خاطرات ستوان یکم "محمدرضا فردوسی" از هوانیروز کرمان
سهشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۰
تیز پریدم و از گردان تقاضای گلولهی 120 کردم تا با بسته شدن جادههایشان بدانند که جاده بستن در ماه مبارک رمضان چه حالی دارد.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، ستوان یکم محمدرضا فردوسی، از رزمندگان هوانیروز کرمان در دوران دفاع مقدس، خاطرات خود از ماه مبارک رمضان در جبهه های حق علیه باطل را اینطور روایت میکند:
"اولین روز از ماه مبارک رمضان را در تپه تدین تجربه می کردم و اولین روزهای که گرفتم، هر روز که می گذشت نیتی دیگر و روزه ای برای سرافرازی به پایان می رساندم. هر وقت عطش وجودم را فرا میگرفت به سمت چاه تپه تدین میرفتم و با ریختن یک دلو آب بر روی خود، شیطانکهای ترسو را میلرزاندم و باز به عشق و نور میاندیشیدم و آرزوی رسیدن ترکشی از غیب که شاید در آن حال روحانی مرا مستقیما به معبودم برساند. که آنجا چه میعادگاه با شکوهی میبود، اگر اینچین میشد. هر جادهای در دید و تیررس دشمن بود، که گاهی بسته میشد و به همین دلیل (نرسیدن به موقع تدارکات) ساعتها پس از زمان افطار روزه خود را باز میکردیم.
روزی از روزهای گرم که تاریخش را گم کردهام با دهان روزه در سنگرم دراز کشیده بودم که سید کاظم بیسیمچی سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو سرگروهبان عـــراقیها! فکر کنم از اون کلهگندهها باشن! دوربین کشیدن و خیره خیره خط ما را نگاه میکنند، نامحرمها! گرما و عطش و ویز ویزمگسهای سمج از یک سو و صدای مسلسلوار سید هم از سوی دیگر مرا از جا بلند کرد. وقتی برخاستم سفیدی عرق بدنم بر روی چفیه سیاهم، آدمکی نقاشی کرده بود. به سید گفتم: چی شده پس؟ دوباره برایم توضیح داد. گفتم: از خر شیطون بیا پایین. نگذارین در ماه رمضان با دهان روزه خون بریزیم. سید که بچهی آرامی بود از کوره در رفت و گفت: خوبه سرگروهبان! اونا این حرفا حالیشون نمیشه؛ دیدم ول کن نیست گفتم: خوب بس کن سید؛ الان کجا هستند؟ نشانم داد.
گلولهای که دقیقا به هدف خورد
گفتم: میرم همان حوالی یک گلوله میزنم. تو گرای بعدی را به من بده تا ببینم چه میشه. هر دو از سنگر خارج شدیم. سید به دیدگاه رفت و من به سنگر خمپاره و بعد به سمت ماکت گلی رفتم و همانجایی را که سید آدرسش را داده بود میخ را کار گذاشتم و نخ را به سمت قبضه کشیدم و لولهی خمپاره را تنظیم کردم. یک گلوله چهار خرج را هم آوردم و داخل قبضه انداختم. در همین حین گوشی مغناطیسی را برداشتم و به سید که به گوش بود، گفتم: سید گرای بعدی را بده تا ببینم راضی میشی یا نه؟ صدای گلولهام را شنیدم و حالا منتظر صدای سید بودم، که ناگهان با فریاد گفت: سرگروهبان باورت نمی شه، درست خورد میون عراقیها...
دیگه نمیخواد بزنی ایول... گفتم: سید حالا که اینجور شد بذار درست حالشونو جا بیارم. یکی پس از دیگری گلولهها را داخل قبضه میانداختم و شادی سید با هر گلولهای بیشتر میشد و میگفت: سرگروهبان، بزن بزن که داری خوب میزنی و آواز میخواند؛ من هم رحم و شفقت را کنار گذاشته بودم.
تبعات بستنِ جاده در ماه رمضان برای عراقیها
سید که در دیدگاه با دوربین نگاه میکرد، گفت: آمبولانسهایشان پشت سر هم میان و میرن ... تیز پریدم و از گردان تقاضای گلولهی 120 کردم تا با بسته شدن جادههایشان بدانند که جاده بستن در ماه مبارک رمضان چه حالی دارد. بعد از آن واقعه ما طبق معمول به سنگرها رفتیم و دشمن ساعتها ما را زیر شدیدترین آتشهایش قرار داد. به بچهها میگفتم: راستی اونائی که ما به درک واصل کردیم از اون کلهگندههاشون بودند، که حالا این چنین دیوانهوار روی ما آتش میریزند. بعدها حدس ما درست از کار درآمد؛ چرا که دشمن قصد یک عملیات گسترده علیه نیروهای ما در همین جبهه را داشته و آن افرادی که ما به درک واصل کردیم بیشک از نظامیان ارشد صدام بودند؛ که قصد کشیدن نقشهای علیه ما داشتند."
نظر شما