زندگینامه و خاطرات شهید سیدرضا (علی) مهدوی
نام و نام خانوادگی: سیدرضا (علی) مهدوی
نام پدر: سید اسدالله
تاریخ و محل تولد: 2/10/1329 – خانوک
شغل: معلم
تاریخ و محل شهادت: ایشان در تاریخ 26/12/1363 در عملیات بدر در جزیرة مجنون، مجروح شد و در تاریخ 29/12/1363 در بیمارستانی در شیراز به شهادت رسید.
سن هنگام شهادت: 34 سال و 2 ماه
«شرح مختصری از سی و چهار بهار زندگی»
سیدرضا در دیماه 1329 در خانوک چشم به جهان گشود. خانواده اش به دلیل ارادتی که به مولا علی«علیه السلام» داشتند، وی را در خانه «سیدعلی» صدا می زدند. ایشان، دوران شش سالۀ ابتدایی نظام قدیم را در دبستان «علوی» زادگاهش سپری کرد و سپس ترک تحصیل نمود و روانۀ کرمان شد و روزگار را با انجام دادن کارهای مختلف گذراند. زمانی که به سنّ سربازی رسید، برای گذراندن دورۀ خدمت، عازم تربت حیدریه شد؛ اما بعد از مدتی، به دلیل صاف بودن کف پا از ادامۀ خدمت معاف شد.
سیدرضا در سال 1351 با دختر عمه اش ازدواج کرد که حاصل این ازدواج، یک پسر به نام «مهدی» و سه دختر به نامهای «فاطمه، بتول و زینب»[1] است. ایشان بعد از مدتی، تصمیم به ادامۀ تحصیل گرفت؛ به همین منظور پا به هنرستان «اقبال» کرمان گذاشت و رشتۀ راه و ساختمان را برگزید. او روزها در هنرستان، کارهای تأسیساتی را انجام می داد و شبها درس می خواند. او که فردی متدیّن و انقلابی بود، در دوران پُر از خفقان قبل از انقلاب، به دلیل فعالیت های انقلابی و پخش اعلامیه و نوارهای حضرت امام، انگشت اشارۀ ساواک بود و بارها مورد تعقیب قرار گرفت؛ اما به خواست خدا، مأموران رژیم از بازداشت وی ناکام ماندند.
سیدرضا بعد از اخذ مدرک دیپلم، جذب ادارۀ آموزش و پرورش شد. بعد از پیروزی انقلاب، از طرف آموزش و پرورش مأمور به خدمت در جهاد شد و در قسمت سوادآموزی جهاد، مشغول فعالیت گشت. وی برای سوادآموزی، به روستاهای دورافتاده سفر می کرد و علاوه بر سوادآموزی، به ارشاد و هدایت مردم نیز می پرداخت.
با آغاز جنگ تحمیلی، بارها به جبهه اعزام شد و گاهی به عنوان رزمنده و گاه با خدمت در واحد تبلیغات، انجام وظیفه کرد. وی در یکی از این اعزامها، شیمیایی شد. سیدرضا در سال 1361 عازم سفر معنوی حج شد و به زیارت خانۀ خدا مشرّف گردید. ایشان بعد از دو سال خدمت در جهاد، به آموزش و پرورش برگشت و در دبستان «شهدا»[2] واقع در خیابان مهدیۀ کرمان، به عنوان معلم مشغول خدمت شد.
عملیات بدر، آخرین صحنۀ حضور سیدرضا در جبهه بود. او که به منظور شرکت در این عملیات، در جزیرۀ مجنون حضور داشت، در بیست و ششم اسفندماه 63 مجروح شد. و سرانجام در بیست و نهم اسفندماه 1363 بر اثرجراحات شدید، در بیمارستان شیراز دعوت حق را لبیک گفت و به خیل شهدای عملیات بدر پیوست.
قابل ذکر است که مادر این شهید بزرگوار، از سادات جلیل القدر و صاحب فضل و کرامت است و برادرش «سیداحمد» در ششم مهرماه 1360 بعد از تحمل جراحت در بیمارستان، به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد. برادر دیگرش «سیداکبر» که پاسدار و از رزمندگان و جانبازان دوران دفاع مقدس بود، در حین بازگشت از مأموریت در راه مشهد، در تیرماه 1372 تصادف کرد و از دنیا رفت.
پیکر مطهر شهید «سیدرضا مهدوی» در گلزار شهدای خانوک به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
«فرازی از وصیت نامه»
این اعجاز بزرگ قرن و این جمهوری اسلامی، محتاج به حفظ و نگهبانی است. (امام خمینی)
به نام خدا که به من، جان داد و به من، توان داد تا او را بندگی کنم.
... سلام بر جمیع شهدای اسلام، پاکبازان راه عشق و فداکاری که با خونِ خود، اسلام و انقلاب را بیمه کردند. سلام بر تو ای مادر مهربانم! که مرا در دامن پاک و پُرمهرت پروراندی؛ ای مادرم! که هر وقت اسم حسین(علیه السلام) برده می شد، بی اختیار اشکهایت روان بود؛ [بارها] خودم شاهد ریختن اشکهایت بودم و می دانم که با گریه بر حسین(علیه السلام) مرا شیر دادی و این، دامن پاک تو بود که دو شهید را در خود پروراند. ای مادر! تو کاری زینب گونه کردی؛ [به راستی، او] در روز عاشورا چگونه بر داغ برادر و برادرزاده و فرزند، صبر کرد؟!!
مادرجان! تو باید مثل مادر وَهَب [باشی] که در روز عاشورا سرِ بریدة فرزندش را به طرف دشمن پرت کرد و گفت: «چیزی را که در راه خدا داده ایم، پس نخواهیم گرفت.» مادر عزیز! تو را توصیه می کنم به صبر؛ که تو در شهادت سیدمحمود، امتحان خود را پس دادی و گفتی: «من، خودم به فرزندم اجازه دادم که برود». فراموش نکنید که در آخرین خداحافظی، به من هم گفتی: «برو مادر».
مادرجان! صبر کن و بدان که تو در روز قیامت، نزد جدّه ات فاطمه(سلام الله علیها) روسفید خواهی بود و تو نیز ای پدر! همانگونه که حسین(علیه السلام) در مصیبت فرزندانش صبر کرد، تو نیز باید صبر کنی؛ که خداوند به شما اجری عظیم خواهد داد و خداوند با صابران است و شما در نزد جدّتان، سرافراز خواهید بود. من، شما را توصیه می کنم که مراسم روضه خوانی ایام فاطمیه را تا زنده هستید، هر چه باشکوهتر برگزار کنید.
و شما ای خانواده ام و همسرم! مرا ببخشید. از شما طلب عفو دارم؛ [چرا] که من، همسر خوبی برای شما نبودم، شما باید مشکلات را تحمل کنید؛ چرا که در راه خداست. به یاد خدا باشید؛ زیرا یاد خدا، آرامبخش دلها و روح هاست و اگر صبر کنید، در نزد خدا اجری بزرگ خواهید داشت. تقاضا دارم بچه های مرا خوب تربیت کنید، مخصوصاً در امر نماز؛ که ما به خاطر نماز، قیام کردیم. شما نباید ناراحت باشید، باید افتخار کنید که خداوند این لیاقت را به شما داد که شما هم جزء خانواده های صابر شهدا باشید. باز هم شما را توصیه می کنم که در مقابل مشکلات، صبر کنید؛ چون برای خداست و او خود، مشکلات را برطرف خواهد کرد. بارها گفتم در وقت گرفتاریها، خاطرات عاشورا و خاطرات کربلا را به یاد آورید و برای آنها گریه کنید؛ که همة گرفتاریها برطرف خواهد شد. نمی دانم آن موقعی که امام حسین(علیه السلام) روانة میدان بود و همة فرزندانش دورش را گرفتند، بر او چه گذشت؟!
همسرم! من یک پسر دارم به نام «مهدی»؛ او را چنان تربیت کن که اسلحة افتاده ام را بردارد و راهم را ادامه دهد. در پایان، وصیت می کنم که در هر هفته، برای امام حسین(علیه السلام) روضه بخوانید و گریه کنید؛ [چرا] که: «إنَّ الحُسین، مصباحُ الهُدی وَ سَفینَةُ النًَّجاة».
و شما ای برادرانم! ای سیدجواد! برادرم! با تلاش و کوشش در راه خدا [قدم بردار] و راه شهیدان را ادامه بده و گوش به فرمان امام باش. و تو ای برادرم، سیداکبر! همانگونه که علاقه داشتی در سپاه خدمت کنی، خدمت کن و سپاه را رها نکن و از این پاسداری [مقدس]، خوب پاسداری کن و سنگر اسلام را نیز رها نکن. و تو ای سیدمهدی! برادرم! تو نیز همانگونه که شبانه روز در خدمت انقلاب و اسلام بودی، باش و خدمت کن؛ که اجری بزرگ در نزد خداوند داری. و تو ای یگانه خواهرم! باید رسالت زینب گونه ات را خوب انجام دهی و پیام خونِ برادرانت را به گوش جهانیان برسانی. در مقابل مشکلات، صبور و شکیبا باشی.
آخرین وصیت من خطاب به ملّت شهیدپرور ایران است که دست از امام برندارند و حسینِ زمان را تنها نگذارند و سنگر خالی شهدا را پُر کنند، با دشمنان خدا بجنگند و لحظه ای در مقابل زر و زور و تزویر، آرام ننشینند.
در پایان، از همة اقوام و خویشان و همسایگان، طلب عفو و مغفرت دارم و از همه می خواهم که مرا ببخشند. همة شما را به خدای بزرگ می سپارم.
سیدرضا (علی) مهدوی
برگهایی زرین از تقویم زندگی معلم شهید «سیدرضا (علی) مهدوی»
(خاطرات)
«توضیح المسائل»[3]
من بچه بودم و او پانزده سال، سن داشت. شبها که دور هم جمع می شدیم، چراغ را وسط می گذاشت، توضیح المسائل آیت الله بروجردی را که در آن زمان مرجع تقلید بودند، باز می کرد و برای ما مسائل را توضیح می داد. بسیاری از مسائل را که امروز می دانیم، نتیجة توضیحات همان روزهای اوست که بینش مذهبی اش در دوران نوجوانی از همة اعضای خانواده بالاتر بود.
«نذر»[4]
چند ماهی بود که برای گذراندن دوران خدمت سربازی، در تربت حیدریه به سر می برد. خدمت کردن در رژیم طاغوت، برایش سخت و غیرقابل تحمل بود؛ برای همین در نامه ای خطاب به مادر نوشت: مادرجان! شما به جدّتان متوسل شو تا من، بیش از این در خدمت این رژیم سفّاک نمانم و معاف شوم.
مادر در شب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) به باغ پشتِ منزل رفت و دو رکعت نماز بجا آورد و به جدّش متوسل شد. در روز شهادت هم برنامة روضه برای بانوی بزرگ اسلام گذاشت و نذر کرد که در صورت معاف شدن سیدرضا از خدمت، هر سال در ایام فاطمیه جلسة روضه برپا کند.
بعد از روضه، راهی تربت حیدریه شدیم تا سری به سیدرضا بزنیم و از آنجا به پابوس امام رضا(علیه السلام) برویم. وقتی که به محلّ خدمتش رسیدیم و سراغش را گرفتیم، دوستش گفت: سیدرضا به خاطر صاف بودن کفِ پا، از ادامة خدمت معاف شد و به شکرانة این موضوع، به زیارت امام رضا(علیه السلام) رفت.
با شنیدن این خبر، ما هم شادمانه روانة مشهد شدیم. وقتی که به حرم رسیدیم، به لطف خدا او را در میان جمعیتی که به زیارت آمده بودند، در حال وداع دیدیم.
مادر طبق نذری که کرده بود، هر سال در ایام فاطمیه، برنامة روضه برپا کرد.
«فرار از دست مأمورین شاه»[5]
در فاجعة به آتش کشیده شدن مسجد جامع کرمان توسط عمّال رژیم شاه، حضور داشت و با تمام وجود به نجات مردم پرداخت. بعد از این جریان، در حال رد شدن از خیابان شریعتی بودیم که مأمورین شاه که از قبل، او را شناسایی کرده بودند، به تعقیبش پرداختند.
او با پای برهنه، از کوچه پس کوچه ها فرار کرد و خودش را نجات داد.
«انگشت اشارة ساواک»[6]
در بحبوحة پیروزی انقلاب، نوارها و اعلامیه های امام را پخش می کرد. یک روز مأموران ساواک به خانة ما در خانوک ریختند تا دستگیرش کنند. او را از دری که در انتهای خانه بود، فراری دادیم. تعداد زیادی نوار و اعلامیه، در کرمان در خانه اش داشت. خودش را به کرمان رساند و آنها را درون چاله ای در میان خانه ریخت و رویش را با خاک پوشاند. مقداری آجر، گوشة حیاط بود؛ آنها را هم روی محلی که نوارها و اعلامیه ها را پنهان کرده بود، ریخت تا چیزی مشخص نشود.
در محل زندگیش، همه او را به اسم «سیدعلی» می شناختند؛ برای همین مأموران ساواک از هر کسی سراغش را می گرفتند، همه اظهار بی اطلاعی می کردند. او که به دلیل فعالیتهایش علیه رژیم شاه انگشت اشارة ساواک بود، بارها تحت تعقیب قرار گرفت و هر بار به نحوی از مهلکه، جان سالم به در برد.
«مخالف رژیم شاه»[7]
قبل از انقلاب، در خانة ما سکونت داشت. عصرهای پنجشنبه و جمعه، دوستان و جوانان محله را جمع می کرد؛ بعد از قرائت دعای کمیل و ندبه، آنها را آمادة فعالیت علیه رژیم می نمود و اعلامیه های امام را به صورت مخفیانه به آنها می داد تا پخش کنند.
او با این عمل، می خواست اذهان مردم را آمادة اتفاقاتی بکند که قرار بود در آینده بیفتد. در جمع های خصوصی، از ظلمهای شاه برایمان حرف می زد و ما را ارشاد می کرد.
«نهایت اخلاص»[8]
قبل از پیروزی انقلاب، در هنرستان «علامه اقبال لاهوری» کار می کرد. آنجا گلخانه ای وجود داشت؛ سید گوشه ای از گلخانه را با موکت کوچکی فرش کرده بود. هنگام اذان ظهر، آرام و بیصدا به آنجا می رفت و به دور از چشم دیگران، نمازش را می خواند. این کارش بیانگر اخلاصش بود.
«آغوش باز»[9]
بعد از پایان دوران راهنمایی، به دلیل نبودن دبیرستان در خانوک، مجبور بودم برای ادامة تحصیل به کرمان بروم؛ اما به خاطر وضعیت اقتصادی ضعیف خانواده ام، امکان اجاره کردن اتاقی به منظور سکونت، برایم وجود نداشت.
سیدرضا وقتی موضوع را فهمید، به پدرم گفت: عموجان! نگران نباش؛ او را به خانة ما بفرست و خیالت از بابت همه چیز راحت باشد.
با وجود آنکه تنها یک اتاق برای زندگی کردن داشتند، یکسالِ تمام با آغوش باز، مرا پذیرفتند و مورد محبت خود قرار دادند.
«مصرف مصالح در امور خیر»[10]
رشتة راه و ساختمان را برای ادامة تحصیل انتخاب کرده بود و در هنرستان «اقبال» درس می خواند و همزمان با آن، کارهای تأسیساتی هنرستان را انجام می داد. یک روز به مسئول آموزش کارهای ساختمانی که به هنرجویان، بنّایی را آموزش می داد، گفت: بهتر است با این مصالحی که برای آموزش استفاده می کنید، یک اتاق یا ساختمان برای افراد مستضعف بسازیم تا هم کیفیت آموزش، بالا برود و بچه ها کار را بهتر یاد بگیرند و هم مصالح در جهت امر خیر مصرف شود و هدر نرود.
«عقاید ناب»[11]
یکی از دوستانش[12] می گفت: یک شب سیدعلی در حالی که یک جعبة شیرینی و یک دوچرخه خریده بود، نزد من آمد و گفت: بیا با هم به دیدار خانوادة فلانی که چند وقت پیش اعدام شد، برویم.
با تعجب گفتم: معلوم هست چه می گویی؟! آن شخص ضدّانقلاب بود؛ با خودت فکر نکردی اگر یکی ما را ببیند، چگونه در موردمان قضاوت می کند؟! شاید آنهایی که ما را ببینند، فکر کنند ما هم با افراد ضدّ انقلاب همدست بوده ایم.
با خونسردی گفت: تو دوست نداری، نیا. من بر خود وظیفه می دانم که به آنها سر بزنم؛ درست است که پدرِ این خانواده خلافکار بوده، ولی ما نباید رهایشان کنیم. باید دست فرزندان این خانواده را بگیریم و به راه راست هدایتشان کنیم تا راه پدرِ خود را نروند. اگر ما کوتاهی کردیم و آنها از روی ناچاری، راه پدرشان را رفتند، مقصر نیستند؛ بلکه ما مقصریم که تنهایشان گذاشتیم.
حرفهایش را که شنیدم؛ در دلم به عقاید نابش احسنت گفتم.
«به خاطر برخورد زیبای شما...»[13]
در عملیات بدر، ترکش به ناحیة گردن و دستش اصابت کرد. او را به بیمارستانی در شیراز اعزام کردند. پرستاری که مسئول رسیدگی به او بود، حجاب درستی نداشت. هر وقت این پرستار، کنار تخت سیدرضا می رفت، او برخلاف بعضی ها با ملایمت و مهربانی با پرستار برخورد می کرد و به شخصیتش احترام می گذاشت.
سه روز از حضور سیدرضا در بیمارستان می گذشت که حجاب پرستار، کامل شد. او یک روز نزد سیدرضا رفت و گفت: من به خاطر برخورد زیبای شما متوجه شدم که حجاب، بسیار مهم و باارزش است و همة برنامه ها و دستورات اسلام روی حکمت و مصلحت است؛ برای همین، من تصمیم گرفتم که از این به بعد، حجابم را رعایت کنم.
سیدرضا که خوشحال شده بود، با تمام وجود پرستار را تشویق کرد.
«احترام به قانون»
بعد از پیروزی انقلاب، امام خمینی(رحمت الله علیه) در یکی از سخنرانی هایشان فرمودند: «احترام به قانون، واجب است و شهروندان نباید قانون شکنی کنند.»
از طرفی در قانون هم مطرح شده بود، افرادی که گواهینامة موتورسیکلت ندارند، حق سوارشدن بر موتور را ندارند.
سید به منظور احترام به قانون، شش ماه دست از موتورسواری کشید. در طی این مدت، دیگران از موتورش استفاده می کردند؛ ولی خودش تا گواهینامه دریافت نکرد، سوار موتور نشد.[14]
سیدرضا ماشین ژیانی داشت که با آن، رفت و آمد می کرد. یک شب، با خانواده اش مهمان ما شدند؛ در حالی که بدون ماشین آمده بودند. آخرِ شب، وقتی می خواستند به خانه شان بروند، آماده شدم تا آنها را برسانم. در بین راه، به سید گفتم: ماشینت را چه کار کردی؟!
جوابم را نداد؛ خانمش گفت: از روزی که امام فرمودند: «رانندگی برای کسانی که گواهینامه ندارند، حرام است»، سیدرضا ماشین را داخل خانه گذاشته و از آن، استفاده نمی کند.
او که تابع امرِ امام بود، بار دیگر، وقتی پشتِ فرمان ماشینش نشست که گواهینامه اش را گرفته بود.[15]
«مهمانهای امام صادق(علیه السلام)»[16]
شب شهادت امام جعفرصادق(علیه السلام) در خانه اش جلسة روضه برپا کرد و همة اقوام و همسایه ها را دعوت کرد. بعد از پایان روضه، جلوی همه را گرفت تا برای شام بمانند.
خانمش به من گفت: آبگوشت مختصری داریم و سیدعلی تعارف می کند.
نزدش رفتم و گفتم: برادر! غذا به اندازة همه نیست؛ می ترسیم آبرویمان برود.
با اطمینان گفت: آقا خودش درست می کند.
سفره کشیده شد و به همه شام رسید و به اندازة یکنفر هم غذا اضافه ماند. سیدعلی با خوشحالی گفت: مهمانی که امام صادق(علیه السلام) دعوت کند، خودش هم از آنها پذیرایی می کند.
«انفاق»[17]
شش ساله بودم که یک روز عصر، با اصرار، همراه پدر بیرون رفتم. او وسایل و مواد خوراکی زیاد خرید. من که در عالم بچگی خودم از دیدن آنهمه خوراکی یکجا، خوشحال شده بودم، دائم می پرسیدم: با این همه خوراکی، می خواهید چه کار کنید؟
پدر هم می خندید و می گفت: بعداً می فهمی.
او وسایلی را که خریداری کرده بود، چند قسمت کرد و درب چند خانه برد و تحویل داد. کارش که تمام شد، گفتم: بابا! من فکر می کردم این وسایل برای خودمان هستند؛ چرا آنها را به خانه نبردیم؟
خندید و گفت: پسرم! ما که به این وسایل احتیاج نداشتیم، آنها آنقدر محتاج هستند که صورتشان را با سیلی سرخ نگه داشته اند.
اول، منظورش را نفهمیدم و گفتم: یعنی چه؟
گفت: یعنی آنها انسانهای شریفی هستند که نمی خواهند دست نیاز پیش دیگران دراز کنند. عزیزم! جریان امروز را با کسی در میان نگذار.
«جلسات موعظه»[18]
یک روز با جمعی از خانمها، گوشه ای نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم که سیدرضا از راه رسید. وقتی که ما را در حال حرف زدن دید، با لحنی ملایم در کمال تواضع گفت: حواستان باشد که غیبت کسی را نکنید؛ در عوض، یکدیگر را موعظه کنید؛ یا سورة حمدتان را بخوانید و اشکالات یکدیگر را برطرف کنید.
من گفتم: سیدرضا! ما حرف کسی را نمی زنیم. حرفهای معمولی و روزمره بین ما رَد و بَدل می شود.
گفت: شاید از لابه لای همین حرفهای معمولی، ناخواسته غیبت و تهمت بیرون آید و شما حواستان نباشد. سعی کنید جلساتتان همیشه جلسة معنوی و موعظه باشد.
«نهی از منکر»[19]
شانزده ساله بودم که در کلاس اول دبیرستان مردود شدم؛ در حالی که تا کلاس سوم راهنمایی، جزو شاگردان ممتاز بودم. بعضی از دوستان برای تسلّای دلم، مرا به منزلشان دعوت کردند و به زور، به من سیگار تعارف نمودند. فردای آن روز، یک بسته سیگار خریدم و داخل جورابم مخفی کردم. هر وقت جای خلوتی پیدا می کردم، مشغول سیگارکشیدن می شدم.
سیدرضا طبق عادت هر روز به دنبالم می آمد و به اتفاق هم، برای نماز ظهر و عصر به طرف مسجد جامع رفتیم. در بین راه، وقتی که با هم حرف می زدیم، متوجه شد دهانم بوی سیگار می دهد. از من پرسید: تو سیگار کشیدی؟
گفتم: بله.
ناراحت شد و با لحنی تند گفت: تو مگر پسر فلانی نیستی؟ پدرت نان حلال و زحمت کشی به تو داده، سیگارکشیدن یعنی چه؟
جریان شب گذشته را برایش تعریف کردم، گفت: بیچاره! آنها خود، بدبخت شده اند و می خواهند تو را هم بدبخت کنند.
از آنجا که او را خیلی دوست و قبول داشتم، همان لحظه بستة سیگار را از جورابم بیرون آوردم و زیرِ پایم له کردم و دیگر لب به سیگار نزدم.
«ذکر صلوات برای حفظ حجاب»[20]
انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و مسئله حجاب، برای عده ای هنوز جا نیفتاده بود. آن زمان، سید معاون دبستان شهدا بود و بیشتر همکارانش خانم بودند. یک روز به خانه آمد، در حالی که مقداری میوه و شیرینی در دستش بود. میوه ها را دست من داد و گفت: لطفاً اینها را تمیز کن، عصری در مدرسه جلسه داریم.
میوه ها را شستم و آماده کردم و او، عصر به مدرسه رفت.
چند روز بعد، یکی از همکارانش را که خانم بود، دیدم. او به من گفت: مسئلة حجاب، چقدر برای آقای مهدوی مهم است؟
گفتم: چطور؟
گفت: چند روز پیش، از همکاران خانم خواست که برای شرکت در یک جلسه به مدرسه بیایند. وقتی که در جلسه حاضر شدیم، بعد از مقدمه چینی گفت: وقت زیادی از پیروزی انقلاب نمی گذرد. خیلی از مسائل از جمله حجاب، برای عده ای هنوز جا نیفتاده. همة شما برای من، حکم خواهر دارید. از این ساعت به بعد، هر وقت حجابتان مشکل داشت و شما حواستان نبود، من صلوات می فرستم و شما حجابتان را درست کنید.
از آن روز، هر وقت آقای مهدوی صلوات می فرستند، ما متوجه می شویم حجابمان مشکل دارد و به آن رسیدگی می کنیم.
«مهمان نوازی»[21]
بعد از پیروزی انقلاب، از طرف آموزش و پرورش، مأمور به خدمت در جهاد شد و برای سوادآموزی به مناطق دورافتاده می رفت. یک روز به رودبار رفته بود، پسرم خیلی بدحال بود و توی تب می سوخت. شب که از راه رسید، سیدرضا به خانه آمد. وقتی که بچه را بدحال دید، گفت: او را آماده کن تا به دکتر ببریم.
بچه را آماده کردم و راه افتادیم. توی صف نشستم تا نوبتم شود. سید برای انجام کاری، بیرون رفت. هر چه منتظر ماندم، نیامد. بچه را نزد دکتر بردم، داروهایش را گرفتم؛ اما باز هم خبری از او نشد. بدجوری نگرانش بودم. ساعت 9 بود که سر و کله اش پیدا شد. به او گفتم: کجا رفتی؟! نگرانت شدم؟ اتفاقی افتاده؟
گفت: نه، نگران نباش. امروز به رودبار رفته بودم. بین دو گروه، نزاعی پیش آمده بود. که یکنفر در این نزاع، به قتل رسید. خانوادة مقتول را چند لحظة پیش دیدم که کنار درِ دادگاه نشسته بودند. جایی را نداشتند که بروند. با بچه ای کوچک، روی خاکها خوابیده بودند. من هم آنها را به خانه بردم و سر و سامانی دادم. الآن هم آمدم دنبال شما.
وقتی که به خانه رفتم، با تعداد زیادی زن و مرد و بچه روبرو شدم. سید از بیرون برایشان غذا گرفته بود و از لباسهای بچه ها، به تن بچه های آنها پوشانده بود. شب را در خانة ما خوابیدند. با فرارسیدن صبح، بعد از صرف صبحانه آنها را به دادگاه رساند و خودش هم کنارشان ماند تا بتوانند کارهایشان را انجام دهند.
«به بیچاره ای بدهید که...»[22]
به مدت دوسال از طرف آموزش و پرورش، مأمور به خدمت در جهاد شد و برای سوادآموزی به روستاهای دورافتاده می رفت. او با حقوق کمی که می گرفت، برای خانواده های شهدا هدیه می خرید و تقدیمشان می کرد. همکارانش وقتی این موضوع را فهمیدند، به او گفتند: سید! چون حجم کارَت زیاد است، حقوقت را زیادتر می کنیم.
او نپذیرفت و گفت: این مبلغی را که می خواهید به حقوق من اضافه کنید، به بیچاره ای بدهید که سرپناهی ندارد و سختی های زیادی را متحمل می شود.
«پیرمرد فقیر»[23]
یک روز عصر تا غروب آفتاب، چندبار پشت سر هم از خانه بیرون رفت و برگشت. این کارش برایم عجیب بود، به او گفتم: چرا اینقدر بیرون می روی و برمی گردی؟! چه اتفاقی افتاده؟
گفت: امروز عصر تا الآن چند دفعه از کنار مسجد جامع رد شدم و هر بار، پیرمردی را دیدم که به تنهایی گوشه ای نشسته؛ انگار کسی را ندارد. من می روم و برمی گردم تا ببینم کسی دنبالش می آید یا نه؟
حرفش که تمام شد، از خانه بیرون رفت و بعد از چند لحظه، برگشت؛ در حالی که پیرمرد ژولیده ای که فقر و فلاکت از سر و رویش می بارید، بر تَرک موتورش سوار بود. پیرمرد را به خانه آورد، با بهترین غذا از او پذیرایی کرد. محلی مناسب و راحت برای خوابش تعیین کرد. با طلوع خورشید، بعد از صرف صبحانه او را به مقصدش رساند.
«بوسه بر پای مادر»[24]
علاقة زیادی به من داشت. هر وقت به دیدنم می آمد، با احترام خم می شد و بر کفِ پایم بوسه می زد و می گفت: مادر! شیرت را حلالم کن.
«رفتار زیبا»[25]
پدر اخلاقی نیکو داشت. او ما را که تازه به سنّ تکلیف رسیده بودیم، با مهربانی و لطافت برای ادای نماز صبح بیدار می کرد. گاهی وقتها نیم ساعت کنار بسترمان می نشست؛ دست به سر و رویمان می کشید، نوازشمان می کرد و با آرامش می گفت: دخترم! عزیزم! وقت نماز است، مگر نمی خواهی نماز بخوانی؟
او هیچ وقت ما را با خشونت مجبور به نمازخواندن نکرد. رفتار زیبایش، بهترین مشوّق برای علاقمند شدن ما به نماز بود.
«اشکِ یتیم»[26]
هر وقت با اعضای خانواده جایی می رفتیم که بچة شهیدی آنجا بود، خطاب به بچه هایش می گفت: در مقابل فرزند شهید، به من بابا نگویید؛ اگر گفتید و من جوابتان را ندادم، خودتان متوجه علتش باشید و از دستم ناراحت نشوید؛ نمی خواهم شاهد دل شکستگی و اشک بچه یتیم باشم.
«مادرم خوشحال تر می شود، اگر ...»[27]
عازم جبهه بود، به او گفتم: مادرتان یکی از پسرانش را از دست داده و داغدار است؛ شما یکبار به جبهه رفته ای و ادای دِین کرده ای؛ بهتر است نزدِ مادرتان بمانی.
در جوابم گفت: مادرم خوشحال تر می شود، اگر ما برویم و راهِ کربلا را باز کنیم.
«یاوران مهدی اند»[28]
پیش از عملیات خیبر در جزیرة مجنون، تعدادی از بچه ها که قصد عبور از سیمهای خاردار را داشتند، بین آنها گیر کردند. فرمانده که با دیدن این صحنه ناراحت شده بود، با عصبانیت گفت: اینها دیگر کی هستند؟
سید وقتی این حرف را شنید، گفت: اینها یاوران حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند.
این سخن، چهرة فرمانده را از هم باز کرد و همه با توسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از موانع عبور کردند.
«سرزنش به خاطر تأخیر در نماز»[29]
چیزی به اذان ظهر نمانده بود که از کرمان به سمت زرند راه افتادیم. از «ده زیار» که رد شدیم، در حالی که با دست به زانویش می زد، گفت: ای وای! دیدی چی شد؟ آخر، شیطان گولمان زد.
با تعجب گفتم: مگه چی شده؟!
گفت: رادیو را از روی موج کرمان جابجا کردم، صدای اذان را نشنیدم و نماز اول وقت، فوت شد.
گفتم: اشکالی ندارد، نیم ساعت دیگر به مقصد می رسیم و نماز می خوانیم.
گفت: نماز باید اولِ وقت خوانده شود.
ماشین را کنار جاده پارک کرد تا نماز بخوانیم. به او گفتم: مردمی که از اینجا رد می شوند، تعجب می کنند و با خودشان می گویند: راهی تا آبادی نمانده؛ چرا اینها اینجا نماز می خوانند؟!
گفت: ما چکار به حرف مردم داریم؟ باید وظیفة خودمان را در مقابل خدا انجام دهیم تا ملائکه ای که با ما هستند، در نامة اعمالمان نماز اولِ وقت را ثبت کنند.
«تواضع و فروتنی»[30]
با شروع جنگ تحمیلی و آوردن جنازه های شهدا به زادگاهشان، با همکاری او در کرمان هیئتی تشکیل دادیم. هر شب از مسجد جامع به منزل یکی از شهدا می رفتیم و به قرائت دعای توسل، نوحه خوانی و سینه زنی می پرداختیم.
سید، کارِ تدارکات هیئت را خاضعانه انجام می داد؛ به نحوی که ما فکر می کردیم او یا بیکار است و یا شغل مهمی ندارد.
یک روز برای ثبت نام فرزندِ یکی از رزمندگان، به مدرسه ای واقع در خیابان مهدیه مراجعه کردم. آنجا بود که متوجه شدم او معلم مدرسه است و ما بی خبر بودیم.
«خواهرم! ما در کشوری زندگی می کنیم که...»[31]
مسئلة حجاب، برایش اهمیت زیادی داشت. هر گاه با خانمِ بدحجابی روبرو می شد، جلو می رفت و در نهایت ادب و احترام، می گفت: خواهرم! ما در کشور امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) زندگی می کنیم؛ در حال حاضر، امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ناظر بر اعمال و گفتار ماست. ما در کشوری زندگی می کنیم که در جای جایش، مجلس عزای حضرت زهرا(سلام الله علیها) برگزار می شود؛ حضرت زهرا(سلام الله علیها) نمی پسندد که شما با این وضع به خیابان بیایید.
با حرفهای او، فردی که حجاب خوبی نداشت، خجالت زده و شرمنده می شد و حجابش را درست می کرد.
«مواظبت از بیت المال»[32]
دو نفری از اهواز با لندکروز برای مأموریت یکروزه، به کرمان آمدیم. ساعت یک نیمه شب بود که به مقصد رسیدیم. او مستقیم به پادگان سپاه رفت و ماشین را پارک کرد و گفت: بیا، تا به گاراژ برویم.
با تعجب گفتم: این موقع شب چگونه می توانیم به گاراژ برویم و ماشین پیدا کنیم؟! ماشین به خاطر همین مأموریت، تحویل شماست؛ چرا استفاده نمی کنی؟!
گفت: این ماشین که متعلق به بیت المال است، برای انجام کار دولتی تحویل من است؛ نه مسائل دیگر.
با پای پیاده از پادگان تا گاراژ زرند رفتیم. آنجا ماشینی نبود که با آن به زرند برویم؛ به یکی از اتاقهای گاراژ رفتیم. سید فرصت را غنیمت شمرد و مشغول نماز شب شد.
بعد از یکساعت، فردی که از بم عازم زرند بود، به گاراژ آمد و ما را سوار کرد و به مقصد رساند.
«مربی احکام»[33]
بیشتر مواقع وقتی به جبهه اعزام می شد، به عنوان مربی احکام به واحد تبلیغات می رفت. چون در جبهه از همة اقشار جامعه حضور داشتند، امکان داشت در میانشان افرادی باشند که بعضی از مسائل شرعی خود ـ حتی طریقة صحیح نمازخواندن ـ را یاد نداشته باشند.
سیدعلی که به خوبی این موضوع را درک کرده بود، به طور مرتب جلسه می گذاشت و مسائل شرعی را به آنها آموزش می داد. او که از این کار، بسیار خرسند و شادمان بود، دائم می گفت: به خدا قسم، ما نباید در جبهه بیکار باشیم و هر کسی به هر نوعی که می تواند، باید خدمت کند.
«توسل به رسول الله(صلی الله علیه و آله)»[34]
پیش از عملیات خیبر، در قسمت شمالی جزیرة مجنون مستقر بودیم. آنجا نی ها و گیاهان خشک زیادی وجود داشت. یکی از بچه ها[35] مقداری از آنها را جمع کرد تا آتش بزند و چای درست کند. عده ای گفتند: دود بلند می شود و دشمن را متوجه حضورمان می کند.
به هر حال، آتش روشن شد. به محض بلندشدن دود، 9 فروند هواپیمای عراقی به ما حمله کردند و بر سرمان بمب ریختند. هر کسی به سمتی می گریخت تا از شرّ بمبها در امان بماند. سیدعلی که اوضاع را آشفته دید، فریاد زد: یا جدّاه! بچه ها نترسید؛ آقا رسول الله از شما حفاظت می کند.
آنچه که تعجب همه را برانگیخته بود، این بود که بمبهایی که بر سرمان ریخته شد، یا عمل نکردند و یا جایی منفجر شدند که آسیبی به کسی نرسید.
«اخلاص واقعی»[36]
روزی از جلو سنگرشان عبور می کردم. چون چند روزی از آنها بی خبر بودم، داخل سنگر رفتم تا حالشان را بپرسم. او و همسنگرانش مشغول نمازخواندن بودند. پوتینهایشان کاملاً گِل آلود، جلوی درِ سنگر بودند. لباسهایشان خاکی و رنگ و رویشان پریده بود. خستگی از سر و رویشان می بارید.
نمازشان که تمام شد، بعد از احوالپرسی گفتم: آقاسید! کجا بودید؟ چند روز خبری از شما نداشتم.
تنها به یک لبخند بسنده کرد و حرفی بر زبان نیاورد. یکی از همسنگرانش گفت: ما برای انجام کاری به جایی رفته بودیم که به محاصرة دشمن، درآمدیم. سه روز نه آب داشتیم و نه غذا. تنها کسی که با دعاها و حرفهایش به ما روحیه می داد، سید بود. در منطقه ای که به محاصره درآمدیم، باتلاقهایی پُر از آب وجود داشت که هر آن، احتمال فرورفتن در آنها می رفت. تنها خدا می داند که چه بر ما گذشت.
سید تمام مدت، بدون آنکه کلمه ای حرف بر زبان آورد، در حالی که سرش را پایین انداخته بود، شاهد گفتگوی ما بود. عقیده اش بر این بود که نقل بعضی سختی ها، ممکن است شِکوه باشد و اجرشان را ضایع کند.
«نور شهادت»[37]
با حاج آقا خوشرو و جمعی دیگر از دوستانش عازم جبهه شد. آنجا در واحد تبلیغات، خدمت می کرد. با پایان مأموریت، دوستانش به مرخصی آمدند؛ اما او در جبهه ماند.
یک روز به گلزار شهدای کرمان رفته بودم که آقای خوشرو را دیدم. به ایشان گفتم: چه خبر از سیدرضا؟
گفت: اگر واقعیت را بگویم، ناراحت نمی شوید؟
یک لحظه فکر کردم اتفاقی برای سیدرضا افتاده. دلشوره، مثل آتش به جانم ریخت. گفتم: اتفاقی افتاده؟
گفت: نه، اما این دفعه حالت عجیبی داشت. نور شهادت در چهره اش پیدا بود. وقتی که مدت مأموریتمان به پایان رسید، به او گفتم: بیا به مرخصی برویم. گفت: نه، شنیده ام عملیاتی در پیش است؛ من می خواهم بمانم و در عملیات شرکت کنم.
دیری نپایید که سیدرضا در عملیات بدر مجروح شد و بعد از چند روز، جامة زیبای شهادت را بر تن کرد.
«حالا که پسرتان شهید شده...»[38]
پیرمردی را می شناختم که در کوهپایه زندگی می کرد، پسرش شهید شده بود و کسی را نداشت. سید به او سر می زد و می گفت: حالا که پسرتان شهید شده، مرا به عنوان پسرِ خود قبول کنید؛ اگر چیزی می خواهید، بگویید تا برایتان تهیه کنم.
پیرمرد هر وقت کاری داشت، از سید کمک می گرفت.
«امانت داری»[39]
یک روز پدر با یک وانت بار که مقداری میوه بالایش بود، وارد خانه شد. چندتا صندوق گوجه هم بین آنها بود. صبح زود که از خواب بیدار شدم، بالای ماشین رفتم تا چندتا گوجه برای درست کردن اُملت بردارم. پدر وقتی مرا دید، گفت: دخترم! این گوجه ها را بگذار سرِ جایش؛ اینها امانت مردم است، باید به دست نیازمندان برسانم.
گفتم: بابا! چندتا دانة گوجه که این حرفها را ندارد.
گفت: نه، عزیزم! آنها را سرِ جایش بگذار.
گوجه ها را داخل صندوق گذاشتم و پایین آمدم. پدر مقداری پول به من داد، تا از مغازة نزدیکِ خانه، گوجه بخرم.
«غبطه به مقام برادر»[40]
در جریان پیروزی انقلاب هر گاه یکی به شهادت می رسید، سیدرضا افسوس می خورد و می گفت: چرا به شهادت نمی رسم؟
من به او می گفتم: سیدجان! غصه نخور؛ خدا خواستة بندگان مخلص خود را اجابت می کند.
در زمان جنگ، هنگامی که برادرش «سیدمحمود» به شهادت رسید و جنازه اش را برای تشییع به خانوک آوردند، سیدرضا در حالی که اشک می ریخت، روی تابوت را کنار زد، دستهایش را به سمت آسمان دراز کرد و شهادتش را از خدا طلب کرد.
وقتی چشمش به من افتاد، گفت: دیدی برادرم با وجود آنکه چندسال از من کوچکتر بود، گوی سبقت را از من ربود و جلو زد.
دستی به شانه اش زدم و گفتم: سیدجان! غصه نخور؛ بالاخره تو هم به آرزویت خواهی رسید.
سیدرضا که به مقام برادرش غبطه می خورد و در فراقش می سوخت، دو سال بعد، با نوشیدن شهد شیرین شهادت، به او پیوست.
«مکتب عشق»[41]
پسرم حمید در عملیات «فتح المبین» به شهادت رسید. سیدرضا از جمله کسانی بود که همیشه به ما سَر می زد. در مراسم هفتم حمید، کیفش را تازه آورده بودند. سیدرضا سرِ کیف را باز کرد، وصیت نامة او را که آغشته به خون بود، از کیفش بیرون آورد و بر چشمانش گذاشت. وصیت نامه را برای مردم خواند و سپس در حالی که آن را توی هوا تکان می داد و به مردم نشان می داد، گفت: نمی دانم این نوجوان شانزده ساله در کدام مکتب، درس آموخته که ما از آن غافلیم.
در حالی که به شدت اشک می ریخت، از خدا می خواست که این فیضِ عظیم را قسمت او هم بکند.
«احترام به پدر»[42]
وقتی که جویای کار بود، در آزمون نیروی هوایی شرکت کرد و قبول شد. قصد رفتن به نیروی هوایی را داشت که پدر مخالفت کرد. او علیرغم علاقة شدیدش به این حرفه، به احترام پدر از رفتن به نیروی هوایی منصرف شد.
«کلاس تابستانی»[43]
مدت زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود. یک روز برای رسیدگی به کلاسهای تابستانی، عازم کوهپایه شد؛ من هم با او رفتم. وقتی که به مقصد رسیدیم، وارد یک مدرسه شدیم. بچه ها به محض دیدن او، دورش جمع شدند. او که انگار با بچه های خودش روبرو شده بود، آنها را یکی یکی بوسید.
آن روز به بیان احکام دینی پرداخت. بعد از پایان درس، از حکومت شاه و ظلم آن دوران حرف زد و در مورد شخصیت امام هم سخن گفت، تا بچه ها این شخصیت آسمانی را بهتر بشناسند.
«تا آخرین لحظه، سرِ عهدی که با خدا بسته ام، می مانم»[44]
در منطقة دلیجان مستقر بودیم، هوا بسیار گرم بود. یک روز، بعد از نماز ظهر در چادر نشسته بودم که متوجه شدم یکنفر از درِ دژبانی وارد شد و به سمت چادر ما حرکت کرد. فاصلة چادر تا دژبانی، زیاد بود و شدت حرارتی که از زمین به سمت آسمان بلند بود، به حدی زیاد بود که هر چه نگاه کردم، او را نشناختم. با خودم گفتم: خدایا! الآن همه در چادرها در حال استراحت هستند، هوا اینقدر گرم است که کسی جرأت بیرون رفتن از چادرها را ندارد؛ این بندة خدا کیست که اینموقع روز، توی این گرما، به سمت چادر ما می آید؟!
به چندقدمی چادر که رسید، شناختمش؛ سیدعلی بود. به استقبالش رفتم و او را به چادر آوردم. به چهره اش خیره شدم؛ لبهایش از فرط تشنگی و عطش، شکافته بودند و به رنگ سفید درآمده بودند. باعجله پارچ آبی برداشتم و چندتکه یخ داخلش انداختم و شرب آبلیمو درست کردم؛ هر چه تعارف کردم، نخورد. با خودم گفتم: لابد آبلیمو دوست ندارد.
یک لیوان آب سرد آوردم و جلویش گذاشتم؛ هر چه صبر کردم، به آب هم لب نزد. گفتم: سید! چرا نمی خوری؟! تو که از فرط تشنگی، داری جان می دهی!!
تنها به یک جمله بسنده کرد و گفت: میل ندارم.
وقتی با اصرار من روبرو شد، گفت: خودت می دانی که من، فرهنگی هستم؛ گاهی برای اجازه گرفتن از آموزش و پرورش به منظور آمدن به جبهه مشکل دارم. مرخصی می گیرم و به صورت بسیجی می آیم؛ هر وقت طاقتم طاق می شود و بیقرار آمدن به جبهه می شوم و دلم برای آمدن پر می کشد، نذر می کنم که اگر ظرفِ چندروز آینده موفق شدم به جبهه بروم، به محض ورود به مناطق جنگی، چند روز پشت سرِهم روزه بگیرم؛ حالا هم به همین علت، روزه دارم.
گفتم: مگر چه موقع به اهواز رسیدی؟
گفت: صبح زود.
گفتم: سحری خورده ای؟
گفت: نه، وقت نشد؛ فقط قبل از اذان صبح، توانستم نیت روزه کنم.
با التماس گفتم: سیدجان! روزه ات را افطار کن؛ تو سحری نخورده ای، هوا هم گرم است؛ مریض می شوی.
لبخندی بر لبان ترک خورده اش نشست، گفت: نگران نباش، اتفاقی برایم نمی افتد؛ من تا آخرین لحظه، بر سرِ عهدی که با خدا بسته ام، می مانم.
گفتم: بسیارخوب؛ حداقل بگیر بخواب، هنوز خیلی تا افطار مانده.
حدود دوساعت خوابید؛ وقتی که بیدار شد، به چادر تبلیغات رفت و با زبان روزه، مشغول کار شد.
«توبه از عبادات»[45]
عشق وافری به امام حسین(علیه السلام) داشت. گاهی اوقات، روضه هم می خواند. در منزل یکی از اقوام که مجلس روضه بود، به منبر رفت و در میان صحبتهایش گفت: مردم! بیایید از بعضی ثوابهای خود، توبه کنیم.
عده ای به حرفش اعتراض کردند و گفتند: یعنی چه؟! منظورت از این حرف چیست؟
او گفت: بیایید از کارهای به اصطلاح ثوابی توبه کنیم که آنها را برای رضای غیرخدا انجام داده ایم؛ بیایید از کارهای ثوابی توبه کنیم که تا به حال فکر می کردیم آنها را برای رضای خدا انجام داده ایم؛ اما در حقیقت، اینگونه نبوده است.
بعد از این ماجرا، به جبهه رفت و دیری نپایید که شهید شد.
«آخرین سفر»[46]
اواخر ماه صفر سال 63 شمسی با دوستش «آقای همتی» به مشهد رفت. این سفر، آخرین سفر زندگیش قبل از آخرین اعزامش به جبهه بود.
وقتی که از مشهد برگشت، گفت: عصرِ بیست و هشت صفر به حرم رفتیم. قرار بود بعد از زیارت وداع، عازم کرمان شویم. خدّام حرم برای شست و شو، در حال بیرون کردن مردم از حرم بودند. دلم شکست؛ در حالی که اشک می ریختم، گفتم: یا امام رضا! چندین مرتبه به حَرمت آمدم، اما نتوانستم از نزدیک ضریح مقدّست را ببوسم. به خدّام سفارش کنید ما دونفر را از حرم بیرون نکنند.
خدّام همة زوّار را بیرون کردند، اما به ما چیزی نگفتند؛ انگار متوجه حضورمان نبودند. حرم، خلوت و ساکت بود؛ مانند دو پروانة سبکبال، خودمان را به ضریح رساندیم و یک دلِ سیر زیارت کردیم.
دیری نپایید که آقای همتی به شهادت رسیدند. سیدرضا هم که در تب و تاب شهادت بود، بعد از دوماه به دوستش پیوست.
«در انتظار شهادت»[47]
اواخر سال 63 با جمعی از دوستان، عازم جبهه شدیم؛ او هم در جمع ما بود. از آنجا که سالها با او همنشین بودم و با روحیاتش آشنایی داشتم، متوجه شدم حالاتش با گذشته فرق کرده. در بین راه، دائم از بی ارزشی دنیا و نعمتهای بهشتی حرف می زد و می گفت: دنیا هیچ ارزشی ندارد، باید آخرت را آباد کرد.
او که بی صبرانه در انتظار شهادت بود، گاهی لابه لای حرفهایش، اشک می ریخت. وقتی که به مقصد رسیدیم، در مقرّ لشکر اسکان یافتیم. سردار سلیمانی برای خوش آمدگویی، به جمع ما وارد شد. ضمن احوالپرسی با همگان، تا چشمش به سید افتاد، از جایی که نشسته بود، بلند شد و به طرف او رفت. سید را در آغوش گرفت و از اینکه در ابتدا متوجه حضورش نشده بود، عذرخواهی کرد. سید قبل از این هم به جبهه رفته بود، اما آنگونه که این بار مورد توجه سردار قرار گرفت، هیچوقت قرار نگرفته بود. در حقیقت، این سیمای فوق العاده معنوی او بود که حتی حاج قاسم را مجذوب خود کرده بود.
«هر کار که دلت به آن رضایت می دهد...»[48]
قبل از آخرین اعزامش، یک روز همسرش نزد من آمد و گفت: سیدعلی شما را خیلی دوست دارد؛ این دفعه که نزد شما آمد تا برای رفتن به جبهه اجازه بگیرد، شما به او اجازه ندهید و جلویش را بگیرید؛ او حرف شما را زمین نمی زند.
دیدگاه من چیز دیگری بود؛ برای همین وقتی سیدعلی نزدم آمد تا اجازه بگیرد، به او گفتم: پسرم! من تو را بزرگ کردم و برایت زن گرفتم؛ حالا دیگر تو مسئول کارهای خودت هستی؛ هر کار که دلت به آن رضایت می دهد، همان را انجام بده. من، مسئولیت کار کسی را بر عهده نمی گیرم.
او خم شد و پایم را بوسید و رفت. این، آخرین دیدار ما بود.
«روز دوم فروردین برمی گردم»[49]
بهمن سال 63 از طرف سازمان تبلیغات، به اتفاق آقای صالحی و حاج آقا خوشرو به جبهه اعزام شد. مأموریتش پانزده روزه بود. بعد از پایان مأموریت، بعضی از همراهانش برگشتند؛ اما او که از وجود یک عملیات باخبر شده بود، ماند. در نامه ای برایمان نوشته بود: روز دوم فروردین برمی گردم.
همانگونه که گفته بود، روز دوم فروردین برگشت و ما با چشمانی اشکبار، جنازه اش را به دستان سردِ خاک سپردیم.
«آخرین دیدار»[50]
چیزی به غروب نمانده بود؛ غروبی که آغاز عملیات بدر بود. سیدرضا در حالی که سوار بر موتور بود، به محل اسکان ما آمد. همه را به بیرون چادرها دعوت کرد، گفت: وصیت نامه هایتان را بنویسید و هر کدام که دوست دارید، غسل شهادت انجام دهید.
آن روز به قدری نورانی شده بود که من مجذوبش شدم. دنبال فرصتی می گشتم تا او را ببوسم. بالاخره بخت با من یار شد و توانستم دست و صورتش را ببوسم. هنوز لبخند زیبایش در آخرین دیدارمان، از لوح ذهنم پاک نشده است.
«تشویق رزمندگان»[51]
در شب آغازین عملیات بدر، بلندگو به دست، دوش به دوش بچه ها می رفت و آنها را برای رزم تشویق می کرد و با قرائت آیات قرآن و احادیث ائمه، آنها را ترغیب به پیشروی به سوی دشمن می نمود. خودش در همین عملیات مجروح شد و بعد از چند روز، به شهادت رسید.
من وقتی درِ تابوتی که جنازه اش در آن بود را باز کردم، دیدم چهرة آفتاب خورده و سوخته اش چنان نورانی و سفید شده که تعجب همه را برانگیخت.
«تکبیر شهادت»[52]
در گیر و دار عملیات بدر، نزد من که مسئول قسمت راست جبهه بودم، آمد. یک بلندگوی دستی همراهش بود. بعد از روبوسی و احوالپرسی، گفت: من چه کار کنم؟
گفتم: با همین بلندگویی که در دست داری، به امتداد خط برو و با گفتن تکبیر، به تشویق رزمندگان بپرداز.
او رفت و تکبیرگفتن را آغاز کرد. در همین حین، خمپاره ای نزدیکش به زمین نشست و او از ترکشهایش بی نصیب نماند.
سید را که به شدت مجروح شده بود، به پشتِ خط انتقال دادند و به بیمارستانی در شیراز اعزام کردند. او بعد از تحمل چند روز درد و جراحت، لباس زیبای شهادت را بر تن کرد؛ لباسی که برازنده اش بود.
«سلام و شهادت»[53]
برای آخرین بار، عازم جبهه بود. موقع خداحافظی گفت: ممکن است به زودی در این خانه خبری شود.
آن موقع، معنای حرفش را درک نکردم.
چند روز مانده به آغاز سال نو، در عملیات بدر به شدت مجروح شد. او را به بیمارستانی در شیراز منتقل کردند. بعد از چند روز، ایشان را به فرودگاه بردند تا به کرمان اعزام کنند؛ اما به دلایلی، پرواز لغو شد.
برادرش که با او بود، گفت: بعد از لغو پرواز، مجدداً او را به بیمارستان برگرداندم. سیدرضا به من گفت: مرا داخل اتاق نبر؛ تختم را رو به قبله، داخل راهروی بیمارستان بگذار.
به خواسته اش عمل کردم. او مشغول قرائت زیارت عاشورا شد؛ زیارتی با سوز و گداز. وقتی آخرین سلام زیارت عاشورا را بر زبان آورد، چشمهایش را بست و ساکت شد. فکر کردم به خواب رفته؛ خوب که دقت کردم، متوجه شدم نفس نمی کشد. او که عاشق شهادت بود و همیشه افسوس یاران سفرکرده اش را می خورد، به آرزویش رسید و به خیل شهدای عملیات بدر پیوست.
«عکس بابا»[54]
برای شرکت در مراسم سالگرد شهید «عبدالله عرب نژاد» به تکیة امام حسین(علیه السلام) رفته بودیم. خواهرزاده ام «زینب» تازه راه افتاده بود. عکسهای شهدا را گوشه ای کنار هم چیده بودند. زینب با چشمان معصومش، به عکسها خیره شد. ناگهان نگاهش روی یکی از آنها ثابت ماند؛ از جایش بلند شد و عکس پدرش را برداشت و در آغوش گرفت. صحنة عجیبی بود، او عکس را محکم به سینه اش می فشرد و اجازه نمی داد کسی آنرا بگیرد.
اشک شاهدان این صحنه، جاری بود؛ انگار تاریخ، بار دیگر تکرار شده بود و حکایت حضرت رقیه(سلام الله علیها) با سرِ پدر در ذهنها تداعی شده بود.
عده ای می گفتند: عکس را به نحوی از این بچه بگیرید؛ قلب کوچکش از تپش می ایستد.
او عکس را محکم گرفته بود و اجازه نمی داد کسی به آن، دست بزند.
زینب را در حالی که همچنان عکس بابا در آغوشش بود، به خانه بردیم.
وقتی که خواب رفت، توانستیم آنرا از آغوشش جدا کنیم.
«به فریادم برس»[55]
دخترم زینب، نُه ماهه بود که پدرش به شهادت رسید. هنوز چهلمش از راه نرسیده بود که زینب به سختی مریض شد. او را نزد دکتر بردم، دکتر گفت: باید بچه را بستری کنید تا حالش خوب شود.
وقتی که می خواستم او را برای بستری کردن به بیمارستان ببرم، پسرم «مهدی» گریه می کرد و می گفت: اگر امشب زینب را به بیمارستان ببری، من هم می آیم.
هر چه کردم، آرام نشد. آنها را به خانه بردم، با خودم گفتم: آخرِ شب که مهدی خوابید، زینب را به بیمارستان می برم.
خوابیدم؛ بچه ها هم کنارم خوابیدند. زینب، مثل یک مُرده افتاده بود و تکان نمی خورد. به شدت نگرانش بودم. دلم شکست و چشمة اشکم جاری شد. خطاب به سید گفتم: تو همیشه می گفتی شهدا زنده اند؛ الآن که داری وضعیت مرا می بینی، خودت نظری کن و به فریادم برس.
در حال گریه کردن و حرف زدن با او بودم که ناباورانه دیدم به اتاق آمد و روبروی زینب ایستاد. زبانم بند آمده بود، بدنم سنگین شده بود و نمی توانستم تکان بخورم. اشک چشمانم، بی وقفه جاری بود. سید، زیرِ لب دعا می خواند و توی صورت زینب فوت می کرد. بعد از چند لحظه، زینب تکانی خورد و بنای گریه را گذاشت. به سمت او برگشتم که شیرش بدهم؛ در همین حین، سید از نظرم ناپدید شد. فریاد زدم: بچه ها! باباتون رفت، بلند شوید و دنبال سرش بروید.
آنها با فریادِ من، سراسیمه از خواب پریدند و با شنیدن کلمة «بابا»، بنای گریه را گذاشتند. حال زینب خوب شد و دیگر نیازی به بستری شدن نداشت.
«معجزة پیراهن شهید»[56]
مدتی بود که به دلیل بیماری، در رنج و مشقّت به سر می بردم. بجز خودم، خانواده ام نیز با این موضوع درگیر بودند. هر وقت بیماریم اوج می گرفت، ناراحتی و غصة آنها هم افزون می شد.
یک روز بر سرِ قبر سیدعلی (سیدرضا) رفتم و به او متوسل شدم. چند روزی از این جریان گذشته بود که به منزل شهید رفتم و شرح حالم را برای خانواده اش بیان کردم. آنها پیراهن عربی او را که از مکه برای خودش خریده بود و با آن نماز شب می خواند، به من دادند. از لحظه ای که پیراهن، وارد منزل ما شد و من آنرا پوشیدم، اوضاع به هم ریخته ام تغییر کرد و حالم رو به بهبودی رفت.
«قربانی جنگ نابرابر»[57]
در یکی از عملیاتها، شیمیایی شد. وقتی که به مرخصی آمد، اعصابش در اثر مواد شیمیایی بسیار ضعیف شده بود.
مدتی بعد از شیمیایی شدن او، باردار شدم. چهارمین فرزندم که به دنیا آمد، سیدرضا نامش را «زینب» گذاشت. این پدر و دختر، علاقة عجیبی به هم داشتند. زینب، نه ماهه بود که پدرش به شهادت رسید. بزرگتر که شد، سرفه های مکررش نگرانم کرد. او را نزد دکتر بردم. بعد از معاینه و آزمایشهای متعدد، مشخص شد که اثر مواد شیمیایی از پدرش به او هم منتقل شده است.
تشخیص دکتر، سرطان مغز استخوان بود. پلاکت خونش، خیلی پایین بود. او را در بیمارستان بستری کردیم. بعد از شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان، مرخص شد و به خانه آمد. هرچند وقت یکبار او را برای بررسی و معاینة مجدد، به تهران می بردیم. به مرور زمان، حال زینب بدتر شد. یک روز، دچار تشنج شدیدی شد. او را در آی.سی.یو بستری کردند تا اینکه در ششم دیماه 1383 به پدر شهیدش پیوست.
زینب، نمونة بارزی از آنهایی بود که قربانی این جنگ نابرابر و ناجوانمردانه شدند؛ جنگی که دشمن در آن، با کمک ابرقدرتها از بمبهای شیمیایی استفاده کرد و قربانی زیادی از مردمان این مرز و بوم گرفت که هنوز با گذشت سالها از زمان جنگ، اثرات این فاجعة بزرگ انسانی، باقیست.
«اگر شهدا زنده اند...»[58]
سال 86 به سفر حج مشرّف شدم. پادرد بودم و کسی را نداشتم که کمک حالم باشد. زمان طواف به دور خانة خدا رسید. به خاطر پادردم، طواف کردن برایم سخت بود. یکی از آشنایان گفت: من می روم طواف می کنم، بعد ویلچر می آورم تا شما هم طواف کنید.
دلم شکست، رو به خانة خدا کردم و گفتم: خدایا! من تا اینجا همة مراحل را بدون هیچ مشکلی، پشت سر گذاشتم؛ همه جا به من لطف کردی و تنهایم نگذاشتی. منا و عرفات را با پای خودم رفتم. حالا که نوبت طواف به دور خانه ات رسیده، روی ویلچر بنشینم و طواف کنم؟ خدایا! خودت کمکم کن، من کسی را ندارم.
جلو رفتم و طواف را شروع کردم. دور سوم را به پایان رساندم. روبروی سنگ حجرالاسود بودم که میان انبوه جمعیت قرار گرفتم؛ نمی توانستم تکان بخورم، پایم به شدت درد می کرد. چیزی نمانده بود که روی زمین بیفتم و زیرِ دست و پای مردم، له شوم. با دلی شکسته گفتم: خدایا! خودت گفتی شهدا زنده اند؛ اگر شهدا زنده اند، من کمک می خواهم.
در حال اشک ریختن بودم که متوجه شدم سیدرضا کنارم ایستاده؛ در حالی که پیراهن عربی بلندی، تنش بود. با حضور او، احساس کردم دور خانة خدا خلوت شده و تنها من و او مشغول طوافیم.
چهاردور باقیمانده را به راحتی طواف کردم. پشتِ مقام ابراهیم ایستادم تا نماز بخوانم؛ جا نبود، سیدعلی دستش را به گونه ای گرفت تا من بتوانم به نماز بایستم؛ همین که نمازم را بستم، او از نظرم ناپدید شد.
«بوتة شفابخش»[59]
دوستی[60] می گفت: مدتی بود که بچه ام به شدت مریض شده بود؛ یکی از پاهایش مشکل داشت. او را نزد دکتری در مشهد بردیم. بعد از چندبار آمدن و رفتن، در آخرین مراجعه، دکتر نسخه ای نوشت و گفت: اگر این دارو روی پایش اثر نکند، باید آنرا قطع کنیم.
نسخه را گرفتیم و مصرف کردیم. شبی که قرار بود فردایش به مشهد برویم، خواب دیدم کنار جاده ایستاده ایم و منتظر ماشین هستیم. در همین حین، ماشینی از سمت زرند آمد و جلوی ما ترمز کرد. راننده که سید بزرگواری بود، گفت: سوار شوید.
ما سوار شدیم و ماشین راه افتاد. راننده گفت: کجا می روید؟
گفتم: مشهد.
گفت: برای چه کاری به مشهد می روید؟
گفتم: برای معالجة پای بچه ام.
گفت: شما که دکتر خوبی در خانوک دارید، برای چه به مشهد می روید؟!!
فکر کردم منظورش دکترهای معمولی هستند؛ برای همین گفتم: کاری از دست آنها برنمی آید.
راننده که فکرم را خوانده بود، گفت: منظورم، شهید سیدرضا مهدوی است. شما به خانوک برگردید و سرِ قبرش بروید. آنجا یک بوتة نعناع روییده؛ از برگهایش بچینید و دَم کنید و به فرزندتان بخورانید؛ انشاءالله خوب می شود.
از خواب که بیدار شدم، همه چیز را برای شوهرم تعریف کردم و با هم نزد مادر شهید رفتیم و ماجرای خواب را برای ایشان تعریف کردیم. او گفت: انشاءالله شهید، بچة شما را شفا می دهد؛ به سر قبرش بروید.
طبق سفارش مادر مکرّم شهید، به گلزار شهدا رفتیم. لابه لای گلهایی که بر سر قبر شهید روییده بود، یک بوتة نعناع بود؛ خیلی امیدوار شدم. به خانه رفتم و بچه ام را برداشتم و به گلزار شهدا بردم؛ به او گفتم: عزیزم! به شهید متوسل شو، تا شفایت دهد.
همانطور که بچه ام با زبان کودکانه اش با شهید نجوا می کرد، خودم هم متوسل شدم. بوتة نعناع را هم دَم کردم و به او خوراندم.
چون نوبت دکتر داشتیم، راهی مشهد شدیم. وقتی که دکتر بچه ام را معاینه کرد، در کمال تعجب گفت: بچة شما دیگر نیازی به دارو و درمانهای دیگر ندارد؛ او کاملاً سالم است.
در آن لحظه، با چشمانی اشکبار به بوتة شفابخشی فکر می کردم که بر قبر شهیدی بزرگوار روییده بود.
[1] - زینب در ششم دیماه 1383 درگذشت.
[2] - این مدرسه به نام خودِ شهید، نامگذاری شده است.
[3] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[4] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[5] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[6] - راوی: بی بی فاطمه مهدوی، مادر شهید
[7] - راوی: صغری مهدوی، از اقوام شهید
[8] - راوی: سیدابوالقاسم مهدوی، دوست، پسرعمه و برادرخانم شهید
[9] - راوی: سیداحمد مهدوی، پسرعمو و همرزم شهید
[10] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[11] - راوی: فاطمه السادات مهدوی، دختر شهید
[12] - آقای جاهد، دوست و همکار شهید
[13] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[14] - راوی: سیدابوالقاسم مهدوی، دوست، پسرعمه و برادرخانم شهید
[15] - راوی: رضا اسدی، دوست شهید
[16] - راوی: سیدمهدی مهدوی، برادر شهید
[17] - راوی: سیدمهدی مهدوی، پسرشهید
[18] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[19] - راوی: جواد عربنژاد، دوست شهید
[20] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[21] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[22] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[23] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[24] - راوی: بی بی فاطمه مهدوی، مادر شهید
[25] - راوی: فاطمه السادات مهدوی، دختر شهید
[26] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[27] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[28] - راوی: ضیاء اسدی، دوست و همرزم شهید
[29] - راوی: منصور سلطانی، دوست شهید
[30] - راوی: مهدی صالحی، دوست و همرزم شهید
[31] - راوی: سیدابوالقاسم مهدوی، دوست، پسرعمه و برادرخانم شهید
[32] - راوی: منصور سلطانی، دوست و همرزم شهید
[33] - راوی: رستم اسدی، دوست و همرزم شهید
[34] - راوی: ضیاء اسدی، دوست و همرزم شهید
[35] - آقای خداجویی، که بعدها به فیض شهادت نائل آمد.
[36] - راوی: رستم اسدی، دوست و همرزم شهید
[37] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[38] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[39] - راوی: بتول السادات مهدوی، دختر شهید
[40] - راوی: جواد عربنژاد، دوست شهید
[41] - راوی: زهرا مهدوی، مادر شهید حمید نخعی
[42] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[43] - راوی: محمود پورعدالتی، دوست شهید
[44] - راوی: محمد عربنژاد، دوست و همرزم شهید
[45] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید
[46] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[47] - راوی: مهدی صالحی، دوست و همرزم شهید
[48] - راوی: بی بی فاطمه مهدوی، مادر شهید
[49] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[50] - راوی: رستم اسدی، دوست و همرزم شهید
[51] - راوی: مهدی صالحی، دوست و همرزم شهید
[52] - راوی: حمید شفیعی، فرمانده و دوست شهید
[53] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[54] - راوی: مریم السادات مهدوی، دخترعمة شهید
[55] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[56] - راوی: جواد عربنژاد، دوست شهید
[57] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[58] - راوی: بی بی صدیقه مهدوی، همسر شهید
[59] - راوی: رحیمه السادات مهدوی، خواهر شهید