همسر شهید وصالی در رثای چهلمین سالگرد شهادت همسرش نوشت
همسر شهید وصالی: خواستم از شب شهادتت بنويسم، نتوانستم. خواستم از دكتر چمران و آشناييمان بنويسم، نتوانستم. خواستم از اولين برخورد تندت در پادگان مريوان بنويسم، نتوانستم.

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، مریم کاظم زاده، عکاس و خبرنگار جنگ و همسر شهید سردار اصغر وصالی در رثای چهلمین سالگرد شهادت همسرش نوشت: «باورم نمی‌شود چهل سال از شهادتت می‌گذرد. خواستم از شب شهادتت بنويسم، نتوانستم. خواستم از دكتر چمران و آشناييمان بنويسم، نتوانستم.

خواستم از شب شهادتت بنويسم؛ نتوانستم!// دوخائی


خواستم از اولين برخورد تندت در پادگان مريوان بنويسم، نتوانستم. خواستم از دستمال سرخ‌ها بنويسم. خواستم از آن دو روز شناسايی بنويسم كه با دستمال سرخ‌ها آشنا شدم. از تو پرسيدم «قضيه دستمال سرخي كه بچه ها به گردن دارند چيست؟» تو گفتی «خودت می‌فهمی».


خواستم از خواستگاريت بنويسم كه با خانواده‌تان آمدی شيراز. خواستم از ازدواج ساده‌مان بنويسم. خواستم از آن پاييزی بنويسم كه با هم قدم مى‌زديم. من بنا به عادت روى برگ‌هاى خشک قدم مى‌گذاشتم و تو از كنارشان مى‌گذشتى. مى‌گفتى تمامشان روزى سبز بودند.

خواستم از مأموريت مهاباد بنويسم. خواستم از شروع جنگ بنويسم كه چطور با دست خالی عراقی‌ها را از شهر سرپل ذهاب بيرون كرديد. خواستم از عمليات داربلوط بنويسم. خواستم از محسن چريک بنويسم كه در عمليات بازی دراز شهيد شد. چقدر آن روز دلت شكست. می‌دانى، هنوز جسدش را پيدا نكرده‌اند.

خواستم از غربت روزهای اول جنگ بنويسم. فقط يک تفنگ داشتيد. فشنگتان محدود بود. كمين می‌گذاشتيد و ستون تداركات دشمن را نابود می‌كرديد.

سيل خاطرات می‌آيند و ذهنم را ويران می‌كنند و مثل نسيمی می‌روند. تو می‌مانی و اتفاقاتی كه برای تاريخ سرزمينمان افتاد و چهل سالى كه از آن روزها می‌گذرد.

جوانان ما نمی‌دانند محسن چريک كه بود. علی قربانی را هم نمی‌شناسند. آقای مصطفوی را هم. كسانى كه كارهايشان بر جريده عالم ثبت است. خيلی‌ها حاضر به حرف زدن نيستند. آنهايی هم كه حرف می‌زنند بعد از مدتی می‌فهميم كه می‌خواهند از آن روزها برای خودشان كلاهی بدوزند كه خوب هم می‌دوزند. بسياری از رخدادهای روزهاى اول جنگ ثبت نشدند. خيلی‌ها مظلوميت‌های اول جنگ را نمی‌دانند و بعد از چهل سال، كسانى كه آن روزها نبودند، آمده‌اند و دسترنج شما را چوب حراج زدند. و من فقط نشسته‌ام و سيل خاطرات می‌آيند و ذهنم را ويران می‌كنند و مثل نسيمی می‌روند.

خواستم از آبان ٥٩ بنويسم، از تاسوعايی كه رسيديم گيلانغرب، از شب عاشورايی كه برای شناسايی رفتی، از ظهر عاشورايی كه تير خوردی و شبى كه در بيمارستان اسلام آباد پر كشيدی، اما نتوانستم...
 
عكس: قراويز، سرپل ذهاب، آبان ٥٩
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده