با لحنی قاطع گفت، در عملیات بعدی من شهید میشوم
نوید شاهد - سه نفري با هم صحبت مي كرديم، من گفتم: بچه ها واقعاً در عمليات آينده كدام يك از ما شهيد خواهد شد؟ شهيد لاجاني كه از دو نفر ما قديمي تر بود با لحني بسيار قاطع و بدون ترديد گفت در اين عمليات من بايد شهيد شوم و نوبت من فرا رسيده است. متنی که خواندید خاطره ای بود از برادر شهيد «سليم لاجاني» که نوید شاهد آذربایجان غربی شمارا برای خواندن این خاطره ی زیبا دعوت میکند.
نوید شاهد آذربایجان غربی؛ در یکم آذرماه 1344 در روستای حاجی جفان یکی از توابع شهرستان سلماس دیده به جهان گشود. پدرش کرم و مادرش دلال نام داشت. تحصیلاتش را تا پایان دوره متوسطه ادامه داد و دیپلم گرفت. در نهایت به عنوان بسیجی عازم جبهه شد و سر انجام در سوم خرداد 65 در منطقه حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
در ادامه خاطره ی زیبا از زبان برادر شهید میخوانید:
من و سليم در شهرستان پيرانشهر در محلي به نام حاجي عمران در حال انجام وظيفه بوديم. يك ماه به عمليات مانده بود من و سليم به همراه يازده نفر ديگر در يك گروه سيزده نفره كه موسوم به گروه پاكسازي بود، مأموريت داشتيم قبل از عمليات به قسمتهاي مرزي كشور برويم تا منطقه را از مين و ساير مواد منفجره پاكسازي كنيم.
سپس در حين عمليات از طريق طي مسيرهايي كه امكان ورود دشمن را به خاك كشورمان داشت اتومبيلهاي پر از مواد منفجره را به آن محلها برده و آن محلها را مين گذاري كرده و نيروهاي دشمن را منهدم كنيم. براي آمادگي جهت انتقال مواد منفجره و اجراي اين عمليات خطير تا شروع عمليات آموزش بدنسازي و تمرين هاي عملي انفجارات، برنامه روزمره ما بود.
لازم به ذكر است كه اين را هم بگويم چون ما دوران سربازي را آنجا مي گذرانديم با آموزشها به حد كافي آشنا بوديم. همراه نيروهاي پاكسازي در قالب گروه هاي جنگ مين كه كارشناسان احداث ميدان مين با آرايشهاي منظم بود و گروه هاي معبرزن كه كارشناسان باز كردن معبر در دل ميادين مين و سيمهاي خاردار حلقوي، رشته اي و فرشي و ... بود طبق برنامه منظم و آموزشي از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب تمرين مي كرديم.
بعد از گذراندن مدتي از آموزش گروه ما به يك گروه نُه نفره تغيير يافت كه اين گروه نُه نفره شامل برادران لاجاني، اِخباري، شفيعي، عرفاني، عطارباشي، رحيمي، حبيبي، شمس آبادي و اين حقير بوديم كه در كنار تمرينات طاقت فرسا و خسته كننده، جوي بسيار صميمي و دوستانه داشتيم و از مسائل معنوي و عاطفي نيز دور نبوديم.
همه گروه هاي سازماندهي شده كه بالغ بر سيزده گروه مي شديم. بعد از تمرينات روزانه اطراف مقر واحد پاكسازي، ظهر جهت اقامه نماز و صرف نهار و كمي استراحت در آسايشگاه گرد هم مي آمديم. هر روز يك گروه جهت نظافت ساختمان و آسايشگاه و پذيرايي، صبحانه و نهار و شام به عنوان خادم الحسين(ع) به طور نوبتي انجام وظيفه مي كردند.
يك روز كه نوبت گروه ما بود، با برادران شهيدم لاجاني و رحيمي مشغول پذيرايي بوديم. در موقعيتي كه كارمان تقريباً تمام شده بود و سه نفري با هم صحبت مي كرديم، من گفتم: بچه ها واقعاً در عمليات آينده كدام يك از ما شهيد خواهد شد؟ شهيد لاجاني كه از دو نفر ما قديمي تر بود با لحني بسيار قاطع و بدون ترديد گفت در اين عمليات من بايد شهيد شوم و نوبت من فرا رسيده است.
سپس رو به من كرد و گفت تو هنوز نوبتت نيست و براي شهادت وقت داري و به شهيد رحيمي نيز رو كرد و گفت تو اگر در اين عمليات شهيد شوي سعادت و توفيق زيادي داري. آن روز من و شهيد رحيمي حرف شهيد لاجاني را زياد جدي نگرفتيم تا انيكه روز عمليات فرا رسيد.
گروه ما خود را به خط مقدم رساند. در حالي كه مشغول انجام وظيفه بوديم و آتش دشمن نيز آرام نمي گرفت و از همه طرف بر سر ما مي باريد. بعد از چندين ساعت مقاومت در برابر دشمن من متوجه شدم كه شهيد لاجاني و شهيد رحميي را درسر پستشان نمي بينم.
بعد از جستجوي زياد از صورت ساير افراد گروه فهميدم كه هر دويشان شهيد شده اند. غم و اندوه سرتاسر جهره ام را پوشاند. آن لحظه را به ياد آوردم كه هر دو شهيد با قاطعيت از من خداحافظي مي كردند.
در اين فكر و خيال بودم كه آتش نيروهاي دشمن بر ما غلبه كرد و من و چندين تن از دوستانم را به اسارت گرفتند. از خداوند براي همه شهدا و اين دو شهيد بزرگوار طلب رحمت مي كنم.