به مناسبت شهادت جانباز شهید "منصور آب بر"؛
نوید شاهد – جانباز شهید "منصور آب بر" می گوید: اولین بار بود که از فاصله نزدیک به‌طرف دشمن نگاه می‌کردم. در این فکر بودم که آرزویم برآورده شده و در منطقه جنگی حضور دارم. گاهی می‌ترسیدم مبادا به ما حمله شود و من متوجه نشوم و گاهی احساس غرور می‌کردم که در این موقعیت قرار گرفته بودم. ناگهان تعدادی شبح را دیدم که خمیده به‌طرف ما می‌آمدند.

به گزارش  نوید شاهد کرمان، جانباز شهید منصور آب بر در سال 1348 هجری شمسی در خیابان ابوحامد شهر کرمان، چشم به جهان گشود که تولدش بارقهٔ امید بود. نامش را منصور نهادند. پدر و مادرش اهل ایمان بودند و با کار و زحمت زندگی را اداره می‌کردند. محور زندگی‌شان امید به خدا بود. منصور در دامان پرمهر و محبت خانواده پرورش یافت و پا به عرصه اجتماع نهاد.

زندگینامه و خاطرات جانباز شهید

شهید آب بر از خاطرات خود این‌گونه یاد می‌کند:

دوران کودکی را در محلهٔ ابوحامد سپری کردم. تحصیلات ابتدائی را در مدرسه جودت شروع کردم و تا سال سوم ابتدائی در این مدرسه مشغول به تحصیل بودم. به علت جابجایی خانواده به محله دیگر، تحصیل را در مدرسه منوچهری سابق ادامه دادم. پایان دوره ابتدائی بودم که انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید.

با پیروزی انقلاب اسلامی فضای درس و مدرسه دگرگون شد. شور و نشاطی در مدرسه ایجاد و فصل محبت و دوستی آغاز شد. در محیط زندگی نیز جنب‌وجوش خاصی حاکم بود. همه نقش‌ها از مساجد آغاز می‌شد. در محله ما نیز پایگاه مردمی در مسجد تشکیل‌شده بود تا مردان و جوانان انقلابی در آن گرد هم‌آیند و از انقلاب اسلامی حمایت کنند. برادرم حسن و حسین در پایگاه فعالیت داشتند.

گاهی با آن‌ها به مسجد می‌رفتم. شور و هیجان خاصی بود تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد. اولین نفر از خانواده ما برادرم حسین به‌عنوان بسیجی به منطقه جنگی رفت و زندگی ما با جنگ و دفاع مقدس ارتباط پیدا کرد.

سال اول جنگ بود که وارد مدرسه راهنمایی فردوسی شدم. حال و هوای جبهه‌ها همه‌جا را پرکرده بود هر رزمنده‌ای که از جبهه می‌آمد از روزهای سخت نبرد سخن می‌گفت. فضای گرم جبهه‌ها، عشق به امام و شوق شهادت در فضای مدرسه حاکم بود. در خانه پس از برگشت حسین از جبهه و نقل خاطرات وی و تشییع پیکر پاک شهیدان در کوچه و محله، شور و شوق مرا برای رفتن به جبهه زیاد کرده بود.

دلم شوق جبهه داشت، اما چون برادرم حسن جبهه بود نمی‌گذاشتند به جبهه بروم. در پایان دوران راهنمایی به دلیل پاره‌ای از مشکلات مدرسه را رها کردم و به شغل آزاد روی آوردم. چندین کار را تجربه کردم و گرفتار زندگی شدم تا زمان خدمت مقدس سربازی فرا رسید. حالا دیگر کسی نمی‌توانست مانع من شود. می‌توانستم لباس مقدس سربازی را بر تن کنم و یک رزمنده باشم.

در تیرماه سال 1365 با گروهی از سربازان روانه مرکز آموزشی 6-0 ارتش در ایرانشهر شدم و طی چند ماه در این مرکز آموزش دیدم. دوره سخت و فشرده‌ای بود. ما را با فنون نظامی و جنگ آشنا کردند. در بین فرمانده هان سرگردی بود که بیشتر از دیگران نحوی حضور در میدان‌های جنگ را توضیح می‌داد و روش استفاده از تاکتیک‌ها و فنون نظامی را متذکر می‌شد.

بعدها که در جبهه‌ها حضور یافتم، هر لحظه خاطره‌ای از تذکرات ایشان در ذهنم مجسم می‌شد و برایم کارساز بود. آموزش که به پایان رسید، در تیپ یکم لشکر 88 زرهی زاهدان خدمت را شروع کردم. در جمع نیروها منتظر اعزام بودیم. گردان به گردان اسامی خوانده می‌شد و سوار اتوبوس می‌شدیم. اتوبوس‌ها مسیر جاده زاهدان به کرمان را طی نمودند. نیمه‌شب وارد شهر کرمان شدیم. آسمان پرستاره کرمان آرام و ساکت بود و همه خواب بودند. من از پنجره اتوبوس به شهر نگاه می‌کردم.

روشنی چراغ‌های معابر و روشنایی پنجره‌ی بعضی خانه‌ها چهره‌ی شهر را زیباتر کرده بود. متوجه محل سکونت خودم بودم و فکر می‌کردم الآن خانواده‌ام چه‌کار می‌کنند. در دلم می‌گفتم: الآن فرمانده می‌گوید بچه‌های کرمان پیاده شوند و یک سری به خانواده خود بزنند و برگردند. اما اتوبوس‌ها مسیر کمربندی را آهسته طی نمودند. نگاه من همچنان به شهر دوخته بود. لحظه، لحظه از شهر دور می‌شدیم تا جایی که چشمانم دیگر شهر را نمی‌دیدند. برای اولین بار در شهر خود احساس غربت کردم و غریبانه آن را ترک نمودم.

با همه‌ی دلتنگی و عشق به خانواده، مسیر ما از شرق به غرب طی شد. بالاخره اتوبوس‌های حامل سربازان در قصر شیرین آرام گرفتند. برخلاف منطقه کرمان و سیستان و بلوچستان آنجا کوهستانی و با نهرهای جاری و جاده‌های پرپیچ‌وخم بود و ازلحاظ جغرافیایی با محل زندگی من تفاوت داشت.

در تیپ یکم لشکر 88 زرهی به‌عنوان آر پی چی زن آمادهٔ دفاع از خاک کشورم شدم. طولی نکشید تیپ آماده‌باش خورد و همه آماده شدیم و در قالب یک ستون نظامی حرکت کردیم. از ارتفاعات زیادی عبور کردیم تا به سومار رسیدیم. در منطقه‌ی سومار به دستور فرمانده تیپ، مرحله دشت پراکندگی را اجرا کردیم. مهمات را در زاغه‌ها بافاصله از هم تخلیه نمودیم. خودروها هر یک در پناهگاه قرار گرفتند و پس‌ازآن به سازمان‌دهی نیروها و تجهیز نفرات اقدام شد. من با دوست شهیدم محمد انجم شعاع در یک دسته سازمان‌دهی شده بودیم. علاوه بر آرپی‌جی 7، یک قبضه اسلحه ژ 3 تاشو هم به من دادند. همه‌ی بچه‌ها اسلحه‌ی مرا تماشا می‌کردند. این اسلحه بسیار خوش‌دست و کوتاه بود. می‌گفتند مخصوص فرمانده هان یا خلبانان است. پس از استقرار قرار بود که خط را از نیروهای قبلی تحویل بگیریم.

شب که فرارسید دستور حرکت با آرایش خاص به ما دادند. آرام با خودروها و چراغ خاموش به سمت خط مقدم حرکت نمودیم. چند کیلومتر مانده بود که از خودروها پیاده شدیم. شب سیاه و ظلمانی بود، فرماندهٔ ما نزدیک خاک‌ریز خودی اسم رمز را گفت و وارد خاک‌ریز شدیم. در فاصله جلوتر از خاک‌ریز چاله‌ای به‌عنوان سنگر کمین حفرشده بود. به من دستور دادند در آن پناه بگیرم و به سمت جلو نگهبانی بدهم. کنار دستم تلفنی بود معروف به تلفن هندلی یا قورباغه‌ای.

قرار شد اگر کسی از سمت جلو به خاکریز ما نزدیک شد با چرخاندن دسته‌ی تلفن، سنگر مخابرات را مطلع کنم تا از فرماندهی اقدام شود. من هم با دقت به خاک‌ریز دشمن چشم دوخته بودم. یک دوربین دید در شب، در اختیارم بود که با آن در تاریکی شب موانع جلوی خاک‌ریز دشمن را می‌دیدم. من در این سنگر اولین نگهبان گروه بودم که می‌بایست پست بدهم. هنوز با منطقه آشنا نبودم و محیط اطراف را نمی‌شناختم. اولین بار بود که از فاصله نزدیک به‌طرف دشمن نگاه می‌کردم. در این فکر بودم که آرزویم برآورده شده و در منطقه جنگی حضور دارم. گاهی می‌ترسیدم مبادا به ما حمله شود و من متوجه نشوم و گاهی احساس غرور می‌کردم که در این موقعیت قرارگرفته بودم. ناگهان تعدادی شبح را دیدم که خمیده به‌طرف ما می‌آمدند.

هر چه با دسته تلفن اهرم را چرخاندم کسی پاسخی نداد. سایه‌ها به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. حالا به‌وضوح می‌دیدم آدم هستند و مسلح، خدایا، چه‌کار باید می‌کردم. به من گفته بودند که فقط خبر بدهم. چند بار دسته تلفن را چرخاندم، خبری نشد. ترسیده بودم، فکر کردم چاره‌ای نیست. آهسته اسلحه را برداشتم، مسلح کردم و به سمت آن‌ها نشانه رفتم. هر چه ماشه را چکاندم اسلحه شلیک نکرد. هراسم بیشتر شد. دوباره با شدت بیشتر اهرم تلفن را چرخاندم. ناگهان در اوج ناامیدی، صدایی از آن‌طرف خط آمد: الو، الو، به گوشم. موضوع را گزارش دادم. فردی که روی خط بود گفت: چند لحظه منتظر باش.

همچنان هیجان‌زده و منتظر بودم که تلفن زنگ خورد. مرکز پیام گفت: آرام باش، این‌ها نیروی شناسایی خودی هستند که برمی‌گردند. خدا را شکر کردم و اسلحه‌ام را از اینکه شلیک نکرد، بوسیدم و دوباره دوربین را برداشتم. دیده‌بانی را شروع کردم. آنجا اولین معجزه را در جبهه تجربه کردم.

ادامه دارد ....

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده