جانباز و آزاده دفاع مقدس اظهار کرد
اورج قیاسی گفت: «همیشه ما را به صبر و تحمل دعوت می‌کرد و این که نسبت به همدیگر مهربان باشیم و علوم مختلف را فرابگیريم. همیشه اُسرا را به آرامش دعوت می‌کرد. همین امر باعث شده بود تا شرایط اسارت برایمان آسان شود.»

به گزارش نوید شاهد، اورج قیاسی در بهمن ماه سال 1344 در روستای «چمن زمین» از توابع تبریز به دنیا آمد. تولدش مصادف بود با شب بیست‌ویکم رمضان. از کودکی حافظه‌ خوبی در یادگیری داشت و روحانی هرچه در منبر می‌گفت به حافظه می‌سپرد و بعد پیش بقیه، مثل آن روحانی حرف می‌زد.

آرامش اردوگاه را مدیون «حاج آقا ابوترابی» بودیم

معروف به شیخ بودم

این آزاده و جانباز در ابتدا به فعالیت‌های دوران جوانی‌اش اشاره کرد و توضیح داد: در کلاس‌های قرآنی حضور پررنگی داشتم و علاقه زیادی به یادگیری قرآن داشتم. به خاطر توجهی که به قرآن و احکام دینی داشتم، در میان دوستان و آشنایان به «شیخ» معروف شده بودم.

اورج قیاسی درباره تجاوز رژیم بعثی به کشورمان که اتحاد و همدلی را در میان مردم مضاعف کرده بود، گفت: به فرمان امام خمینی (ره) جوانان به جبهه‌ها رفتن اما سن من هنوز به این کارها قد نمی‌داد. آن زمان در مسجد نگهبانی می‌دادم و به همراه تعدادی از دوستانم شعارهای انقلابی روی دیوار می‌نوشتم.

نحوه اعزام به جبهه

این آزاده در ادامه درباره نحوه اعزامش به جبهه اظهار کرد: بعد از مدتی به مسجد نامه‌ای رسید که در آن برای جبهه نیرو خواسته بودند. موضوع را در خانه مطرح کردم، پدرم راضی بود ولی مادرم نه. راضی کردن مادرم محال بود. شب‌ها به خود می‌پیچیدم و خوابم نمی‌برد. تا اينكه فکری به ذهنم رسید. یک روز به بهانه‌‌ کاری از خانه بيرون رفتم و يک‌راست راه نظام وظيفه را در پيش گرفتم.

وی افزود: آن روز دفترچه‌‌ اعزام به خدمت را گرفتم. در آخر هجدهم خرداد سال 1360 به همراه شماری از رزمندگان به تهران منتقل شدیم. بعد هم از تهران به لشکر 77 خراسان که در جبهه‌های جنوب بود، اعزام شدیم. پس از گذراندن سه عملیات من به لشکر مشهد منتقل شدم! تااینکه در عملیات «تنگه چزابه» مجروح و اسیر شدم و بعد از گذراندن هفت سال دوران اسارت به میهمن بازگشتم.

اورج قیاسی درباره فعالیت‌هایش در روزهای اسارت توضیح داد: من در هفت سال اسارتم که مصادف بود با روزهای دفاع مقدس برای آزادگان قرآن می‌خواندم و به آنان عربی آموزش می‌دادم. تااینکه هفت ماه پس از آتش‌بس آزاد شدم.

این جانباز و آزاده دفاع مقدس درباره نحوه آشنایی خود با حجت‌الاسلام ولمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی گفت: من با آقای ابوترابی از روزهای اول اسارتم آشنا شدم؛ با ایشان در یک اردوگاه بودیم. برای نخستین بار «الله‌وردی حیدری» حاج آقا ابوترابی را به من نشان داد و معرفی‌اش کرد.

حاج آقا ابوترابی برای ما الگو بود

وی درباره رفتار و منش زنده‌یاد ابوترابی بیان کرد: رفتار و منش حاج آقا ابوترابی برای همه‌ی اُسرا الگو بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند. شیوه‌اش پرهیز از درگیری با عراقی‌ها بود. می‌گفت شما به عراقی‌ها سلام کنید. حاج آقا ابوترابی به صله‌ رحم، ورزش، یادگیری قرآن، دعای توسل و دعای کمیل سفارش می‌کرد و همیشه می‌گفت: «بالاترین عبادت‌ها خدمت به هم‌نوعان است.» شب‌های سه‌شنبه دعای توسل و شب‌های جمعه دعای کمیل می‌خواندیم.

داستان فرار از اردوگاه

اورج قیاسی درباره داستان فرار خود از اردوگاه توضیح داد: جاده‌هایی از بیرون اردوگاه دیده می‌شدند که می‌گفتند به مرز سوریه و اردن منتهی می‌شود. اردوگاه الانبار در واقع از سه پادگان زرهی، هوانیروز و نیروی هوایی تشكيل شده بود. بچه‌های اسیر الرمادیه نیز از الانبار دیده می‌شند تقریبا 300-400 متر با آن‌ها فاصله داشتیم. ما اردوگاه الرمادیه را مي‌دیدیم ولی صدای دوستانمان را نمی‌شنیدیم. موقعیت منحصر به فرد الانبار تعدادی از بچه‌های زبر و زرنگ اردوگاه را به فکر «فرار» انداخته بود. نزدیکی به مرز سوریه، حضور فرماندهان و خلبانان در اردوگاه عواملی بودند که این فکر را تقویت می‌کرد. برخی اطلاعات مهم اردوگاه به وسیله‌ یکی دو سرباز عراقی به بچه‌ها می‌رسید. شب‌ها چند آسایشگاه را یک جا جمع می‌کردند و برایشان با ویدئو فیلم می‌گذاشتند و اين يكی دو ساعت تا حدودی بی‌خيال بچه‌ها می‌شدند.

وی ادامه داد: طرح فرار این گونه بود؛ در فاصله‌ پخش فيلم كسانی كه قصد فرار داشتند ازاتاق بیرون می‌زدند و نگهبان‌ها را خلع سلاح می‌کردند و خودشان مسلح می‌شدند. آن‌ها روی طرح فرار بسیار کار کرده بودند. این کاری بسیار بزرگ بود و اجرای آن تلاش عموم را می‌طلبید.

برای اجرایی کردن طرح با حاج آقا «ابوترابی»، سرگرد «کاشانی» و سرهنگ «اردبیلی» مشورت شد. اما آنها آن روی سکه را هم می‌دیدند.

وی درباره نظر حاج آقا ابوترابی درباره نقشه این فرار گفت: من حاضرم، بسم الله. ولی این جا بیش از 100 اسیر زخمی هست که قادر به حرکت نیستند. آنها را چکار کنيم؟ می‌دانید اگر فرار کنیم همه‌ اینها را می‌کشند و اگر نتوانیم موفق بشویم دیگر به هیچ کس رحم نمی‌کنند؟!

بچه‌های طرح فرار گفتند: خلبان‌ها قول داده‌‌اند. تلاش می‌کنند هواپیماها را به پرواز درآورند. در این صورت می‌توانيم زخمی‌ها را هم ببريم.

اما طرح این فرار خیلی زود لو رفت و عراقی‌ها چند نفر را بر سر این ماجرا گرفتند و به سلول انفرادی بردند.

داستان رفتن به «موصل

این آزاده و جانباز دفاع مقدس درباره داستان انتقال آنان به اردوگاه موصول 1 گفت: پیش از آن که به موصل 1 بروم، شنیده بودم که اوضاع ناآرامی دارد. اُسرا همیشه با بعثی‌ها درگیرند و فرماندهی ایرانی اردوگاه هم چندان آدم مؤثری نبود. حاج آقا ابوترابی هم در موصل3 بود. روزی حوالی ساعت 10 صبح خبر آمدن فرمانده موصل1 به اردوگاه به سرعت پیچید. فـرمانده قد بلند و چهار شانه بود. او یکراست سراغ حاج آقا ابوترابی را گرفت. همه فهمیدیم جریان از چه قرار است. او برای برگرداندن آرامش به اردوگاه، به حاج آقا ابوترابی احتیاج داشت. حاج آقا در اردوگاه وزنه بود. اسرا از او حرف‌شنوی می‌کردند و حاج آقا هم راه و چاه را به بچه‌ها نشان می‌يداد. آوردن حاج آقا ابوترابی از موصل3 به اين جا به قصد آرام کردن اوضاع بود. ما هم که نسبت به این‌ها قدیمی بودیم، بچه‌ها را به آرامش دعوت می‌کردیم.

وی در پایان افزود: حاج آقا ابوترابی به جهت آشنایی با احکام و مبانی اسلام و منش انسانی و الهی خود، هم روی اسرای ایرانی تأثیر داشت هم روی عراقی‌ها. همیشه ما را به صبر و تحمل دعوت می‌کرد و این که نسبت به همدیگر مهربان باشیم و علوم مختلف را فرا بگیريم. همیشه اسرا را به آرامش دعوت می‌کرد. همین امر باعث شده بود تا شرایط اسارت برایمان آسان شود.

خبرنگار: آرزو رسولی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده