پیرامون شهید "جلال محمدی"؛
نوید شاهد – همينجا بمان و به جبهه ها خدمت كن. اما شوق و ذوق جبهه و دفاع و فدا شدن نمي گذاشت. 4تا 5 ماه كار او شده بود راضي كردن پدر. يك ماه بود كه عمويش رفته بود. اما برگشت و مي گفت كه در بازار اهواز كسي در درونم ندا مي داد، برگرد و جلال را با خودت بياور. برادر را راضي كرد و جلال خوشحال از رضايت پدر براي حضور در جبهه.

به گزارش  نوید شاهد کرمان، شهید "جلال محمدي قناتغستاني" پانزدهم شهريور 1349، در روستاي قناتغستان ماهان از توابع‌ كرمان به‌ دنيا آمد. وی تا سوم متوسطه درس خواند و به‌عنوان بسيجي‌ در جبهه‌ حضور يافت. سرانجام در چهارم ارديبهشت 1366، در تپه ‌سپيدار براثر اصابت تركش به شهادت رسيد.

جلال بعد از 5 ماه رضایت پدر را برای اعزام به جبهه گرفت

در ادامه خاطراتی پیرامون شهید «جلال محمدي قناتغستاني» را مرور می کنیم:

مدتي از شهريور 59 گذشته بود؛ بهانه ها دست به دست هم داده بود. همسايه پرطمع و دستان نامردان كه در دستش فشرده ميشد. اما طمع و حس پيروز بودن ديگر مجالي براي فكر كردن نگذاشته بود. تعطيلات كاري نيز داشت تمام ميشد. دبيرستان دوباره چشم به راه نوجوانانش بود.
31 شهريور 59 تاريخ جلدش عوض شد و از آزادي ملت ها و دموكراسي به تجاوز و تحميل رنگ باخت. شروع يك جنگ نابرابر و تجاوز به كشور صلح و دوستي.
جنگ شروع شد و دشمن در ابتدا داشت پيش مي رفت.مغرور و سرمست. اما او جلال و جلالها را نمي ديد. او كساني را كه بر اين خاك پا گذاشته بودند را نمي شناخت.
ديگر فقط نژاد آريايي نبود.تشيع و وحدت هم بود.
او خيلي اصرار داشت كه به جبهه برود. او و خيلي ها كه هم سنش بودند. به خدا در تعجبم اين چه پدري است اين چه پاسداري است؟
_ چه شده؟
اجازه نمي دهد به جبهه بروم .
آقا قاسم مي توانم بپرسم من بايد به چه كسي از اين موضوع شكايت كنم؟
داشتم از مسجد مي آمدم كه به صورت تصادفي او را ديدم.گفت مشغول تحصيل است اما دوست داشت به جبهه برود ولي پدرش اجازه نميداد.
عموي جلال عازم جبهه شد.جلال هم به بدرقه او رفته بود با حسرت به رفتنش نگاه مي كرد. عمويش قبلا به اصرار او با پدر صحبت كرده بود اما پدر جثه كوچك و سن كم جلال را بهانه مي كرد.
همينجا بمان و به جبهه ها خدمت كن. اما شوق و ذوق جبهه و دفاع و فدا شدن نمي گذاشت. 4تا 5 ماه كار او شده بود راضي كردن پدر. يك ماه بود كه عمويش رفته بود.
اما برگشت و مي گفت كه در بازار اهواز كسي در درونم ندا مي داد، برگرد و جلال را با خودت بياور.
برادر را راضي كرد و جلال خوشحال از رضايت پدر براي حضور در جبهه.
بايد خود را آماده مي كرد او آموزش نديده بود و قبل از آموزش هم بايد خداحافظي مي كرد و حلاليت و اداي قرض. به در خانه خاله رفت.1000 تومان براي كوپن مرغ كم داشت و خاله به او قرض داد.اما حالا چند روزي گذشته و جلال بايد عازم شود.
1000 تومان را كه قرض گرفته بود به خواهر شوهر خاله اش داد چون خاله اش حامله بود و نميتوانست براي بدرقه اش برود.
اكنون آزاد بود و رها در جايي ما بين زمين و آسمان و تنها تن خاكي بود كه او را نگه داشته بود و اجازه پرواز به او نمي داد.

منبع: کتاب «برای زندگی ام»

پایان پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده