جانباز دوران دفاع مقدس «غلامعباس محمدی بمبویانی»

دفاع مقدس فقط با ایثار و ازخودگذشتگی مدیریت شد

غلامعباس محمدی بمبویانی جانباز ۲۵ درصد استان کرمان، در مصاحبه‌ای به شرح زندگی و خاطراتی از دوران دفاع مقدس خود پرداخته است و بیان می‌کند: جنگ ما فقط با "ایثار" و "از خودگذشتگی" اداره شد.

جنگ ما فقط با

 

به گزارش نوید شاهد کرمان، غلامعباس محمدی بمبویانی، فرزند محمد، جانباز ۲۵ درصد دوران دفاع مقدس، متولد سال ۱۳۴۷ در راین به دنیا آمد. مادرش خانه‌دار و پدرش اوستا بنا بود. او در خاطرات دوران دفاع مقدس خود اینگونه تعریف می‌کند: در سال ۱۳۶۳ جهت اعزام به جبهه اقدام کردم و با چند تن از دوستان و همکلاسی های خودم عازم جبهه شدیم. برای بحث آموزشی ابتدا به اهواز رفتیم و حدود دو هفته در آنجا آموزش دیدیم و سپس بعد از اتمام دوره آموزشی ما را به شلمچه اعزام کردند . آموزش های بسیار سختی بود؛ اما با تمام توان آن ها را گذراندیم و آماده حرکت به سمت شلمچه شدیم . مقر لشکر ما در زلیجان بود، مقری بین بوستان و شوش که نزدیک تپه های الله اکبر واقع شده بود و مقر اصلی لشکر هم در آنجا بود.

آموزش های بسیار سختی گذراندیم چند روزی در آنجا بودیم تا یک شرایط سخت برای کل لشکر به وجود آمد متاسفانه یک نیروی نفوذی در آشپزخانه لشکر ورود پیدا کرده بود و داخل غذا، پودر لباس ریخته بود که تمامی رزمندگان دچار مسمومیت شدید شدند و توان ادامه دادن یا آموزش را نداشتند .

بعد از ارتباطی که با بهداری برقرار شد؛ آنها چندین پزشک معالج را به مقر لشکر اعزام کردند و برای تمام رزمنده ها تزریقات انجام دادند و نمونه ای از غذا را برای آزمایشگاه اهواز فرستادند  که متوجه شدند دلیل مسمومیت غذا همان پودر لباسی بود که آن نیروی نفوذی در داخل غذا ریخته بود.

عملیات تقریبا چند روزی به تاخیر افتاد؛ به دلیل اینکه رزمنده ها واقعا توان مقابله با دشمن را نداشتند و چند روزی را برای تمامی آنها استراحت در نظر گرفتند. سه روزی که گذشت به دستور فرماندهی کل؛ تمامی لشکر را به منطقه جفیر انتقال دادند و تمامی گروهان ها، گردان ها و رزمنده ها در جفیر مستقر شدند.

منطقه ای به نام جفیر

 وقتی ما وارد جفیر شدیم که نزدیک به جزیره مجنون هم بود ، با تعجب به این منطقه نگاه می کردیم و خیلی برایمان جالب بود منطقه ای بسیار وسیع و بزرگ که تا چشم کار می کرد نیروهای نظامی مستقربود و همه با نظم و ترتیب و آرایش نظامی خاصی  چادر زده بودند و همچنین دور تا دور این منطقه نیروهای پدافندی مستقر بودند و از نظر امنیت، مکان مطلوبی به نظر می رسید.

آمادگی برای عملیات بدر

 تقریبا یک هفته ما در جفیر مستقر بودیم و بخشی از آموزش ها را هم در آنجا سپری می کردیم.  سپس بعد از یک هفته اطلاع دادند که باید با قایق به سمت جنگل القم حرکت کنید. این جنگل به گونه ای بود که رود کارون از وسط آن عبور می کرد . فضایی پر از نیزار بود که بخشی از آموزش هم انگار باید در این مسیر رقم می خورد.

 به دلیل اینکه عملیات پیش رو "عملیات بدر" نام داشت و می بایست بخشی از جنگ را در مسیرهای مشخص شده با قایق تردد میکردیم، در هر قایق دو نیرو با ما مسیر را طی میکردند و اینگونه ما را آموزش میدادند. آنها ما را با اسلحه، مهمات و کوله پشتی های پر از وسیله ، تا کنار جنگل آوردند و از قایق به بیرون پرت کردند. هدف آنها این بود که ترس از آب را از وجود رزمندگان بیرون کنند. لازم به ذکر است که این آموزش هم در شب اجرا شد و استرس و شوک زیادی  به رزمنده‌ها وارد شد. سرانجام به جزیره مجنون رسیدیم و آماده جهت آغاز عملیات شدیم.

خاطرات جزیره مجنون 

قبل از اینکه بخواهم از جزئیات این جزیره برایتان تعریف کنم ؛ ابتدا باید یادی کنیم از تمامی دلاور مردانی که با تمام توان در این منطقه و تا آخرین قطره خون ایستادگی کردند همچنین  تعداد زیادی از آنها که توسط دشمن  پرپر شدند و به درجه رفیع شهادت رسیدند را یاد کنیم. این اعتقاد شخصی من است که میگویم : جنگ ما فقط و فقط با "ایثار" و "از خودگذشتگی" اداره شد و رمز موفیقت و پیروزی همه ما همین بود .

در منطقه مجنون سوله هایی درست کرده و سقف آن ها را با خاک پوشانده شده بودند. استراحتی کردیم و گفتند آماده شوید جهت اولین اعزام به خط مقدم. در زمان جنگ هر گردان سه گروهان بود که هر گروهان شامل سه دسته می‌شد. گروهان ما دسته آخر بود و قایق به ما نرسید. تعدادی که جا مانده بودیم تقریبا سی نفر بود و حیران و سرگردان بودیم که چه کاری باید انجام دهیم.  مجبور شدیم مجدد به سمت سوله ها برگردیم . خب کاری هم از دستمان برنمی آمد و فقط برای عزیزانمان دعا می کردیم .

صبح روز بعد اعلام کردند به لطف خداوند متعال نیروهای ما خط را شکستند اما نیاز به نیروی کمکی داریم و باید فورا آماده شوید و به گردان ۴۱۷ ملحق شوید. منتظر شدیم تا چند عدد قایق برایمان فرستادند و فورا به سمت گردان ۴۱۷حرکت کردیم و به آنها ملحق شدیم .

فرمانده گردان ۴۱۷لشکر ثارالله ، ما را تا کنار سنگرهای کمین همراهی کرد و ما در آنجا مستقر شدیم. بین گروهان ما و سنگرها تا دشمن فقط یک رودخانه فاصله بود. واقعا نمی دانم که به چه دلیل این فرمانده ما را به آخرین سنگر برد؛ چون سنگرهای آخر از نظر خطر امن تر بود و ما برای کمک آمده بودیم. همچنان در تعجب بودیم شب شد و ما دیدیم که هیچ کس حتی سراغی هم از ما نمی گیرد و همه بچه ها گرسنه بودند. منتظر بودیم شاید یک نفر برایمان شام بیاورد اما دیدم نه اصلا خبری از هیچکس نیست. به دلیل احتیاطی که دستور داده بودند نمیتوانستیم از محل استقرار فاصله بگیریم و مجبور شدیم آنجا استراحت کنیم. وقتی چشم باز کردیم روز شده بود. سنگرهای ما تا دژ فاصله ای نداشت در همین حال صدای روشن شدن تانک های عراقی به گوش می رسید.  با تعجب نگاه کردیم و دیدیم که تانک های عراقی به همراه تعداد زیادی نیرو به سمت خط حرکت کردند.

 حالا فقط ما سی نفر مانده بودیم. تمام گردان ۴۱۷عقب نشینی کرده بود و یا هر چیز دیگر! ما نمی دانستیم. در همین حال چشممان به یک آرپی جی و یک تیربار افتاد که در نزدیکی ما بودند . با خود گفتیم با توجه به فاصله کمی که حدود صد متر تا دشمن داریم می تواند کمک خوبی برایمان باشد . آنها را با یکی از رزمنده ها برداشتیم و به سمت دژ آرام آرام حرکت کردیم و به بالای دژ رفتیم .

اوضاع نابسامانی بود و همچنین ما چاره ای هم نداشتیم و باید به نحوی از آن جا محافظت می کردیم . به این دلیل که فاصله ما تا آنها بسیار کم بود و اگر آنها به ما میرسیدند همه اسیر میشدیم. پس شروع به تیراندازی به سمت دشمن کردیم، در همین حال دشمن هم شوکه شده بود و فکرش را نمی کرد که هنوز نیرویی در آنجا مستقر باشد و آن ها هم دستور به عقب نشینی دادند.

 در همین حال که من بر روی دژ بودم و می خواستم گلوله را شارژ کنم به سمت دشمن بزنم ناگهان خمپاره ای از سوی دشمن به کنار من اصابت کرد.  تا چند لحظه چیزی نفهمیدم . بعد از مدت کوتاهی هوشیاری کامل تری پیدا کردم و متوجه شدم تمام بدنم بی رمق شده و سردرد شدیدی سراغم آمده بود. کشان کشان خودم را به پایین دژ رساندم. یکی از همرزمان که بیسیم چی گردان بود و با ما آمده بود به کنارم آمد و تا خواست  من را از زمین بلند کند ناگهان شکمم شروع به خونریزی کرد و آنجا بود که فهمیدیم ترکش به شکمم اصابت کرده و مقدار زیادی خون از بدن من خارج شده بود . در همین مدتی که من از حال رفته بودم یازده نفر از رزمنده ها به شهادت رسیده بودند .

رفیق ما بیسیم چی گردان و نامش بختیار بود گفت: اگر که در اینجا بمانیم یا شهید می شویم و یا اسیر . پس من به عقب برمی گردم اگر می خواهی با من بیا! و یا خودت می دانی.  من هم راهی نداشتم و با همان حال خرابی که داشتم به سختی به سمت عقب دوان دوان حرکت کردیم در همین حال اواسط راه بودیم که زیر پایمان خالی شد و داخل یک کانال افتادیم . هرچقدر بختیار را صدا زدم جوابی دریافت نکردم .  ترس تمام وجودم  را گرفته بود . داخل آن کانال یک جنازه عراقی بود که با همین حال از او گذشتم تا به یک نفر رسیدم و تعجب کرده بودم . او از رزمنده های زرند کرمان بود . به اوسلام کردم وگفتم تو اینجا چه می کنی؟ او در پاسخ گفت که: من وقتی زخمی شدم دیگر توان ادامه دادن را نداشتم و از گردان جا ماندم . ترکش خمپاره ای به کتف راست او اصابت کرده بود و او کتف راستش را با چفیه محکم بسته بود . من هم حال مساعدی نداشتم و خمپاره به زیر شکمم خورده بود و خون زیادی از بدنم رفته بود،  تصمیم گرفتیم که با کمک یکدیگر مسیر باقی مانده را طی کنیم تا به پشت خط برسیم.

در همین حوالی هوا تاریک شد و به شب خوردیم نزدیک به نیزار و رودخانه شدیم و دیدیم که یک قایق آنجا به گل نشسته . من که حتی توان راه رفتن هم نداشتم و چشمانم سیاهی می رفت به سختی خودمان را به کنار قایق رساندیم و آن رفیق رزمنده مان با همان یک دست سالمی که داشت به سختی  قایق را به راه انداخت و آن را روشن کرد.  داخل این قایق هم دو رزمنده ی دیگر به شهادت رسیده بودند که به نظر می آمد اهل تبریز باشند. من به سختی خودم را مابین آنها جا دادم . با قایق که حرکت کردیم اواسط رودخانه بود که یک ترکش دیگر به نزدیک قایق ما خورد و بخشی از موتورقایق را خراب کرد و بخشی از ترکش هم مجدد به پهلوی من خورد و ناعلاج همان جا در قایق ماندیم . قایق ما وسط مسیر خراب شد . نیمه های شب بود صدای یک قایق از عقب تر به گوش ما رسید .

از یک طرف خوشحال بودیم و از طرفی دیگر ناراحت که آیا این قایق خودی هست یا قایق دشمن؟ به لطف خدا آن قایق می بایست از همین مسیری تردد کند که قایق ما خراب شده بود و ما بتوانیم به آنها علامت دهیم . دوست رزمنده مان که حال مساعدتری داشت دستش را بالا گرفت و درخواست کمک کرد که به لطف خدا آن قایق ارتش بود و به نزدیک ما آمدند و مارا فورا سوار کردند .

با همان قایق ارتش به سمت جزیره حرکت کردیم و به نزدیک اسکله ها رسیدیم . آنجا راننده یکی از آمبولانس ها که برای خدمت رسانی به رزمنده ها مستقر بود از همشهریان ما بود و آشنا از کار درآمد. فامیلش رضایی بود.  مرا شناخت و فورا مرا با برانکارد داخل ماشین گزاشت و با سرعت زیادی مرا  به جفیر رساند . خون زیادی از من رفته بود و باید  فورا به بیمارستان اهواز منتقل میشدم؛ پس مجدد از جفیر هم ما را به بیمارستان اهواز منتقل کردند تا ادامه مراحل درمان صورت گیرد.

مراکز درمانی و رسیدگی به مجروحان و رزمندگان 

وضعیت بسیار مطلوب و عالی بود . با اینکه تعداد مجروحان خیلی زیاد بود و فضای زیاد بزرگی هم برای درمان وجود نداشت اما پرستاران و متخصصان با تمام توان به رزمندگان خدمت میکردند و تا آخرین لحظه درمان به بیماران سر میزدند و پیگیر احوالات آنها بودند . سپس مرا به بیمارستان گلستان اهواز جهت مراحل درمان منتقل کردند . عمل سختی را انجام دادم . بنا به دستور پزشک با توجه به شرایطی که داشتم باید،  فورا به یک بیمارستان مجهزتر منتقل میشدم که ادامه مراحل درمان به خوبی صورت گیرد. مجدد به فرودگاه اهواز رفتیم و داخل یک هواپیمای متفاوت سوار شدیم، کابین آن پر از برانکاردهای درمان بود و برای حمل بیماران استفاده می شد. با یک چشم به هم زدنی خبر دادند رسیدیم . نمی دانستم آنجا کجا بود ما را برده بودند!  همین طور که داشتم اطراف را نگاه می کردم ، نگاهم به دیواری افتاد که روی آن نوشته شده بود "السلام علیک یا ثامن الحجج" .  خوشحال شدم و فهمیدم که به شهر مشهد مقدس منتقل شدم . در همین حوالی راننده ای که ما را از جزیره مجنون به جفیر آورده بود به خانواده ام خبر داده بود که من خودم پیکر زخمی او را به جفیر آوردم و برای ادامه مراحل درمان آن را به یک بیمارستان منتقل کردند . آنها به خانواده من نگفته بودند که در کدام بیمارستان بستری شدم و حقیقتا هم نمیدانستند . اینقدر تعداد تلفات رزمنده ها زیاد بود که حتی به نام یک نفر دیگر برای من پرونده پزشکی تشکیل داده بودند . دو برادر من تمام بیمارستان های کشور را استعلام گرفتند و به سختی مرا بعد از دو روز پیدا کردند .چشمانم را که باز کردم دیدم برادرانم در کنارم ایستاده اند.

بعد ار اتمام مراحل درمان در خراسان، مجدد با پرواز به کرمان منتقل شدم و مدتی را بنا به دستور پزشک متخصص استراحت کردم. مدتی بعد به ادامه تحصیل پرداختم و به دانشگاه رفتم. اواسط دوران دانشگاه در سال ۱۳۶۶، طرحی آغاز شد به نام طرح ۶ ماهه که، دانشجویان به صورت دلخواه و داوطلبانه میتوانستند به جبهه اعزام شوند. شرایط اعزام دانشجویان به جبهه مانند دیگر رزمندگان نبود و چهارچوب خاص خودش را داشت. دانشجویان میتوانستند در قسمت‌های اداری و پشتیبانی و یا توپخانه لشکر فعالیت کنند. من و چند تن از هم دانشگاهی‌ها تصمیم گرفتیم در این طرح هم شرکت کنیم و بعد از ثبت نام، ما را به آتشبار ۱۲۲ در منطقه فاو اعزام کردند.

 

 /انتهای پیام

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده