مادر شهید «عبدالعلی رضاحقیقی» نقل می‌کند: «گفتم: فقط بابات؟ نمی‌شه منم ببری؟ گفت: چرا نمی‌شه؟ ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدم مرخصی هر سه‌تامون می‌ریم. ...» نوید شاهد سمنان در سالروز ولادت، توجه شما را به خاطراتی از این شهید گرانقدر جلب می‌کند.

کاش چیزی نگفته بودم؛ بچه‌ام آرزو به دل رفت

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید عبدالعلی رضاحقیقی هشتم بهمن ۱۳۳۸ در روستای رکن‌آباد از توابع شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش عبدالمحمد و مادرش نساء نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کارگر بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیستم تیر ۱۳۶۰ در سومار توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت تركش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

 

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

یادگاری‌ای که برای‌مان ماند

گفتم:« مادرت بمی‌ره! این چکاریه که کردی؟»

گفت: «خدا نکنه! تازه الان موقع خیر دیدنته، چرا خودت رو نفرین می‌کنی؟»

اشک توی چشمم جمع شد و گفتم: «مادرجان! کم برات زحمت کشیدیم؟ کم سرِ زمین‌های مردم کار کردیم؟ حالا به این راحتی از این حرف‌ها می‌زنی؟»

خندید و گفت: «یادگاری که چیز بدی نیست.»

آمده بود مرخصی. وقتی فهمید به باباش زمین دادند، خیلی خوشحال شد. شروع کرد به کاهگل درست کردن و ساختن زمین. دیوار را تقریبا تا نیمه بالا آورده بود، کف دستش را در گل دیوار فرو کرد و گفت: «اینم از یادگاری من. هر وقت دیدینش واسم خدا بیامرزی بفرستین.»

می‌خواست رعایت حال اوستاش رو بکنه

داشت با بیل کاهگل را به هم می‌زد. چشمش که به مادر عبدالعلی افتاد، صدایش زد: «سلام بی‌بی نساء!»

بی‌بی نساء چادر زیر بغلش را محکمتر گرفت و گفت: «سلام! خسته نباشی اوستا!»

مشت رحیم چانه‌اش را به دسته بیل تکیه داد و گفت: «از عبدالعلی چه خبر؟»

بی‌بی نساء گفت: «بی‌خبر نیستیم، دو هفته پیش نامه داده.»

مشت رحیم گفت: «خدا ببخشه برات. پسر خوبیه؛ کاری و نماز خون. همه می‌گن از بابای قرآن خون همچین بچه‌ای عمل می‌آد.»

بی‌بی داشت می‌رفت که مشت رحیم با صدای بلند گفت: «راستی بی‌بی نساء! صد و پنجاه تومن مزد دو ماه کارشه. گمونم نگرفته که بدمش به شما.»

بی‌بی نساء رفت توی فکر: عجب! اون که گفته بود: «ده پونزده تومن.» گفته بود: «مادر! یه وقت چیزی به مشت رحیم نگی. هر وقت داشته باشه خودش بهتون می‌ده. می‌خواست رعایت حال اوستاش رو بکنه.»

کاش چیزی نگفته بودم؛ بچه‌ام آرزو به دل رفت

کاشکی بهش نگفته بودم. شاید بچه‌ام آرزو به دل نمی‌رفت. گفت: «نذر کردم برم زیارت امام رضا، می‌خوام بابا رو هم ببرم.»

گفتم: «فقط بابات؟ نمی‌شه منم ببری؟»

بدون مکث گفت: «چرا نمی‌شه؟ ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدم مرخصی هر سه‌تامون می‌ریم.»

روز بعد برگشت پادگان. عصر زنگ زد و گفت: «مادر! تقسیم‌مون کردن. داریم می‌ریم سومار. دویست تومن نذر امام رضا کردم، گذاشتم تو خونه. هر کسی رفت مشهد، بهش بدین بندازه تو ضریح آقا.»

رفت و شهید شد.

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده