روایت جانباز «غلامعباس حسنپور» از شهادت برادر و مجروحیت خود
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، جنگ تحمیلی برای رزمندگان تنها صحنهای از نبرد نظامی نبود؛ لحظهلحظهی آن با دلتنگیها، از خودگذشتگیها و خاطرات تلخ و شیرین همراه بود. غلامعباس حسنپور که سال دوم دبیرستان درس را رها کرد تا به صف پاسداران بپیوندد، یکی از همین جوانانی است که نوجوانی و جوانیاش را در جبهه گذراند. او در این روایت، از آغاز آشنایی با بسیج و ورود به سپاه تا حضور در عملیاتهای بزرگ، دیدار اتفاقی با برادرش در جبهه و سرانجام شهادت او، همچنین خاطره مجروحیت شدید خود سخن میگوید؛ روایتی که تصویری زنده از ایثار، ایمان و تقدیر الهی در روزهای پرآشوب جنگ به دست میدهد. در ادامه این گفتگو را بخوانید.
معرفی و آغاز حضور در جبهه
من غلامعباس حسنپور هستم. تابستان سال ۱۳۶۰ با بسیج آشنا شدم. اولین بار به پایگاه بسیج رفتم و ثبتنام کردم. فرمانده بسیج ما، شهید سیاوش امیری بود. پس از مدتی با بچههای بسیجی انس گرفتم و در شهریور همان سال رسماً به عضویت سپاه درآمدم. آن زمان محصل بودم، اما سال دوم دبیرستان درس را رها کردم و به پادگان امام حسین رفتم. سه ماه آموزش دیدم و بعد به اراک بازگشتم و لباس پاسداری گرفتم. از آذرماه ۱۳۶۰ به طور رسمی وارد جبهه شدم و در مجموع ۵۰ ماه در جبهه حضور داشتم.
نقشها و مسئولیتها در جبهه
ابتدا به عنوان آرپیجیزن فعالیت داشتم، سپس راننده لودر و بولدوزر شدم و بعد به عنوان خمپارهزن و دوشکاچی خدمت کردم. تا سال ۱۳۶۲ در گردانهای مختلف حضور داشتم تا اینکه به گردان علیبنابیطالب در لشکر ۱۷ امام علی بن ابیطالب منتقل شدم. فرمانده گردان آن زمان شهید علیاصغر فتاحی بود.
ماجرای دیدار با برادر
در همان روزها خیلی دلتنگ خانواده بودم، چرا که چهار ماه بود به مرخصی نرفته بودم. یک روز نامهای از خانه به دستم رسید که نوشته بودند برادرم غلامحسین (سه سال از من کوچکتر) به جبهه آمده است. بسیار خوشحال شدم و به دنبال او گشتم اما ابتدا پیدایش نکردم.
مدتی بعد در محلی به نام زینبیه (محل استراحت رزمندگان در اهواز) به طور کاملاً اتفاقی نیمهشب او را پیدا کردم. دیدارمان همراه با گریه شوق بود. بعد از مدتی پیگیری و هماهنگی با فرماندهان، توانستم برادرم را از لشکر امام حسین به گردان علیبنابیطالب منتقل کنم تا کنار هم باشیم.
عملیات جزایر مجنون و شهادت برادر
در عملیات جزایر مجنون، من مسئول دسته ادوات بودم. برادرم به عنوان کمک آرپیجیزن در گردان سازماندهی شده بود. در جریان عملیات، گردان ما با مشکلات زیادی روبهرو شد. قایقهای حامل مهمات چپ میکردند و ما حتی بدون مهمات میجنگیدیم. با سختی فراوان مهمات تهیه کردیم و دوشکاها را مستقر ساختیم تا از گردان در برابر هلیکوپترهای عراقی دفاع کنیم.
در این عملیات، بسیاری از فرماندهان و نیروهای گردان شهید شدند. پس از روزها بیخبری، وقتی به اراک بازگشتیم فهمیدم برادرم غلامحسین مجروح شده و به بیمارستان هاشمینژاد مشهد منتقل گردیده است. متأسفانه او در همانجا، روز ۲۹ اسفند ۱۳۶۲، حین عمل جراحی به شهادت رسید.
خاطرهای از مجروحیت خودم در کربلای چهار
در عملیات کربلای چهار فرمانده گروهان غواصی ویژه کوثر بودم. این عملیات به نتیجه نرسید و پس از آن مجدداً به گردان امام حسین بازگشتم. به دلیل مجروحیت برخی فرماندهان، موقتاً مسئولیت گردان به من سپرده شد.
گردان ما به خاکریز دو جدارهای نزدیک مقر تیپ عراقیها منتقل شد. حجم آتش دشمن بسیار سنگین بود. نیمهشب برای سرکشی به خطوط رفته بودم که خمپارهای در نزدیکی من منفجر شد. ترکشهای زیادی به بدنم خورد، پایم از کار افتاد و شکمم نیز پاره شد. با کمک نیروها به عقب منتقل شدم.
ابتدا در بیمارستان صحرایی دو عمل جراحی شدم، سپس به اهواز و از آنجا با هواپیما به تهران انتقال یافتم. بیش از یک ماه در بیمارستان طالقانی بستری بودم و چند بار دیگر جراحی شدم. بعد از آن نزدیک یک سال مجبور بودم با ویلچر تردد کنم و عملاً از کار افتاده شدم.
نگاه به شهادت و زندگی پس از جنگ
من پنجاه ماه در جبهه بودم، چندین بار شیمیایی شدم و بیش از صد ترکش در بدنم دارم. با وجود همه اینها، خدا نخواست که شهید شوم. برادرم تنها دو بار به جبهه آمد و بار دوم با یک تیر به شهادت رسید.
اعتقاد دارم مرگ و شهادت به اراده خداوند است، نه فقط به شرایط و مکان. شاید کسی در امنترین جا باشد اما مرگش فرا برسد. من همیشه آرزو داشتم شهید شوم، اما تقدیر خداوند چیز دیگری بود. حالا دعا میکنم خداوند اجر شهادت را به ما بدهد و تا زندهایم، لیاقت آن راه را خراب نکنیم.