درویشی» از رزمندگان اهل شهرستان کهنوج می پردازد که  «الهام اسلام‌پناه» آن را به نگارش درآورده است.

2 روی سکه پذیرش قطعنامه 598/جام زهر در ایران و جشن و پایکوبی در عراق

به مناسبت سالروز پذیرش قطعنامه 598، بخش هایی از این کتاب را با هم مرور می کنیم:

عراقی ها بهانه مي گرفتند و شکنجه مي دادند، بعد هم قهقهه مي زدند و ما را مسخره مي کردند. يکي از آن بي رحم ها با انگشت، نشانه رفت به طرف مان و همين طور که عرق از پيشاني گوشتي اش چکّه مي کرد، به نگهبان کناري اش با هيجان گفت: «خُردشون کرديم، تا جايي که تونستيم، حال شون و گرفتيم!»
ديگري انگار که بخواهد حرف مهمّي بزند، ژست مغرورانه اي گرفت، مکثي کرد و با حالت عجيب و غريبي نفس را از توي سينه داد بيرون و گفت: «آخي، چه کيفي داشت، حسابي از اين مجوس ها زهرچشم گرفتيم.»
برخي از آن بهانه هايي که باعث ضرب و شتم ما مي شد؛ برگزاري جلسات قرآن، قرائت دعا، نماز جماعت، جشن هاي اسلامي و... بود. امّا از جانب عراقي ها زياد پيش مي آمد که تهمت ناروا بزنند و بهانه اي بشود براي گوش مالي اسُرا. البته گزارشات آسايشگاه ها توسط جاسوسان گمارده شده در بين مان، مي رسيد به گوش نگهبانان اردوگاه.
بعيد مي دانستم که مثقالي معرفت رسيده باشد به مشام نحس شان. هر روز، هر لحظه، طبق معمول نمازشان قضا مي شد اگر ما را مشت و مال نمي دادند. صبح يکي از روزهاي مردادِ 67 بود، چند نگهبان با حالتي عجيب تر از روزهاي قبل آمدند توي آسايشگاه و تعدادي روزنامه آوردند. فکر مي کنم روزنامه الثوره بود که با تيتر دُرشت از چند متري داد مي زد: «قطعنامة 598 شوراي امنيت از طرف دولت ايران و نظام اسلامي پذيرفته شد. »
بچّه هايي که متن را زودتر از بقيه خواندند، مثل اينکه خشک شان بزند با علامت تعجب، گاهي به مطلب نگاه مي کردند و گاهي به صورت بقیه ي بچّه ها زُل مي زدند. هيچ کس در باورش هم نمي گنجيد، حس ترديد در چهرة همه پيدا بود. يکي از دم درِ آسايشگاه با حالت بهُت زده اي داد زد و گفت: «عراقيا برای دلخوشي خودشون اين رو نوشتن، باور نکنين ها!...»
ديگري همين طور که مُردّد بود و مي خواست حرف نفر قبل را کامل بکند، گفت: «برای فريب ماست، مي خوان ما را محک بزنن! »
من که مات و مبهوت بودم، آرام آرام رفتم گوشه اي و تکيه زدم به ديوار فرسودة آسايشگاه. کف دست راستم را کشيدم روي پيشاني ام، عرق آنرا خشک کردم و ناخودآگاه رفتم به گذشته هاي دور، برگي از تاريخ اسلام را مرور کردم که مربوط مي شد به جريان پيش آمده در جنگ صفين که اميرالمؤمنين(ع) به مصلحت رضايت دادند. با اين انديشه، تنم مور مور شد و مثال زمين لرزه اي درونم تکان خورد.
با خود گفتم: «بنابراين حضرت امام(ره) هم به خاطر مصلحت کشور قطعنامه را پذيرفته اند. »
فضا خسته کننده و ملال آور شد، به ويژه زماني که خبردار شديم حضرت امام)ره( پذيرش قطعنامه را مَثل نوشيدن جام زهر تعبير کردند. امّا معلوم بود؛ صدّام حسين با پذيرش قطعنامه عيش و نوش مي کند، اين را مي شد وقتي بيشتر درک کرد که از طرف فرماندة اردوگاه اعلام شد، سه شبانه روز در کشور عراق جشن و شادي به پاست.
جشن و پايکوبي نگهبانان و دژبانان عراقي توي اردوگاه ديدني بود، امّا براي ما حسّ غريبانه اي داشت و به جان مان دلهره مي انداخت. خودِ من هم توي نگاه بچّه ها شوقي نمي ديدم. نگهبانان عراقي مجبورمان مي کردند تا عين خودشان برقصيم و شادي کنيم. ولي هيچ کس روي خوشي به خواستة آن ها نشان نداد، جز تعدادي از جاسوسان. عدّه اي از بچّه ها عکس العمل شان در برابر خواستة عراقي ها تُند بود و جواب دندان شکني به دژبانان دادند. عبدالله که از نگهبانان جوان، و مغرور بود، آمد توي آسايشگاهِ ما و با اشاره، چهار نفر از بچّه ها را از جا بلند کرد و گفت: «پاشين، بياين جلوتر، بايد برقصين و خوشي کنين! »
يکي از آن چهار نفر جلوتر از بقيه ايستاد و به زور بر عصبانيتش غلبه کرد و گفت: «خُب، ما که رقص بلد نيستيم!... بعدشم مگه ما مِيمونيم؟ اين کار مالِ مِيموناست نه انسان! »
به رگ عبدالله، آن جوان خودشيفته برَخورد؛ آن ها رقص را جزء برنامه هاي مهمّ دم و دستگاه دولت عراق مي دانستند. با جواب آن اسير گويي کمر نگهبان شکست.
حالش گرفته شد. خشونت از چشمانش زد بيرون. شستم خبرداد که قراراست اتفاق خاصي بيُفتد. دلم تُندتُند مي تپيد. راه نفسم تنگ شد.
بي وقفه نفس عميقي کشيد و دستور داد: «هر چار نفرتون بياين بيرون! »
ثانيه ها بوي فاجعه مي داد و نگاه هاي بقیه ي بچّه ها ردّ قدم هاي آن چهار نفر را مي پا ييد، آن چهار نفر را که بردند، در را پشت سرشان بستند. همة ما رفتيم به طرف پنجره هاي آسايشگاه و چشم دوختيم به محوطة بيرون. مي خواستيم رفتار عبدالله و دژبانان را ببينيم که چه بلايي سر آن چهار نفر مي آورند. ديديم مسيرشان را کج کردند به طرف چاه فاضلاب. آن چهار نفر را زورکي انداختند توي چاه فاضلاب و با کابل کوبيدند به جسم بي رمق شان. بعد هم مجبورشان کردند، توی محوطۀ اردوگاه بغلتند و همچنان ضربات کابل را به جان بخرند. ما هم در شرایطی بودیم که کاری از دست مان بر نمی آمد. باید صبر میکردیم و دعا برای رهایی از آن مخمصه.

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده