۱/ جانباز 70 درصد چگینی در گفت‌و‌گو با نوید شاهد قزوین:

اگر کوهنورد نبودم، زنده نمی‌ماندم؛ روایتی از جبهه تا جانبازی

سه‌شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۱۲:۱۵
صفرعلی چگینی، جانباز ۷۰ درصد اهل قزوین، از روزی می‌گوید که موج انفجار ایشان را به هوا پرتاب کرد، ترکش به بدنش نشست و جانش به مویی بند بود؛ اما کوهنوردی و آمادگی بدنی‌اش ناجی جانش شد. حالا بعد از سال‌ها، از آن لحظه‌ها، روایت می‌کند.

اگر کوهنورد نبودم، زنده نمی‌ماندم؛ روایتی از جبهه تا جانبازی

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در تاریخ پرفراز و نشیب دفاع مقدس، روایت رزمندگان و جانبازانی که با ایثار و فداکاری در راه دفاع از خاک وطن گام برداشتند، همواره روشنی‌بخش مسیر نسل‌های آینده بوده است. یکی از این چهره‌های صبور و مقاوم، جانباز ۷۰ درصد، صفرعلی چگینی، از اهالی روستای نیاق استان قزوین است که با وجود تحمل رنج‌های فراوان، همچنان استوار و سربلند از آرمان‌های خود سخن می‌گوید.

چگینی متولد اول مرداد ماه ۱۳۳۹ است. وی که در خانواده‌ای ساده و زحمتکش پرورش یافت، در جوانی به تهران رفت و در کنار کار، تحصیل را نیز پی گرفت. همزمان با شکل‌گیری نهضت اسلامی، در راهپیمایی‌های مردمی شرکت داشت و با آغاز جنگ تحمیلی، راهی جبهه‌های نبرد شد.

او نخستین بار به‌عنوان سرباز، پا به میدان جنگ گذاشت و در عملیات‌های مهمی همچون فتح‌المبین و محرم شرکت کرد. پس از اتمام دوران سربازی نیز از پای ننشست و این بار با لباس بسیجی، به جبهه بازگشت. حضور در عملیات والفجر ۱۰ و مجروحیت شدیدش در منطقه حلبچه، برگ مهمی از دفتر ایثار اوست؛ جایی که با وجود جراحات سنگین، به گفته پزشکان تنها به مدد آمادگی جسمانی و روحیه بالایش زنده ماند.

این گفت‌و‌گو فرصتی است تا از زبان این جانباز گران‌قدر، روایتی صمیمی، صادقانه و گاه تلخ از روز‌های جنگ، ایثار، دوستی، ترس و امید بشنویم؛ روایتی که نه تنها یادآور گذشته‌ای پرافتخار است، بلکه الهام‌بخش امروز و فردای سرزمین‌مان خواهد بود که از نظرتان می‌گذرد.

نوید شاهد قزوین: لطفاً خودتان را معرفی کنید.

جانباز ۷۰ درصد چگینی: اول مرداد سال ۱۳۳۹ در روستای نیاق به دنیا آمد، پدرم کشاورز و مادر خانه‌دار و وضعیت مالی خانواده‌ام متوسط بود. فرزند اول بودم و در سن ۱۳ سالگی مادرم را از دست دادم.

نوید شاهد قزوین: تحصیلات خود را تا چه مقطعی ادامه دادید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: تحصیلاتم را تا پنجم ابتدایی در روستای نیاق خواندم. بعد از آن، در تهران هم مشغول کار شدم و تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل دادم. البته بعد از جانبازی، در مدرسه ایثارگران ادامه تحصیل دادم.

نوید شاهد قزوین: از حضور در راهپیمایی‌های قبل از انقلاب بفرمایید.

جانباز ۷۰ درصد چگینی: سیزده - چهارده ساله بودم که برای کار به تهران رفتم و در رستوران مشغول فعالیت شدم. در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ۱۹ ساله بودم و در راهپیمایی‌های علیه رژیم شاهنشاهی بیشتر در خیابان ولیعصر(عج) شرکت می‌کردم

نوید شاهد قزوین: چه زمانی ازدواج کردید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: پیش از مجروحیتم، با یکی از بستگانم که نسبت دوری داشت، سال ۱۳۶۳ ازدواج کردم. مراسم ازدواجم ساده بود و در سعدی زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.

نوید شاهد قزوین: چگونه از شروع جنگ باخبر شدید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: اخبار حوادث کشور را از تلویزیون گوش می‌کردیم، بیست ساله بودم که از همین رسانه، شنیدم ارتش عراق حمله کرده است. سال ۱۳۵۸ که به سربازی رفتم، جنگ شروع شده بود.

نوید شاهد قزوین: اولین اعزام‌تان به جبهه چگونه بود؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: برای اولین بار اول از تهران به جبهه اعزام شدم، آموزش‌های اولیه را، دو ماه در شاهرود گذراندم. بعد تیپ خرم‌آباد رفتم که اکنون لشگر شده. یک هفته آنجا ماندیم و سپس به منطقه اعزام شدیم.

نوید شاهد قزوین: اولین منطقه جنگی که وارد شدید کجا بود؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: اولین منطقه‌ای که وارد شدم، منطقه جنگی نبود پادگان خرم‌آباد بود، با قطار جبهه رفتیم، قطار‌های آن زمان، صندلی‌های چوبی داشت، زمستان بود و برف می‌آمد، به قدری بوران بود که از لای درز‌های درب قطار برف داخل می‌آمد. در واگن‌ها پتو داشتیم پتو‌ها را دور خودمان پیچیدیم. ساعت دو نصف شب بود، وقتی خرم‌آباد رسیدیم پیاده شدیم دیدیم نزدیک نیم متر برف است، سرمای شدید بود، سوار ماشین‌ها شدیم با اتوبوس‌ها پادگان رفتیم و یک هفته آنجا بودیم، بعد به دشت عباس اعزام شدیم. نیرو‌های عراقی تا نزدیکی دزفول آمده بودند ولی از رودخانه عبور نکرده بودند. ما از یه دره حرکت کردیم به سمت ارتفاعات. آنجا که رسیدیم، نیرو‌های عراقی عقب‌نشینی کرده و تجهیزات را جا گذاشته بودند.

نوید شاهد قزوین: در کدام عملیات‌ها حضور داشتید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: نخستین عملیات، گرفتن یک ارتفاع خاص بود که عراقی‌ها در آن ارتفاع، دیده‌بانی می‌کردند. تابستان بود، عراقی‌ها شروع به ریختن مهمات روی ما کردند، رزمنده‌ها مقاومت کردند. چند ماهی آنجا ماندیم تا نیرو‌های هوابرد شیراز آمدند، تحویل‌شان دادیم. دوباره به پادگان برگشتیم و چند ماه آنجا ماندیم تا عملیات فتح‌المبین و محرم شروع شد و در این عملیات‌ها شرکت کردم. سربازی‌ام با ۲۰ ماه خدمت به پایان رسید. بعد از سربازی ازدواج کرده و دو فرزند داشتم که از سوی بسیج به جبهه اعزام شدم و بعد از ۴ ماه مجروح شدم.

نوید شاهد قزوین: خاطره‌ای از شب‌های جبهه دارید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: هر کدام از رزمنده‌ها در جبهه حال و هوای خاصی داشتند، برخی‌ها روحیه مذهبی بیشتری نسبت به دیگران داشتند. به هر حال، فضای جبهه خیلی صمیمی بود. یک شب با هم سنگرم کنار دهلیز، نگهبانی می‌دادیم، دهلیز خیلی ارتفاع داشت، منطقه‌ای بود که نیرو‌های کشاورز روستا‌ها فرار کرده بودند. هم سنگرم، بنده خدا خیلی می‌ترسید. دوران سربازی‌اش بود، صدای پا در منطقه خیلی می‌پیچد، لذا هم‌سنگرم فکر می‌کرد که نیرو‌های عراقی دارند می‌آیند و من را بیدار می‌کرد. به من گفت صدا می‌آید، بلند شدیم گوش کردیم، اما صدایی نمی‌آمد. به هم‌سنگرم گفتم کسی نیست نترس، مجدد می‌خوابیدم، اما هم‌سنگر دوباره من را بیدار می‌کرد حتی به فرمانده هم زنگ زد ولی از صدا خبری نبود، متاسفانه هم‌سنگرم تا صبح می‌ترسید و قانع نشد صدایی نمی‌آید. صبح که شد متوجه شد صدای پای اسب و گاو بوده که با صدای دشمن اشتباه گرفته است.

نوید شاهد قزوین: فعالیت‌های فرهنگی یا ورزشی هم داشتید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: در جبهه فعالیت‌های فرهنگی و ورزشی بود به عنوان مثال، بعد از عملیات فتح‌المبین که صدام (رئیس‌جمهور وقت عراق)، آتش‌بس داد، مسابقه دومیدانی گذاشتند. من در ارکان گروهان بودم، وسایل رزمنده‌ها را تامین می‌کردم. خودم هم ورزش می‌کردم، شرکت کردم و دوم شدم.

نوید شاهد قزوین: چند بار مجروح شدید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: اولین بار زمانی بود که سرباز بودم. موج انفجار من را گرفت. البته خیلی اثر جدی نداشت. ما از کوه پایین می‌رفتیم تا کلمن را، پر از آب کنیم. یک بار که بالای کوه برگشتم، خمپاره‌ای نزدیکم خورد. موجش من را گرفت. کلمن از دستم پرید، در آن باز شد، آبش ریخت. پریدم فورا درش را بستم، چون اگر نمی‌بستم، باید دو کیلومتر دیگر پایین می‌رفتم. به هر حال موجش سطحی بود و آسیب جدی به من وارد نشد. مجروحیت بعدی‌ام در عملیات والفجر ۱۰ بود. سال ۱۳۶۶، عید نوروز بود. ما را، از پادگان دزفول به کرمانشاه منتقل کردند.

نوید شاهد قزوین: لطفاً درباره مجروحیت اصلی‌تان بیشتر توضیح دهید.

جانباز ۷۰ درصد چگینی: چند شب در یک سوله بودیم. فرمانده، آقای حمیسی، گفت چند نفر برید جلوتر از خط، نزدیک منطقه عراقی‌ها و چادر بزنید. اسفند ماه، زمستان بود، هوا متغیر بود، بعضی روز‌ها آفتابی و بعضی روز‌های دیگر بارونی بود. چادرم را محکم بسته بودیم که خیس نشود. یک بعدازظهر آتش روشن کرده بودیم. یک دفعه گردباد شدیدی آمد. یکی از بچه‌ها را به سمت دره پرت کرد. تیر چادرمان هم شکست و خواباند. شب سختی بود که گذشت. صبح که برای نماز بیدار شدیم، دیدیم نیم متر برف آمده. ظهر آفتاب شد و برف‌ها آب شد. دو روز دیگر آنجا ماندیم تا نیرو‌ها رسیدند. یک شب، بی‌خبر از اینکه قراره عملیات بشود، گفتند حرکت کنیم. از ارتفاعات پایین رفتیم، هوا بارونی و باد شدید بود. زمین خوردیم، لباس‌هامون گل‌آلود شده بود. اسلحه‌ها و کوله‌ها افتاده بود، بعضی‌ها حتی نمی‌تونستند بلندشان کنند. خسته و خیس، رسیدیم به یک روستای تخلیه شده با چشمه آب گرم. آنجا لباس‌ها را شستیم، خشک کردیم و غروب به سمت خط دشمن حرکت کردیم. حدود ساعت یک شب به خط دشمن رسیدیم. پیشمرگه‌های کرد جلوتر رفته بودند، نگهبان‌های عراقی را خنثی کرده بودند. درگیری در ارتفاعات شروع شد و تا صبح ادامه داشت. تعدادی شهید و مجروح دادیم؛ از جمله شهید لشگری، که به زبان عربی، به عراقی‌ها گفته بود تسلیم شید، اما با تیر تک‌تیرانداز شهیدش کردند. هم‌سنگرم، یعقوب حبیبی همان جا شهید شد. 

بعدازظهر همان روز، یکی از همرزمانم گفت برای شناسایی سمت حلبچه برویم. تا نزدیکی‌های شهر رفتیم. عراقی‌ها در حال فرار بودند. بعد برگشتیم، هنوز ناهار نخورده بودیم که گفتن آماده شید بریم جلو، سنگر بکنیم تا دشمن پاتک نزند. همین‌طور که به ستون جلو می‌رفتیم، یک هلی‌کوپتر عراقی از پشت تپه بلند شد، فقط یکی بود. یک راکت زد انگار مستقیم من را هدف گرفته بود. پشت سر من یکی از بچه‌های آبیک، امدادگر بود، من را هل داد و گفت بخواب چگینی! موج انفجار من را گرفت و به سمت بالا پرت شدم.

نوید شاهد قزوین: همان لحظه متوجه شدت جراحت شدید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: نه. فکر می‌کردم حالم خوبه. موقعی که خواستم بلند شم، دیدم پام کار نمی‌کنه. دردم نمی‌آمد، نتونستم تکون بخورم. امدادگر آمد، با چفیه باندپیچی کرد، اما فایده نداشت. ترکش به باسنم خورده بود و مفصل لگنم رو خرد کرده بود. یکی از ترکش‌ها روده‌م را پاره کرده بود و به پوست شکمم چسبیده بود. بعداً دکتر گفت با این زخم اگه ورزشکار نبودی زنده نمی‌موندی، من فقط کوهنوردی می‌کردم.

نوید شاهد قزوین: چطور به پشت جبهه منتقل شدید؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: با پتو من را داخل سنگر آوردند. دو تا از رزمنده‌های شریف‌آباد کمکم کردند. بعد با قاطر پایین منتقل شدم، از راه‌های مین‌گذاری شده که خیلی سخت و خطرناک بود. عبورم دادند. درد زیادی کشیدم. شب کنار قایق‌ها ماندیم. دکتر‌ها آنجا بودند. یکی از دکتر‌ها گفت: «چطور با این زخم زنده موندی؟» منم گفتم ما هر هفته کوه می‌رفتیم. با قایق من را عقب بردند و سرم وصل کردند. دیگه متوجه نشدم تا به کرمانشاه رسیدیم و تحت مداوا قرار گرفتم.

نوید شاهد قزوین: سخن پایانی؟

جانباز ۷۰ درصد چگینی: برای وطن، دین و شرافت جنگیدیم. امروز هم باید قدردان خون شهدا و فداکاری رزمندگان باشیم.

این مصاحبه ادامه دارد

شهیدی که طاقت سرما نداشت، غواص شد و دل به آب‌های شلمچه زد

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده