مازندران - خاطراه ها و نيايش

آخرین اخبار:
خاطراه ها و نيايش
شهادت در شبی که آرزویش را داشت

شهادت در شبی که آرزویش را داشت

مادر شهید «محمدرضا ذاکریان» می‌گوید محمدرضا مقید بود که حتما برنج این نذری را خودش بکشد، حتی چند ساعت قبل زنگ می‌زد که مامان پلو را به کسی نده خودم می‌آیم. مقید بود که به نیت امام علی (ع) حتما این قدم را در راه ایشان بکشد. هرکجای تهران یا اصفهان بود سحر بیست و سوم ماه رمضان می‌آمد خانه و برای روزه داران غذا می‌کشید. اینکه در شب میلاد امام علی (ع) به شهادت رسید همان اخلاص صادقانه اش برای ایشان بود که در راه خودشان به شهادت برسند.
صبر و مقاومت فوق العاده‌ای داشت

صبر و مقاومت فوق العاده‌ای داشت

دوست شهید «علی باقری» می‌گوید: با وجود اینکه در زندگی اش مشکلات زیادی را به چشم دید، اما صبر و مقاومت فوق العاده‌ای داشت. همیشه از مشکلات زندگی اش صحبت می‌کرد.
من طرفدار حق هستم

من طرفدار حق هستم

برادر شهید «سیدناصر حسینیان» می‌گوید: دوره نوجوانی با بچه‌های محل که بازی می‌کردم اگر بین ما بحثی می‌شد شهید همیشه طرف حق را می‌گرفت به او می‌گفتم تو برادر من هستی ایشان می‌گفت: من طرفدار حق هستم.
شهادتش آرامشی عمیق به من داد
روایت مادر شهید دکتر «مجید تجن‌جاری» از فرزند شهیدش:

شهادتش آرامشی عمیق به من داد

مادر شهید «مجید تجن جاری» از نخبگان هوش مصنوعی ایران که در حمله رژیم غاصب به شهادت رسید، شهادت فرزندش را مایه آرامشی عمیق برای خود می‌داند.
اول از صاحب خانه اجازه بگیریم، بعد انجیر بکنیم

اول از صاحب خانه اجازه بگیریم، بعد انجیر بکنیم

دوست شهید «سیدرجب رشیدایی» می‌گوید: پسرم خیلی حلال و حرام را رعایت می‌کرد و همیشه با آدم‌های خوب معاشرت می‌کرد. یکبار به من گفت: مامان دوستم رضا به من گفت: برویم خانه همسایه انجیر بچینیم. من به او گفتم، آقا رضا اول از صاحب خانه اجازه بگیریم، بعد انجیر بکنیم. رضا گفت: ول کن، دنیا دو روزه، پسرم ناراحت شد و گفت با من دیگر حرف نزن. انجیر دزدی حرام است.
آرزوی زیارت کربلا

آرزوی زیارت کربلا

همرزم شهید «سیف الله جهانی امیری» می‌گوید: بیش‌ترین آرزویی که داشت این بود که همیشه می‌گفت: حسین جان! دوست دارم قبل از این که بمیرم و شهید بشوم یک بار هم شده به زیارت آقا در کربلا بروم و بعد شهید شوم.
من پسر فاطمه زهرام

من پسر فاطمه زهرام

مادر شهید «فرج الله حامدی» می‌گوید: داشتیم ناهار می‌خوردیم، فرج یهو گفت: مامان میدونی من پسر فاطمه زهرام. بهش گفتم فرج لوس نشو؛ ناهارتو بخور. چند وقتی از اون روز گذشت و جنگ شد و پسرم رفت جبهه و شهید شد و وقتی آوردنش سرش قطع شده بود. خیلی بی تابی میکردم.
۱
طراحی و تولید: ایران سامانه