زندگی نامه سردار شهید، جانباز 70درصد محمد رضایی سرداری
به گزارش نوید شاهد از کرمان ،شهيد جانباز ،محمد رضايي سرداري متولد سال 1342 روستای قائم آباد رفسنجان است .پدرش عباس و مادرش فاطمه نام دارد. آنچه ميخوانيد خاطراتي است كه محمد در طي دوران زندگي مشترك براي همسرش بازگو كرده است. [1] پدرش در كار حفر، تعمير و مرمت چاه استاد بود. مادرش خانه دار و هر دوي آنها متدين بودند. آنهابا كار وتلاش و كسب روزي حلال و اتكاي به خداوند ده فرزند، پنج پسر و پنج دختر را در كانون گرم خانواده پرورش دادند.
او از خاطرات زندگی اش برای همسرش اینگونه درد دل كرده است: از كودكي به پدرم كمك ميكردم. با سخت كوشي و تلاش بار آمدم. درسم را در مدرسۀروستايمان قائم آباد شروع كردم و تا كلاس پنجم در آنجا درس خواندم .براي ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي به رفسنجان آمدم و در مدرسه شبانهروزي كوروش مشغول به تحصيل شدم و دوره راهنمايي را به پايان رساندم. به خاطر وضعيت اقتصادي خانواده به درس خواندن ادامه ندادم و به كار بنايي مشغول شدم تا باعث رونقي در محيط خانواده باشم. عشق به اهل بيت و ذكر نام اباعبدالله الحسين در ايام تاسوعاوعاشورا بود كه مارا با دين و قرآن آشنا كرد. در مساجدو پاي منبر روحانيت با الفباي انقلاب آشنا شدم. در تجمعات مردمي همراه دوستانم از جمله جانباز حاجي زاده شركت ميكردم. كار ما برقراري نظم و انضباط در جلسات بود. پس از پيروزي انقلاب هر چند كه سرگرم كار وتلاش و زندگي بودم، اما فكرم متوجه اين بود كه چگونه ميتوان انقلاب را پشتيباني و حمايت كرد. پس از مدتي كه از حمله حزب بعث عراق به كشور عزیزمان ميگذشت، اين احساس در درونم فرياد ميزد كه بايد گوش به فرمان امام هر كس كه توان دارد ،براي دفاع از کشور آماده شود .اواخر سال 1360 در بسيج ثبت نام نمودم و در فروردين 1361 ما را به منطقه اعزام كردند. قبل از اعزام آموزشهاي لازم رادر پادگان قدس كرمان فرا گرفته بوديم. وقتي كه به اهواز رسيديم ،در گردانهاي رزم تقسيم شديم. گردان ما خط شكن بود.
آن
روزها قرار بود عمليات بيت المقدس براي
آزاد سازي خرمشهر انجام شود. عملياتي وسيع که منطقه دشت عباس تا غرب خرمشهر را در
بر می گرفت . قرار بود هر لشكر از
محوري تعیین شده به قلب دشمن بتازد. محور
عملياتي ما منطقه فرسيه و سيد جابر بود كه در قالب گردانهای لشکر 41
ثار الله در این عمليات شرکت کردیم
.عمليات با فرياد يا علي ابن ابيطالب آغاز شد. دشمن شكستي سخت خورد و به سرعت عقب
نشيني كرد. همين امر باعث شده بود كه نيروهاي خط شكن ما تا عمق خط دوم و سوم عراق
پيشروي كنند.محور نفوذ بچه هاي ما در دل عراقيها قرار گرفته بود.نبردي سخت بين ما
و نيروهاي عراقي از جناحهاي مختلف در گرفته
بود،آتش شديدی می بارید . ارتش عراق تمام توانش را متمركز كرده بود. محور
عملياتي ما از هر طرف زيرآتش بود. تير و تركش خمپاره دشمن با فرياد الله
اكبررزمندگان در هم آمیخته و همه جا را پر كرده بود.سپيده دم بود كه خمپاره دشمن
در كنارم زمين خورد و پس از انفجار تركشهاي آن بدنم را به شدت مجروح كرد.تركشي به
مهره هاي كمرم خوردو مرا قطع نخاع كرد. مثل جسمي بي روح روي زمين افتادم. خون از
بدنم جاري بود. توان هيچ حركتي نداشتم. بدنم غرق خون بود. شدت آتش دشمن لحظه به
لحظه شديدتر ميشد. گويا بچه ها در حال محاصره شدن بودند. تعداد زيادي از بچه ها
شهيد شده بودند و تعدادی زخمي گوشه خاكريز افتاده بودند. ار تباط با عقب قطع شده
بود، لحظه اي بعد از هوش رفتم .
در تاريخ بهمن سال يكهزار و سيصدو شصت دو به خاطر وضعيت جسمي ام با همكاري صليب سرخ جهاني آزاد شدم واز جمع با صفاي مردان خدا جدا شدم.يكبار از قافلة شهدا عقب ماندم و اينجا از كاروان اسرا بيرون رانده شدم. در ايران تحت درمان قرار گرفتم. در خاك وطن انسان ارزش پيدا ميكند و مفهوم وطن را درک می کند.در بيمارستان تيم پرستاري و پزشكي با عشق و علاقه به درمانم مشغول شدند.مدتی در بيمارستان بستري بودم تا اينكه بعد از بهبودی نسبی به خانه برگشتم.
همسر شهید رضایی سرداری در ادامۀ خاطراتش از نحوۀآشنایی خود با او سخن می گوید:آقاي رضايي با برادرم در جبهه هم رزم بودند. او اسير شده بود و برادرم مجروح و به پشت خط منتقل شده بود.برادرم دانشجوي سال دوم دانشگاه شهيد اندرزگو بود. از دانشگاه براي بار دوم بود كه به جبهه ميرفت. سال 1361 به شدت مجروح شد و بيش از شش ماه درمانش طول كشيد. اما دوباره به جبهه برگشت.سرانجام در عمليات والفجر 2 با گلولة مستقيم تانك دشمن سر از بدنش جدا شد و به شهادت رسيد. رضايي در اسارت خبر شهادت او را شنيده بود.من در اين سالها در حوزه علميه رفسنجان مشغول تحصيل بودم. دوست هم مباحثه اي داشتم كه خيلي با هم صميمي بوديم. خبردار شده بود كه مي خواهند خواهران راببرند عيادت جانبازانی كه تازه ازاسارت آزاد شده اند. آماده شديم که به اتفاق مسئول حوزه علميه به ديدار آنها برویم .به منزل آقاي رضائي سرداری رفتيم .براي ما ديداري بسیار با اهميت و با ارزش بود، مخصوصاً كه ایشان رزمنده اي جانباز و مدتي هم در بند اسارت دشمن بود. ایشان در اطاق بستري بود. تعداد ما زياد بود. بعضي نشستندو بعضي هم ايستادند. به سختي حرف مي زد و قادر به حركت نبود ،اما سيمایي نوراني وبا صلابت داشت. منقلب شده بودم، اشك از چشمانم بي امان مي باريد. دوستم اشاره كرد بس است ،اينهمه گريه نكن، خوب نيست ،آرام باش . فكر فرو رفتم.اي كاش مي شد برايش كار ي كرد! خداوندا! تو ياري كن ،زيرا اينها به خاطر تو اين رنج ها را متحمل گرديده اند. ملاقات تمام شد.
سالهاي بعد ماه رمضان براي بيان احكام قرآن به روستاي نوش آباد مي رفتم ، كلاس گرم و استقبال هم خوب بود .در كلاس درس ما گويا خواهر آقاي رضایي حضور داشتند. بر حسب اتفاق شوهر دوست دوران تحصيل من با آقاي رضائي دوست و آشنا بودند. وقتي درباره من سوال كردند، همسرش با تعجب مي گويد كه دوست همكلاسي ام هست. با واسطه ایشان موضوع خواستگاري را با من در ميان گذاشتند. من گفتم او را نمي شناسم ،از احوال او خبر ندارم. گفت :اين را بايد بدانيد با ويلچر جابجا مي شود .گفتم اگر براي رضاي خدا باشد ،آسان است .وقتي او را شناختم در قلبم نشان عشق و محبت اورا یافتم. موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم، ابتدا با مخالفت شديد او روبه رو شدم .وقتي كه سماجت مرا ديد، بناي نصيحت گذاشت.زندگي با جانباز مصيبت دارد. فقط بايد زحمت و رنج بكشي ،تو كه با نازو نعمت بزرگ شده اي! تحمل اين بار گران برايت سخت است .فایده ای نداشت. موضوع رابا پدرم در ميان گذاشت .پدرم هم همان برخورد را داشت .تا اينكه متوجه شدند از روي عقل و اراده و به خاطر خدا تصميم خودم راگرفته ام. مادرم زني متدين و با ايمان بود. پدرم نيز علاقه خاصي به مسائل ديني داشت .هر دو گفتند اگر اينگونه است ما نيز راضي هستیم. اگر توازعهده مسئوليت برآيي،ما هم به تو افتخار مي كنيم .در چهاردهم دي ماه 1365 جشن عقدمان برگزار شد .هنگام خطبۀ عقد، ياد اولين روز ملاقاتم با او افتادم که در آنجا از خدا آرزوي خدمت به او را كرده بودم. احساس رضايت خاصي به من دست داد .بسياري از اعضاي خانواده و بستگانم با تصميم من مخالف بودند. آنقدر اين مخالفتها ادامه پيدا كرد كه تا سالها پس از ازدواج من با رضايي بعضيها با من قطع رابطه كردند. اما به مرور زمان به ارزش كار من پي بردند. در آن زمان 22سال داشتم و تا مقطع فوق ديپلم درس خوانده بودم. زندگي جدیدرا با توکل به خداوند شروع كردم. دو هفته پس از شروع زندگي مشتركمان ابتدا زخم بستر گرفت. درمان جواب نمي داد.مجبور شدند او را جراحي كنند، چندين ماه در خانه بستري بود. روز و شب بر روي سينه ميخوابيد.كار من شده بود ضد عفوني و شستشوي زخمهاي او. زخمهایش درمان شد .اما شدت عفونت كليههايش را دچار نارسايي كرد.سالها رنج ودرد براي او بودو غم خوردن و صبر کردن كار من بود. اما با امید به خداوند و باعشق وعلاقه همواره در كنارش بودم.
مدت هفده سال از زندگي مشتركمان گذشت. او بخشي از كليه هايش را از دست داده بود. چون بچه دار نشده بوديم ،مورد سرزنش بستگان قرار ميگرفتم .اما من از زندگي با او لذت ميبردم، چون احساس ميكردم كه خدمت شايسته اي انجام ميدهم.پس از هفده سال خداوند فرزندي به ما عطا كرد. به احترام نام مقدس دخت گرامي پيامبر(ص) نامش را فاطمه گذاشتيم. فاطمه زندگي ما را شيرين و كانون خانه مان را گرم كرد ، گرم تر از همه عشق محمد به فاطمه بود، اما او از نظر جسمي بسيار رنج ميكشيد. شبها از درد كمر خواب نداشت. دكترها تركشي را كه در سرش بود بيرون نياوردند. بعضي وقتها به شدت سر درد ميشد و گاهي خونريزي بيني داشت. يك روز در كنار او نشسته بودم، نشان بيخوابي شبانه در چشمانش ديده مي شد. دلم به حال او بيشتر ميسوخت. به او گفتم: رضايي بيشتر دعا كن تا خدا به تو شفا عنايت كند. خنديد و گفت: چيزي را كه بخشيدم پس نميگيرم. به جاي آن دعا ميكنم زودتر به دوستان شهيدم ملحق شوم تا از فيض حضور آنها بهره ببرم. با تمام درد و رنجها سعي ميكرد كار و تلاش كند.با مشاركت دوستان تلمبه آب كشاورزي آماده كردند . در كاشت درختان پسته همكاري ميكرد تا به ثمر رسيدند. اما درد امانش نمي داد و رهايش نميكرد. اين وضع تا سال 1385ادامه داشت. اواخر سال 1385 كليههاي او به شدت خونريزي کرد. در بيمارستان شفاي كرمان بستري شد، كليه هايش را عمل كردند و پس از عمل به شيمي درماني پرداختند. او حالا با نصف كليه زندگي ميكرد و ميبايست دياليز شود. بعد از اين عمل نُه روز در كُما بود و پس از آن ديگر حال خوبي نداشت. حدود ده بار به اطاق عمل رفت و جراحي شد .كه بسيار سخت و طاقت فرسا بود. يك روز از اتاقش صدايي شنيدم. تعجب كردم، وارد اتاق او شدم، ديدم او راحت روي تخت نشسته است . به سرعت كنار تختش رفتم. به من گفت: پشت به آقا ايستاده اي. رويم را برگرداندم ،كسي را نديدم.دو ،سه روز بعد گفت: من دو ماه ديگر شهيد ميشوم. برايم سه قبر آماده كنيد. من خنديدم و گفتم: آن دو را براي كه آماده ميكني؟ گفت: آن دو قبر دوستاني هستند كه به من ملحق ميشوند.خاطرات زندگي پر از حادثه و رنج او شنيدني و خواندني است كه بايد در جاي دگر به آن پرداخت.اما در سالهاي 1385 تا 1386 رؤياهاي عجيبي ميديد و تعريف ميكرد. گويا الان در حال وقوع هستند. آنچه ميگفت ، به وقوع ميپيوست. بيماريهايی كه هديه اسارت و زخمهاي ميدان نبرد بود، هرگز رهايش نمي كرد.نوزدهم اسفند ماه 1386 ،حالش وخيم شد. ديگر دياليز جواب نمي داد. به حالت كما رفت. پس از بيست و چهار ساعت بيهوشي، به هوش آمد و مرا صدا زد. گفتم: عزيزم چه ميخواهي ؟گفت:فاطمه را بياور تا او را ببينم. در همين لحظات دستش در دستان من بود، دستم را به گرمي فشرد. نفس عميقي كشيد، زير لب گفت: يا ابا عبدالله،صدايش زدم، عزيزم، محمد! اما دستش از دستم رها شد.بدنش آرام گرفت. آري !آرام و بي حركت روي تخت قرار گرفت ومرا با كوله باري از غم تنها گذاشت. روز پنج شنبه،22اسفند 1386 به ملكوت اعلا پيوست. در بهمن ماه 1387 دوستش رويگر هم به شهادت رسيد و قبر او در جوارمزار شهيد رضايي قرار گرفت. هر دو دوستان صميمي ، در كنار هم آرميدند.
آخرين سفارش او به من، سفارش فاطمه بود، چون نام او هم نام دختر گرامي پيامبر است. می گفت: هميشه با او آرام باش،در وقت عصبانيت به فاطمه هيچ مگو، زيرا فاطمه را نبايد آزار داد.
[1] - همسر شهيد جانباز قطع نخاع محمد رضايي سرداري، مصاحبه موجود دراداره تحقيقات بنياد شهيد و امور ايثارگران استان کرمان
منبع : کتاب در انتظار پرواز ، تدوین : یوسف کریمی سال انتشار :1392
هر لحظه به فکرتم...
دایی راستی در بهشت یه جایی رو هم برای ما رزرو کنی ممنون میشم..
مرسی گلم...