اهدای کتاب شهيد دستغيب(ره) به دزد دوچرخه!
يکشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۳۱
همسر شهید "امان الله غلامحسین پور" با ذکر خاطره ای از همسر شهیدش می گوید: شهید غلامحسین پور آن ها را از زندان آزاد کرده و به منزل دعوت کرده بود و بعد از صرف شام و پذيرايي، دو جلد کتاب از شهيد دستغيب(ره) را نيز به آن ها داد. اکنون مي بينم آنها افرادي مثبت در اجتماع شده اند و مورد اعتماد مردم هستند.
به گزارش نوید شاهد کرمان، معلم شهید "امان الله غلامحسین پور" دهم شهريور 1333، در شهرستان بردسير متولد شد. وی تا پايان مقطع كارداني در رشته زبان انگليسي تحصيل كرد و در سال 1361، ازدواج نمود. معلم بود، به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سرانجام در يازدهم تير 1365، در مهران بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد.
در ادامه خاطراتی از معلم شهید "امان الله غلامحسین پور" به نقل از همسر شهید را با هم مرور می کنیم:
***هر شب که ساعت زنگ دارش را بر مي داشت، مي دانستم که نماز شب مي خواند، چون خيلي خسته مي شد و نگران مي شد که اگر براي نماز شب بيدار نشود و براي اين که خواب نرود حتما ساعتش را کوک مي کرد و حداقل هفته اي چهار شب نماز شب مي خواند و يادش گرامي باد. آن ساعت برايم خيلي با ارزش است و هنوز هم خيلي خوب کار مي کند! قريب به 30سال!
***در منزل استيجاري زندگي مي کرديم و ايشان خيلي مقيد بودند که چون صاحب خانه مان نيز فوت کرده بود و مي گفتند که اين ملک، مال يتيم است و فوق العاده از منزل مواظبت مي کردند که هيچ گونه خسارتي وارد نشود و چون منزل قديمي بود يک آجر از پله اش کنده شده بود. شهيد عزيز همان ساعت بلافاصله که متوجه شدند رفتند و سيمان تهيه کردند و آن آجر را روي سر جايش نصب کردند و آن وقت گفت: حالا آرام گرفتم و بايد خيلي مواظب باشيم!
***اوايل ازدواج مان شهيد دوچرخه اي داشتند و با آن کارهايش را انجام مي داد و بعضي اوقات خريد هم مي-کردند. يک روز که با دوچرخه بيرون رفته بودند، دو پسر بچه مي آيند که دوچرخه ايشان را بدزدند و ديگران متوجه مي شوند و دو پسر بچه را مي گيرند و شهيد عزيز ابتدا آن ها را تحويل پاسگاه داد و آن ها را بازداشت کرده بودند.
بعد از گذشت دو روز شهيد عزيز به من گفتند اگر زحمت نيست، امشب دو نفر ميهمان داريم، شام درست کنيد و چند جلد کتاب از شهيد دستغيب(ره) هم به من دادند و گفتند اگر وقت داشتيد اين ها را نيز کادو بگيريد. خلاصه من گفتم چشم و آنچه گفته بودند عمل کردم. تا اينکه شب شد و هنگامي که شهيد عزيز به منزل آمدند، دو نفر پسر بچه همراهشان بود وقتي داخل شدند، فهميدم همان دو پسر بچه هستند که قصد دزديدن دوچرخه اش را داشتند و شهيد عزيز خودش آن ها را از زندان آزاد کرده بود و به منزل دعوت کرده بود و بعد از صرف شام و پذيرايي، هدايا را نيز به آن ها داد. اکنون مي بينم همانا افرادي مثبت در اجتماع شده اند و مورد اعتماد مردم هستند. آري! اين چنين بود رفتار شهيد عزيز حتي با اين گونه افراد!
***زندگي مشترک ما همه اش پر از خاطرات زيبا و به ياد ماندني بود و اين خاطرات همواره در سينه من خواهند ماند تا مرا به شهيد عزيزم ملحق کنند. تقوي و پاکي چشم شهيد بسيار بالا بود و هرگز به نامحرم نگاه نمي کرد! يادم مي آيد که ايشان کلاس خطاطي براي مربيان امور تربيتي در دبيرستان فاطميه که من مديرش بودم گذاشته بودند و يک روز من در آن کلاس شرکت کردم.
آن روز حرف "ر" را تدريس مي-کردند.
بعد از آموزش گفتند که خواهران محترم چندين دفعه حرف "ر" را بنويسيد تا ببينم. من هم چند حرف "ر" را نوشتم و به ايشان نشان دادم. شهيد بزرگوار پس از نگاه کردن به ورقه من فرمودند: خواهر حرف "ر" شما خيلي خراب است و اشتباه نوشته اي و شما ياد نگرفته ايد و بايد بيشتر تمرين کنيد و در اين حال نگاهشان فقط بر روي برگه ي من بود! و فقط به حرف "ر" نگاه مي کرد!! همه خواهران خنديدند و من بر سر جاي خودم نشستم و چيزي نگفتم. بعد از تمام شدن کلاس من در دفتر دبيرستان منتظر شهيد ماندم تا با هم به منزل برويم. وقتي سوار ماشين شديم، شهيد عزيز گفتند: چرا شما اينقدر منتظر مانديد!! مي بايست شما زودتر برويد. من گفتم: خواهر " ر" شما خراب است! ايشان متوجه نشدند و من دوباره تکرار کردم و شهيد عزيز فهميد که آن خواهر در کلاس، همسرشان بوده و ايشان اصلا متوجه نشده بودند!
راوی: همسر شهید
پایان پیام/
نظر شما