آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۶۹۹۸
۰۰:۱۶

۱۴۰۴/۰۵/۱۱
روحانی رزمنده شهید «سیدمرتضی حسینی اشتهاردی»؛

خدایا فقط تویی! حیف که دیر فهمیدم...

«بارال‌ها! در این ۲۰ سال عمری که به من دادی این‌را فهمیدم که دل بستن به غیر تو نه تنها ثمره‌ای برایم نداشت و تنها خوشی‌های زودگذر بود فقط به این رسیدم که باید با کسی دوست می‌شدم که برایم دائمی باشد چرا که دنیا با همه‌ی ظواهرش فانی است و آن‌که باقی بوده و هست فقط تو هستی. اما حیف که این معنا را خیلی دیر فهمیدم.» این را طلبه رزمنده‌ای در وصیتش نوشت که از حوزه درس و بحث تا جبهه جنگ و جهاد، کوله بار و رهتوشه‌اش، ایمان بود و عشق... فرمانده گروهان و مبلغ رزمی- تبلیغی گردان «قمر بنی هاشم (ع)» از «لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع)» از بسیج مسجد محل تا میدان مصاف با منافقین، از مبلغی در یزد تا چابهار و نیکشهر، «جز پاره‌ای از عشق، دگر هیچ نداشت» ...


خدایا فقط تویی! حیف که دیر فهمیدم...

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، دهم مرداد 1362، منطقه عملیاتی «حاج عمران» در جریان عملیات «والفجر 2» میعادگاه عاشقی بیقرار بود با یار و دلدار... عاشقی که محو جذبه شوق فنای در دوست بود و جز او نمی‌دید و نمی‌خواست و همه هستی‌اش، آیت حضور بود و جلوه شور و شهودی عارفانه در جمال جانانه معبود.  طلبه بسیجی پاکباخته و مومن و مخلص، شهید «سیدمرتضی حسینی اشتهاردی» بچه بسیجی مسجد رحمتیه در خیابان پیروزی و شکوفه تهران، راه خود را از حوزه علمیه و درس و ارشاد و وعظ و تبلیغ دین، از یزد تا سیستان و بلوچستان و از مقابله با قاچاقچیان مواد مخدر تا مزدوران منافق، به جبهه های عشق و شرف و شهادت کشاند و با حضور سراپا نورش، شعله عرفان و عشق را در دل اصحاب رزم و جهاد، روشن کرد و سنگر را در پرتو اشراق روح ربانی و رایحه روحانی خویش، محراب معاشقه مردان مرد، با معشوق ازل و ابد ساخت. وصیتنامه پرشور و عارفانه او، بارقه هایی شگفت از تموج و تلاطم روح عاشقی صادق است که در طلب وصال خدایش بیقراری می‌کند و از غم هجران و فراق، در خویش می‌سوزد و می‌گدازد. این طلبه 22 ساله به چنان بلوغی در بینش معنوی رسیده و آنچنان طالب شهادت است که در وصیتش به خدایش اینچنین پرسوز، شکوه و گلایه دارد: «خدایا! اگر مرا نمی‌خواستی چرا به جبهه راهم دادی؟!» او معراجی مهاجری است دردل خاکریز و خط مقدم که شهادتنامه شوق‌انگیز او، آیین عاشقی است...

 

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

 

هجدهم آذر ۱۳۴۰، در محله شکوفه واقع در ابتدای خیابان پیروزی تهران، در یک خانواده مومن و مذهبی، چشم به جهان گشود. پدرش علی اصغر و مادرش، فاطمه نام داشت. تاپایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. همزمان، فعالیت‌های مذهبی خود را آغاز کرد و به عضویت هیات مکتب الرضا(ع) در مسجد رحمتیه، در ابتدای خیابان شکوفه درآمد. از همان سالهای آغاز کودکی، گرایش و تعلق خاطر عجیبی به قرآن و حدیث و مراقبت ویژه بر اخلاق و احکام شرعی داشت. از پاکی و صفا و صدق و اخلاص او بسیار گفته‌اند که از همان سالهای کودکی در رفتارش نمودی آشکار داشت. تا اینکه انقلاب فرارسید و فصل بزرگ زندگی سید مرتضی آغاز شد. فصلی که او را عاقبت، آسمانی کرد. او دلبسته این انقلاب بود که بنیانش بر انسان سازی مکتب روح الله (ره) بود و قرار بود او را رها نکند و با خود به بلندایی از باور و یقین، پرواز دهد.

 

ثمره انقلاب، مربی نونهالان، خصم منافقان

 

قبل از پیروزی انقلاب، با پخش اعلاميه‌های حضرت امام(ره) و شرکت در تظاهرات عليه رژيم ستمشاهی، حضوری فعال در جریان نهضت داشت. یک سال پس از پیروزی یاران روح خدا بر طاغوت زمان، به راهنمایی استادش حجت‌الاسلام والمسلمین حاج رضا عقیقی، راهی شهر مقدس قم شد و در مدارس مختلفی از جمله مدرسه مرحوم آیت الله گلپایگانی(ره) به فراگیری علوم دینی،معارف اسلامی، جامع المقدمات و علوم جنبی همت گماشت. پس از مدتی با توجه به رهنمودهای حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی و مرحوم علامه طباطبایی (رضوان الله علیهما) به تهران بازگشت تا در کنار درس به تبلیغ و ارشاد نوجوانان و نونهالان در مکتب هدایت و تربیت اسلامی بپردازد. این روحانی مبارز برای حفظ دستاوردهای نظام اسلامی و مبارزه با منافقان کوردل به عضویت بسیج در آمد و مسؤولیت مسجد رحمتیه را به عنوان مبلغ به عهده گرفت.

 

بنیانگذار «گروه ابوذر»، رودرروی قاچاقچیان مواد مخدر، مرد منبر و محراب

 

در سال ۱۳۶۱ با احساس ضرورت دفاع از دین و میهن خود عزم سفر به دیار عاشقان کرد و جامه رزم بر تن نمود. برای گذراندن آموزش نظامی به یزد اعزام شد و از آنجا به منطقه مهریز رفت و همراه سایر برادران رزمنده، «گروه ابوذر» را تشکیل داد. از فعالیتهای عمده این شهید، می‌توان به تشویق بچه‌های بسیج به نماز جماعت و تشکیل آن در پایگاه، برگزاری مراسم دعای کمیل و دعای توسل و زیارت عاشورا و عزاداری در سطح منطقه مهریز اشاره کرد. پس از پایان آموزش به عنوان مبلغ و رزمنده برای مبارزه با قاچاقچیان به شهرستان های کرمان، ایرانشهر و نیک شهر واقع در استان سیستان و بلوچستان اعزام شد. پس از اتمام مأموریت در استان سیستان و بلوچستان، با همه دشواری و مخاطراتش، بالاخره به تهران بازگشت و سپس چندین بار به عنوان مبلغ مذهبی و فرمانده گروهان برای نشر فرهنگ متعالی و ناب اسلام و معارف اصیل مکتب اهل بیت (ع) و روشنگری در جبهه‌های جنگ حضور یافت و در مقام فرماندهی گروهان و مبلغ رزمی- تبلیغی  گردان «قمر بنی هاشم (ع)» از «لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع)» انجام وظیفه کرد.

 

ای عاشقان ای عاشقان! پیمانه‌ها پرخون کنید...

 

و سرانجام موعد دیدار از منظر طالع شهادت، رخ نمود و طلعت جمال جانانه دوست، آغوش بر این محب صادق و عاشق پاکباخته گشود. روز دهم مرداد ماه سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی مرحله دوم والفجر ۲ بود که عاشورای او رخ داد و سر بر دامن امام عشق نهاد و محور عملیاتی «حاجی عمران»، کربلای او و قرارگاه وصل او شد. سیدمرتضی به عهدش با دوست، با خون سرخ خویش وفا کرد و سر بر خط پیمان جانانه با جانان نهاد و به مقام شهادت نائل شد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرام گرفت. او 20 سال بیشتر نداشت اما به چنان قله‌ای از کمال رسیده بود که در وصیتنامه خود، شعاع‌هایی از اشراق اندیشه عارفانه خویش را در نگاه به زندگی و حقیقت بندگی و در تفسیر مقام شهادت به نمایش گذاشته است و چنین جملاتی از درون پرغوغای او به گوش می رسد: «بارالها اگر نمی‌خواستی مرا ببخشی پس چرا در این مکان مقدس (جبهه) راهم دادی؟»

 

خدایا فقط تویی! حیف که دیر فهمیدم...

 

و فرازهایی از وصیتنامه مشحون از معرفت و معنویت این طلبه بسیجی عارف، ما را از هر سخن دیگر، بی نیاز کرده است در شناخت عمق و معنای تحولی باطنی که فرزندان مکتب عاشورایی روح خدا را به سماعی سرخ در میدان شهادت کشاند:

«...  خدایا! تو خود می‌دانی و من هم می‌دانم که این چند ساله عمرم را جز معصیت تو نکردم.

 خدایا! هر چه نظر می‌کنم نقطه سفیدی نه در قلب خود و نه در پرونده خود می‌بینم. سیاهی یکنواخت، تیرگی بی‌حد، ناسپاسی فراوان، اما با این اوصاف با این خطاهایم خدا فقط به تو امید دارم و به رحمانیت و رحیمیت تو دل بسته‌ام و لذا باید سر به بیابان‌ها بگذارم تا ببینم که آیا کسی هست که دستم را بگیرد یا نه بارالها اگر نمی‌خواستی مرا ببخشی پس چرا در این مکان مقدس (جبهه) راهم دادی؟

بارالها اگر نمی‌خواستی عفوم کنی چرا برایم چهارده نور پاک قرار دادی که این‌ها را برایت شفیع قرار دهم. خدا اگر نمی‌خواستی مرا، چرا دری به نام توبه قرار دادی و خیلی سوالات دیگر... آری خدای من امیدم فقط به توست...

بارالها! در این ۲۰ سال عمری که به من دادی این‌را فهمیدم که دل بستن به غیر تو نه تنها ثمره‌ای برایم نداشت و تنها خوشی‌های زودگذر بود فقط به این رسیدم که باید با کسی دوست می‌شدم که برایم دائمی باشد چرا که دنیا با همه‌ی ظواهرش فانی است و آن‌که باقی بوده و هست فقط تو هستی. اما حیف که این معنا را خیلی دیر فهمیدم.

خدایا! شهید درجه‌ی والایی دارد آیا من به آن درجه رسیده‌ام خودم که این چنین لیاقتی نمی‌بینم.

خدایا! شهید تو را می‌بیند ولی چشمان مرا زرق و برق دنیا گرفته و نمی‌توانم تو را ببینم.

خدایا! شهید با اولین قطره خونش تمامی گناهانش پاک می‌شود ولی گناهان حقیر به قدری زیاد است که فکر نمی‌کنم، با قطراتی هم پاک شود. به هر حال هر چه نظر می‌کنم فکرم جایی نمی‌رسد جز این‌که بگویم خدایا تو بودی که راه سعادت را به من نشان دادی و مرا رهنمون به سوی آن نمودی و اکنون که بر من منت نهادی و مرا به لقاء خودت رسانیدی از تو خواستارم پدر و مادرم از من راضی گردانی اولیا و انبیاء و دوستانت را از من دلخوش گردانی...»

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه