خاطرات همسر شهید «علیرضا اشرف گنجویی»؛
در خاطرات همسر شهید «علیرضا اشرف گنجویی» آمده است: پدرم هم فرهنگی بود و هم اهل مسجد و تکیه و هم یک مبارز انقلابی که علیه طاغوت سینه سپر می کرد. از زمانی که خودم را شناختم، بابام توی مسجد مشغول رسیدگی به امورات دینی خودش و مردم بود.

به گزارش نوید شاهد کرمان؛ کتاب «فصل عسل» شامل زندگی و خاطرات شهید «علیرضا اشرف گنجویی»، نتیجه مصاحبه و تحقیق «فهیمه طاهری» از فعالین فرهنگی حوزه دفاع مقدس با «ملیحه ابراهیمی» همسر شهید اشرف گنجویی است که «حکیمه مجاهدی» آن را به رشته تحریر درآورده است.

پدرم علیه طاغوت سینه سپر می کرد

بخش هایی از خاطرات همسر «شهید اشرف گنجویی» را مرور می کنیم:

دختر بزرگ خونه بودم. ما هشت تا خواهربرادر بودیم. دختر اول، اسمش زهرا بود که توی کودکی بر اثر بیماری از دنیا میره. بعد از محمدجواد، من به نحوی بچه سوم محسوب می‌شدم. قد کشیده بودم، توی چشم دوست و آشنا خوش نشسته بودم. برورویی داشتم و البته، حجب و حیایی. خونه ما همیشه پر بود از آمد و رفت.

بابام تو محله سرآسیاب کرمان برای خودش اسم و رسمی داشت. هم فرهنگی بود و روحيه معلمی بهش وقار خاصی بخشیده بود، هم اهل مسجد و تکیه بود و از این نظرم مورد احترام بود و پیش مردم حرمت داشت و هم یک مبارز انقلابی بود که علیه طاغوت سینه سپر می کرد. از زمانی که خودم شناختم، بابام می دیدم که یا توی مسجد مشغول رسیدگی به امورات دینی خودش و مردم هست، یا توی هیأت محبان سرآسیاب در حال برو بیا.

با چند نفر از دوستان و بزرگای محله، هرهفته تدارک برگزاری دعای کمیل و ندبه رو می دیدند. عصرای یکشنبه هم خودش توی مسجدالرضا، کلاس قرآن می گذاشت. همه اهل محل دوستش داشتند. یادمه، یکی از همسایه هامون هر ظهر میومد خونه و نیم ساعتی پیش بابا قرآن خوندن یاد می گرفت. شنیده بودم، نه اهل نماز، روزه بود، نه میتونست آیات قرآن رو درست تلاوت کنه، ولی بعد از اون، دیگه هیچ وقت نمازش ترک نشد.

بابام این جوری شناخته بودم، علیرضا! از وقتی هم که من و مریم بزرگ و قابل شدیم، دوش به دوش بابا می رفتیم و توی کارها کمکش میکردیم. ما هم به نحوی دست اندرکار مراسم های مذهبی بودیم. بابا، ما رو جداگانه می فرستاد پیش دختر حاج آقا فرقانیان که علوم قرآنی رو یاد بگیریم. ایشون اهل حوزه بود و بعد از برگشت از قم، توی خونه این قبیل کلاس ها رو برگزار می کرد.

مادرم، طفلکی بیشتر وقتش توی خونه، صرف ضبط و ربط بچه های دیگه میشد. مدیریت داخل خونه با مادرم بود. خیلی هم مدیر لایقی بود، البته. با حقوق معلمی بابا، هشت تا بچه رو بزرگ کرد و نگذاشت آب توی دلمون تکون بخوره . پدربزرگ هام هردو، اهل کتاب و منبر بودن. دین و ایمانمون خللی نداشت.

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده