سردار شهید حسین آتش افروز
اوائل شهادتش خیلی بی قراری می کردم. مدام گریه می کردم. البته گریه های من به دلیل شهادتش نبود، بلکه به این علت بود که او را زیاد دوست داشتم. دلم برایش تنگ می شد. یک بار آن قدر گریه کرده بودم که گلو درد شدم. همان شب شهید به خواب یکی از همسایه های مادرم می آید و می گوید: به همسرم بگوئید این قدر بی تابی نکند. از بس گریه کرده گلو درد شده است. صبح روز بعد آن همسایه خوابش را برایم تعریف کرد و وقتی فهمید من واقعا گلو درد هستم، تعجب کرد.
...............
یک شب هم خودم خوابش را دیدم. در خواب مقداری پول به من داد و گفت: این ها مال توست. بگیر و هر طور که صلاح می دانی خرجش کن. روز بعد، از طرف سپاه مقداری پول برای خرید خانه به من دادند. من از این موضوع بی اطلاع بودم. اما انگار او واقف بود که به خواب من آمده بود. مبلغی را که من از سپاه دریافت کردم، همان مقداری بود که حسین در عالم خواب به من داده بود.
..................
در بمباران شیمیایی جزیره مجنون راکت در فاصله 6 متری حسین به زمین اصابت می کند و او به شدت مجروح می شود. سرش شکاف برمی دارد و بدنش دچار سوختگی شدید می شود. چشمانش دیگر جایی را نمی بیند. او را از جزیره مجنون مستقیم به تهران منتقل می کنند و در بیمارستان رازی بستری اش می کنند.
او 90 درصد شیمیایی شده بود و پزشکان امیدی به زنده بودنش نداشتند. اما خودش با روحیه بالایی که داشت به روند درمانش کمک می کرد و آرام آرام رو به بهبودی می رفت. آن زمان من باردار بودم. حسین این موضوع را می دانست و خواهش کرده بود که موضوع مجروحیتش از من پنهان بماند.
من تا 18 روز از او بی خبر بودم. بعد از آن هم به من گفتند از ناحیه پا مجروح شده و چون سابقه مجروحیت داشته، او را تهران بستری کرده اند. نگفتند حسین شیمیایی شده است. گفتند تا چند روز دیگر به کرمان منتقل می شود. نگفتند من دلتنگش هستم. گفتند با توجه به وضعیت بارداری ام، حسین اصرار دارد من به تهران نروم.
ولی من قبول نکردم. نمی توانستم او را در این وضعیت تنها بگذارم. ایام عید بود. به همراه پسرم، محمدسلیم به تهران رفتیم. در آنجا دختر عمه ام آرام آرام شیمیایی شدن حسین را برایم تعریف کرد. او گفت کسی امیدی به زنده ماندن حسین نداشت، ولی لطف و کرم خدا و دعای شما او را زنده نگه داشت. این حرف کمی آرامم کرد.
هیچوقت نمی توانم لحظه ای را فراموش کنم که در بیمارستان چشمم به حسین افتاد. اصلا باور نمی کردم کسی که روی تخت خوابیده، حسین است. او به قدری سوخته بود که اصلا قابل شناسایی نبود. به قدری سوخته بود که حتی نمی توانست چشمانش را باز کند. به او سلام کردم. وقتی احوالش را پرسیدم. گفت: خوبم، اما لایق شهادت نبودم. در همین لحظه محمدسلیم زد زیر گریه. حسین وقتی صدای گریه او را شنید، گفت: محمد سلیم را هم با خودت آورده ای؟ سپس یک لحظه مکث کرد و دوباره با صدای ضعیفی گفت: محمدسلیم کجایی بابا؟ بیا ببینمت.
یاد نامه چند ماه پیشش افتادم که از جبهه فرستاده بود. نوشته بود؛ «دوستم مهدی گفته، محمد خیلی شیطنت می کند، نامه بفرست و حسابی از شیطنتهایش برایم بنویس.» من که قول داده بودم بی تابی نکنم، آرام آرام گریه می کردم. حالا محمد در آغوش حسین بود، ولی او نمی توانست ببیندش. تاب دیدن این صحنه را نداشتم. از اتاق بیرون آمدم.
پرستارهای بیمارستان که اغلب سپاهی بودند برایم تعریف کردند که روزهای اول حال حسین تا چه اندازه وخیم بوده و فقط لطف خداوند او را تا امروز زنده نگه داشته است. در آن وضعیت صحبت های آنها تسلای خاطری برای من بود. به خاطر ناشکیبایی ام از خدا طلب مغفرت کردم . در دلم خدا را شکر کردم و گفتم خدایا من به همین وضعیت هم راضیم. حاضر هستم هر خدمتی برای حسین انجام دهم. فقط او را برایم زنده نگه دار.
از آن طرف عشق به محمدسلیم و بچه ای که در راه بود، حال حسین را روز به روز بهتر می کرد. کم کم توانست چشمانش را هم باز کند. اما هنوز وضعیت ناراحت کننده ای داشت. چشمانش مدام اشک می زد. جراحتش هم خیلی عمیق بود، ولی او سعی می کرد تا جایی که برایش مقدور بود دردش را از دیگران مخفی کند.
دکتر معالجش که خودش هم پدر شهید بود، به من گفت: درد کشیدن حسین هم برای خداست. او حتی دردش را از من که پزشکش هستم، مخفی می کند. خودم بارها دیده ام وقتی که دیگر نمی تواند درد را تحمل کند خودش را زیر پتو مخفی می کند تا کسی متوجه درد کشیدنش نشود. ولی من می دانم او چه دردی تحمل می کند.
مدتی که تهران بودم، تمام روز با حسین بودم، اما بالاخره مرخصیم تمام شد و مجبور شدم به کرمان برگردم. حسین یک ماه و نیم بستری بود و من کرمان بودم. او در بیمارستان با این که هنوز خیلی ضعیف بود، سعی می کرد نمازش را ایستاده بخواند. برای این کار از چوب زیر بغلش کمک می گرفت. پرستارها بارها شاهد زمین خوردنش بودند. ولی او کار خودش را می کرد.
بعد از مرخصی از بیمارستان برای ادامه مداوا چند روزی منزل عمه ام بود. مدتی بعد به کرمان آمد و ما ساکن یکی از خانه های ستاد مسکن شدیم. قرار بود هر شش ماه یک بار برای معالجه به تهران برود. او هنوز از جراحاتش رنج می برد. بدنش مدام تاول می زد. به دستور دکتر بایستی هر روز تاول ها را شستشو می دادیم و پانسمان می کردیم. با این که کار من تزریقات و پانسمان بود، اما تحمل این کار را نداشتم. حسین خودش تاول هایش را پانسمان می کرد.
او اغلب اوقات دچار سر درد می شد، به همین علت ناچار بود تابستان هم لباس گرم بپوشد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم دارد می لرزد و درد می کشد. او را با یک پتو پوشاندم. فایده نداشت، به شدت می لرزید. گفت: فکر کنم چاره اش تزریق همان سه آمپول وریدی است که دکتر تجویز کرده است. گفتم: من نمی توانم این کار را بکنم. تو داری می لرزی. دستهای من هم می لرزد. می ترسم رگت پاره شود. گفت: پس به من یاد بده، خودم تزریق می کنم. گفتم: در این وضعیتی که تو داری من که بلدم، نه جرات این کار را دارم و نه می توانم این کار را انجام دهم، تو چطور می خواهی این کار را بکنی؟ آن لحظه خیلی احساس تنهایی می کردم. اما چاره ای نبود. آمپول را توی دست حسین تزریق کردم. دستهایم می لرزید. نصف آمپول که وارد شد، آن را بیرون کشیدم و زدم زیر گریه.
امام جمعه به دیدن او آمدند - حسین مدتی پاسدار امام جمعه بود - و مقداری پول به من دادند تا او را برای مداوا به تهران بفرستم. وقتی حسین از موضو ع باخبرشد در حالی که گریه می کرد، گفت: مجروحینم را با پول ... من هم گریه کنان گفتم: من به ایشان گفتم حسین ناراحت میشود، ولی ایشان با عصبانیت گفتند: ناراحت؟ این چه حرفی است؟ اسلام به آدمهای فداکار و با صداقتی مثل حسین نیاز دارد. حتی اگه لازم باشد باید برای مداوا به خارج از کشور بفرستیمش. او حالا دیگر متعلق به خودش نیست متعلق به اسلام است. حسین چیزی نگفت.
روحیه بالای حسین به اضافه پرستاری های من باعث شد حالش روز به روز بهتر شود. همین که اندکی بهبودی پیدا کرد، به لشکر رفت و برای انجام وظیفه اعلام آمادگی کرد و فعالیتش را در زمینه مبارزه با قاچاقچی ها شروع کرد.
او که مرگ را احساس کرده بود و از طرفی تولد فرزندمان هم نزدیک بود، به پیشنهاد و اصرار من تصمیم گرفت ساخت و ساز خانه را تمام کنه. سر و سامانی به بچه ها بدهد و بعد با خیال راحت به جبهه برود. خودش نقشه خانه را کشید. بعد از ساعت اداری هم سر ساختمان می رفت و با شور و شوق به کارگرها کمک می کرد.
دوست داشت برای ساخت خانه تمام تلاشش را بکند. می خواست دیوار دستشویی و حمام را کاشی کند. آن وقت ها کاشی حواله ای بود. من ناچار شدم برای گرفتن 50 متر کاشی یکی از آشنایان را واسطه کنم. کاشی ها را تحویل گرفتیم و به همان خانه نیمه تمام بردیم. صبح روز بعد که حسین و کارگرها رفتند سر ساختمان، اثری از کاشی ها نبود. دزد آنها را برده بود. حسین گفت: چون ما به خاطر 50 متر کاشی از آبرویمان مایه گذاشتیم خدا را خوش نیامد.
در این ایام حال حسین خیلی بهتر شده بود. تصمیم داشت بعد از تولد دومین فرزندمان به جبهه برود. یکی از مسئولان سپاه از او خواست با توجه به آسیبی که دیده است، در سپاه کرمان مشغول به کار شود و به جبهه نرود. ولی حسین قبول نکرد و گفت: وقتی مجروح شدم نذر کردم اگر خوب شدم به جبهه برگردم. آنچه که در دوران مجروحیت به من روحیه داد عشق به جبهه بود .
سلام. از بنیاد شهید استان کرمان
03432163650