وطن، با ارزشترین دارایی هر انسان است
جانباز معزز »علی علیزاده« نام پدرش شاهباز میباشد که در ۱۸ سالگی در کمیته پذیرش شد و سپس در سنندج و مریوان شروع به خدمت کرد. در سال ۱۳۶۵ در بمباران ارومیه زخمی شده و ترکش خورد. در سال ۱۳۶۷ در منطقه کله قندی در حین خدمت براثر بمباران و موج انفجار مجروح شد و از ناحیه اعصاب و روان به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. وی جانباز ۲۵ درصد است. در ادامه گفتگوی نوید شاهد آذربایجان غربی و روایت ایشان از دوران خدمت را میخوانید:
شروع خدمت
برای وطن خیلی افتخار می کردم و خیلی علاقه داشتم. آن زمان برای اعزام به جبهه کمیته پذیرش بود و ما از کمیته پذیرش شدیم که پنج سال برای خدمت برویم. بعد از آن در تهران آموزش دیدیم و بعد در بهارستان تقسیم شدیم و به سنندج اعزام شدم. بعد از مدتی که به سنندج رفتم و بعد در مریوان منطقه کله قند خدمت کردم. بعد مدتی با سپاه بصورت مشترک خدمت میکردیم . بعضی افراد فکر می کنند مملکت همینجوری تا اینجا آمده که به نظر من اشتباه هست، ما آن روزهایی را دیدیم که دوستانمان با افتخار در جلوی چشم ما شهید و مجروح می شدند. حالا برای من هم افتخار و قسمت الهی این بود که آنجا زخمی و مجروح شدم، ترکش و موج انفجار و گلوله بمباران به من اصابت کرد که منجر به ۱۸ ماه بستری من در بیمارستان شد.
عشق به وطن
این افتخار را دارم که با عشق و علاقه به جنگ رفتم و اگر نیاز باشد مجدد به خاطر میهنمان میروم. وطن هر انسان برای او از همه چیز با ارزشتر است. آن موقع رزمندگان چه کارهایی کردند، کسانی که دست و پایشان را دادند و جانشان را فدا کردند. امثال این آدم ها بودند و ما با این فرشتگان زندگی میکردیم و به قول معروف افتخار میآفریدیم اما میخواهم این را بگویم که بعضی جوانها و مسئولان نمیدانند این انسان ها چه کشیدند.
جانبازی
سال 1367 سه ماه مانده بود جنگ تمام شود که من بر اثر موج انفجار و بمباران از ناحیه اعصاب و روان مجروح شدم. رفیقم جلوی چشمانم شهید شد، زمانی که یادم می آید خیلی ناراحت می شوم و میگویم کاش من هم شهید میشدم و به همرزمانم می پیوستم.
جبهههای خدمت
من خودم داوطلب شدم، رفتم کمیته پذیرش و بعد در تهران آموزش دیدم. منطقه عملیاتی ما کله قند مریوان بود. در حلبچه هم حضور داشتم. در حلبچه خیلی رزمندگان شهید و شیمیایی شدند. در من حلبچه و در عملیات مرصاد، منافقان تا اسلامشهر آمده بودند. سنندج یک فرودگاه متروکه داشت که ما آنجا مستقر شده بودیم. بعضی از رزمندگان در پایگاه و هنگام نگهبانی شهید شدند. ما به دوستان شهیدمان افتخار میکردیم. رفته بودیم دفاع کنیم چون هیچ وقت نباید جلو دشمن مایوس بود، باید قوت قلب میداشتیم. دوستان وقتی شهید میشدند قوت می گرفتیم و میگفتیم ما نباید مایوس و بازنده شویم. خداروشکر محکم بودیم و مملکتمان را به اینجا رساندیم. من افتخار میکنم به آن روزها و بازهم اگه جنگ بشود میروم .
خاطره
یکی از بچه ها میگفت آقای علیزاده به دلم افتاده من شهید میشوم. یکی از دوستانم به نام احمد، به من گفت تا دو سه روز دیگر شهید میشوم، گفتم تو از کجا میدانی گفت به دلم افتاده که شهید میشوم. من رفتم برای ماموریت مهمات بیاورم که آمدم دیدم نیروها گریه میکنند، پرسیدم چه شده؟ گفتند احمد شهید شده است. گفتم من چند روز پیش با احمد حرف میزدم، ببینید چقدر پاک و دلش صاف و ساده بوده که میدانسته چه اتفاقی قرار است بیفتد. آن موقع هم قاطر بود، آنجا که منطقه کوهستانی بود و پشت قاطرها چوب بسته بودند، شهدا را پشت قاطرها میآوردند. حالا زمان پیشرفت کرده و ماشین و آمبولانس هست ولی آن زمان با قاطر تا جایی میاوردند تا اینکه به ماشینها برسند.
خاطره ای دارم که در کله قند دره شیله رفته بودیم مهمات بیاوریم، آن موقع هم بنزهایی بود که سقفش باز بود، ما در راه دیدیم درختی شکسته و وسط راه افتاده است. اصلا یادم نمیرود چون صحنه زخمی شدنم هست، من به دوستم که اهل لرستان بود گفتم برو و تنه درخت را از سر راه بردار، دوستم گفت علیزاده من خسته هستم. من هم اصرار کردم و گفتم باید مهمات را به موقع برسانی و معطل نکنی. دوستم رفت و از پشت سر به او یک گلوله زدند که به کمرش برخورد کرد و فریاد زد مادر مردم، سوختم، پیاده شد و بر زمین افتاد. ما سریع پایین پریدیم. آن زمان اگر معیشت الهی این بود که ما بمیریم ممکن بود کوموله و دموکرات خودرو مملو از مهمات را با آرپیجی بزنند. اگر یک آرپیجی میزدند مهمات میترکید و همگی شهید میشدیم. ما پیاده شدیم تیراندازی کردیم و موقع تیراندازی گروه های معاند چند نفرآقا و خانم بودند و میخواستند مهمات ما را از ما سالم بگیرند. ما آنجا چند شهید دادیم و من خودم با گلوله خمپاره از صورت و چشم مجروح شدم، موج انفجار من را گرفت و بعد سپاه از پشت برای کمک آمد و کمک کرد و گروههای معاند فرار کردند.
افتخار جانبازی
من 18 سالم بود که جبهه رفتم، همه مشتاقانه می رفتند و برای ما هم وظیفه بود که از وطنمان در مقابل دشمن متجاوز دفاع کنیم. در بمباران ارومیه، اول بمباران در دروازه شاپور ترکش خوردم. بعد از آن که آمدم دیدم امثال دوستانم، هم محلهایها، هم کوچهایها، همشهریهای ما در خیابانها زخمی بودند و شهید شدند این برای من یک الگویی شد که بروم و در جنگ شرکت کنم، خانواده آن موقع نظرشان این بود که ما به وطنمان خدمت کنیم. من وظیفه داشتم بروم. شاید شهید میشدم، اما قسمت من نشد و زخمی شدم، برگشتم و به این موقعیت رسیدم، این کار خدا بود. برای خود من افتخاراست که اگر شهید نشدم اما به درجه جانبازی نائل شدم.
توصیه
مسئولین ما اگر به جوانان ما در این مملکت ارزش بدهند جوانان بهتر میتوانند از این وطن دفاع کنند. من نرفتم که جانباز بشوم و بگویم درصد من چقدر شده، سی درصد، پنجاه درصد یا چهل درصد شامل میشود یا خیر. زمان ما این چیزها نبود. زمان ما افتخار بود که شهید بشویم یا یک عضو بدنمان را در راه خدا از دست بدهیم. ما واقعا مخلص و نوکر وطنیم، عاشق این وطنیم و وطن مال ماست. وظیفه ما این است که دفاع کنیم و توصیه من به جوانان این است که به جوانان ارزش بدهند، جوانان دلشان باز میشود و میتونند از میهن دفاع کنند.
گفتگو از هادی وطن خواه