دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۸:۰۰
کتاب «آلبوم عکس» نوشته «اصغر استاد حسن معمار»، مجموعه داستان‌های کوتاه است که توسط انتشارات هزاره ققنوس به چاپ رسیده است. داستان «دو دست کوچک» از این کتاب را باهم می‌خوانیم.

 

دستان کوچک من

دو دست کوچک

نوید شاهد: مرد چشم به تصویر روی دیوار اشک می‌ریخت. حس می‌کرد، آتش از درونش زبانه می‌کشد... صدای دهل و سنج را از دور شنید. چشم به سوی دخترش گرداند.

-پنجره را باز کن دخترم.

صدای یا حسین عزاداران به درون اتاق ریخت. مرد به تصویر اسب زخمی و چشم‌هایی که گریان او را در بر گرفته بودند، خیره شد و گفت: دخترم زن‌ها و بچه‌ها ایستادند و نگاه می‌کنند؛ فقط نگاه. تشنگی را فراموش کردند و همه چشم به آمدن سقا هستند، نه آب...

آقا امام حسین(ع) با گام‌هایی که می‌آمد و نمی‌آمد، وارد خیمه شد. چشم‌هایش پر از اشک بود. کودکی جلو آمد و گفت: بابا، عمو جانم کجاست؟ چرا نیامد؟

آقا به طرف خیمه عباس(ع) رفت و دست بر عمود آن گرفت. همه بی‌صدا به او نگاه می‌کردند. خیمه روی زمین افتاد. آقا با غصه زمزمه کرد؛ عزیز بابا، دخترم...

دخترک که روسری سفید گلدار به سر داشت و به تخت پدر تکیه داده بود، با دیدن چشمای خیس پدر، خم شد و گوشه روسری‌اش را با اشک او مرطوب کرد. مرد خواست تبسم کند، اما چشمانش او را به راهی دیگر کشاندند. با بغض ادامه داد:

_این رسم بین عرب‌هاست، یعنی که این خیمه بی‌صاحب شده و امیدی به برگشتن صاحبش نیست. یعنی بچه‌ها، دیگر منتظر عمو نباشید. پیکر بی دستِ عمو، کنار نخلستان، غرق در خون افتاده...

نگاه دختر از چشمان پدر، به روی آستین‌های خالی‌اش لغزید. پرچم‌های سیاه در مقابلش در دست باد تکان می‌خوردند. مرد خود را می‌دید: علامت در روشنایی آفتاب، با تیغه‌های بلند و پرهای سپید، با شال‌های ترمه پر نقش و نگار و با کبوتر و شیر آهنی‌‌اش، در میان دست‌های بلندش، آرام گرفته بود.

مردان سیاه‌پوش در سرتاسر خیابان به سر و سینه می‌کوبیدند. پیش قراولان علامت کشان عزادار به هم رسیدند. مرد زانو زد و تا کمر خم شد. رگ پیشانی‌اش برآمد. بلندترین تیغه علامت، با جنبشی که در آن انداخت، سر فرود آورد و به علامت مقابلش سلام داد. جمعیت صلوات فرستاد. مرد پا به زمین کوفت.

-حسین جان! حسین جان! حسین جان!

حالا تیغه علامت‌ها بود و پرچم‌ها و کُتل‌ها و دست‌های سینه زن‌ها که به جای سینه، بر سر خود می‌کوفتند و زنجیرها که بر سر و صورت نقش می‌زد...

با صدای اذان، علامت بر پایه‌اش در روی زمین، قرار گرفت.

مرد روی تخت دراز کشیده بود. موها و محاسن سیاهش، چون بوستانی باران خورده می‌نمود که جوی آب زلال چشمانش، در آن جاری شده بود. بوی عطر در مشامش پیچید. سر بالا آورد. انگشتان کوچک دخترش، بر شاخه گل، حلقه شده بود.

-قصه‌ات تموم شد بابا؟

-این قصه هیچ‌وقت تمام نمی‌شود دخترم. همیشه تازه‌ست! دخترک شانه بالا انداخت. مرد گفت:

-عزیزم، کاش تمام وجودم اشک می‌شد و امروز بر زمین می‌ریخت.

دخترم، بابا را با دست‌های کوچک یاری می‌کنی؟

دختر لبخند زد و به دست‌هایش نگاه کرد. چشمان روشنش درخشید.

-تشنه‌ای بابا، می‌خوای آب بیارم؟

-نه، امروز آب نمی‌خورم، اما دوست دارم دخترم کاری برایم انجام بدهد. ببین زهرا جان! من می‌خونم، تو هم دست من باش. فهمیدی بابا؟

-بله، چَشم. هرچه شما بگویی!

-2 دستی باید بزنی. محکم!

- اخه دردت میاد بابا جون. من دلم می‌سوزه.

-عیبی نداره دخترم. امروز عاشوراست. روز سوختن... تو فقط محکم بزن، همین!

مرد سر بالا آورد و نالید:

-«تو ای شیر کربلا، که شیر از تو بیمناک

دو دست از بدن جدا، فتادی چرا به خاک

تو عباسی‌ ای عزیز! تنت گشت چاک، چاک

چه سان جسم پاره‌ات، برم من سوی حرم»

صدای مرد در همهمه دور و نزدیک صداها گُم شد. سرش را بالا آورد و به دست‌های کوچک دخترش خیره شد.

اتاق، با پنجره بزرگ سبز و دیوارهای سفیدش، گِردِ سر مرد به دوران افتاده بود. دخترک دلش می‌خواست سر روی سینه پدر بگذارد، نوای قلب او را با تمام وجود بشنود و پدر موهای او را نوازش کند، اما نگاه مرد پر از التماس بود و پی در پی دست‌های خسته دختر را طلب می‌کرد.

_کو اصغرم؟ کو اکبرم؟ کو عباس؟ کو قاسم؟ حسین وای، حسین وای، ای تشنه لب... حسین وای، غریب وای!

باد تندی پنجره را بر هم زد و صدای اذان در اتاق پیچید.

_حالا وقتشه که بر سرم بزنی!

دست‌های دختر، به نوازش روی سر پدر نشست.

_حسین وای! حسین وای!

بغض دخترک هم ترکید. دست‌هایش را دور گردن پدر حلقه کرد و لب‌های تشنه او را بوسید.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده