ماموریت ویژه حاج قاسم سلیمانی به پدر شهیدان رضایی
يکشنبه, ۱۳ تير ۱۳۹۵ ساعت ۰۱:۲۴
مأموریت من تحویل گرفتن پیکر سه نفر از شهدای اطلاعات عملیات بود که احمد شاهرخی از بچّههای کرمان یکی از این سه نفر بود.
به گزارش نوید شاهد از کرمان؛ حاج باقر رضایی پدر شهیدان کرامت و عباس رضایی از شهدای شهر بزنجان بافت؛ خاطرهای از ماموریت محوله از سوی حاج قاسم سلیمانی در دل دشمن را چنین روایت میکند:
سال ۱۳۶۲ سردار سرافراز سپاه اسلام حاج قاسم سلیمانی که آن زمان فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله را برعهده داشتند، مرا خواستند و به من گفتند سه تا از بچّههای خودی که برای شناسایی به منطقه غرب کشور رفتهاند، به دست گروهکهای دموکرات عراق افتاده و به شهادت رسیدهاند. آیا میتوانی در نقش پدر یکی از این سه شهید برای پس گرفتن و آوردن پیکر این شهدا به داخل دمکراتها بروی و شهدا را بیاوری؟
من با آگاهی نسبت به سختی کار و اهمیت آن، برای شاد کردن دل خانوادهی شهدا، با روی باز پذیرفتم.
سردار سلیمانی مشکلات راه و نحوه حرکت و رفتن به سوی کردستان و از آنجا اعزام به منطقهی مورد نظر و سایر موارد را به من گفتند و برایم آرزوی موفّقیت کردند.
با پذیرش این ماموریت؛ عازم غرب کشور شدم. یکی از سه شهید مذکور، کرمانی بود که به من گفتند نامش احمد شاهرخی است.
این نکته را باید یادآوری کنم که احمد شاهرخی از بچّههای اطلاعات عملیات و از نیروهای کرمانی بود، مطمئناً چنین نیرویی که برای انجام ماموریت به خارج از مرز میرود، نیروی تازه کاری نیست. حتماً مدتها سابقه فعالیت داشته که برای شناسایی به خارج از حدود مرزی رفته و به همراه دو نفر دیگر از همراهانش به شهادت رسیده بودند.
ولی در قرارگاه به من گفته بودند که احمد شاهرخی سه ماه بوده که به جبهه آمده، ولی ظاهراً در ماموریت آخرش سه ماه بوده که در جبهه حضور داشته است.
همین موضوع آنها را به شک انداخته بود که چطوری کسی که سه ماه است به جبهه آمده؛ در عملیات شناسایی آن هم خارج از حدود مرزی شرکت کرده است؟
و این موضوع تا آخر هم برای آنها غیر قابل قبول بود. من مرتب ذکر میگفتم که خدایا تو خودت کمک کن تا من بتوانم پیکر این شهدا را به ایران ببرم و خانوادههای آنها را از چشم انتظاری نجات دهم.
دموکراتهای عراقی فهمیده بودند که احمد شاهرخی فرماندهی بچّههای اطلاعات عملیات بوده؛ لذا به من گفتند: چطور از مسئولیت پسرت خبر نداری؟
از حاج قاسم و کسانی که مرا توجیه میکردند، شنیده بودم که احمد، رشید و باهوش بود و از دیگر همراهان جثه بزرگتری داشته است.
من قرار بود با نام مستعار ماشاالله شاهرخی در این مأموریت ایفای نقش کنم. به این ترتیب من از اهواز به سمت غرب کشور حرکت کردم. البته به کسی نگفتم به ماموریت میروم و هنگام خداحافظی گفتم به زیارت امام رضا(ع) میروم.
برای حضور من در غرب و انجام ماموریت با قرارگاه نجف اشرف در غرب کشورهماهنگی لازم صورت گرفته بود.
به قرارگاه که رسیدم، با همان لباس محلی خودمان که در روستا میپوشیدیم، با یک راهنما به آخرین پاسگاه مرزی که پاسگاه تشاء نام داشت، رفتیم. از آنجا به بعد من به نام ماشاالله شاهرخی پدر شهید احمد شاهرخی شناخته میشدم. رابط ما با دموکراتها، رابط دو طرفه بود و هویت واقعی من باید از او نیز پنهان میماند.
مرا در پاسگاه تشاء به رابط تحویل دادند. منطقهای که ما در آن مأموریت انجام میدادیم، منطقه مرزی بین ایران و دمکراتهای عراق بود که به آن نوسود میگفتند. شبانه به صورت پیاده به سمت مقر فرماندهی دموکراتهای عراق حرکت کردیم. در طول مسیر دائم تیر و ترکش از اطراف میرسید که به توصیه رابط، سنگر میگرفتیم و روی زمین حالت درازکش میشدیم و دوباره با دفع خطر به حرکت خود ادامه میدادیم.
آن شب تا صبح راه رفتیم تا به مقر دموکراتها رسیدیم. شب سختی را گذراندم، لحظاتی که شاید صدای ضربان قلب خودم را هم میشنیدم. وقتی که هوا روشن شد، زیباییهای منطقه مرا به خود جلب کرده بود. آبشار بسیار زیبا، دشت سرسبز و طبیعت قشنگ منطقه، تابلویی بود که الان هم در ذهنم مجسم میشود.
چه بسیار خونهای پاک جوانان ایران زمین که در این منطقه ریخته شد و چه پیکرها که در همان منطقه دفن شدند و پدر و مادرهایشان در حسرت دیدار پیکر مطهر فرزندشان ماندند و یا امروز جایشان در بین ما خالی است و این آرزو را به خاک بردند و مطمئناً فرزندشان را بعد از رخت بربستن از این دنیای فانی زیارت نمودند.
به مقر فرماندهی دمکراتها رسیدیم. عدّهای نیروی اطو کشیده، قطار فشنگ بسته با اسلحههای بسیار مدرن به اتفاق فرمانده، منتظر ما بودند. در برخورد اول مرا بازرسی بدنی کردند.
سپس بازجویی شروع شد. پرسیدند: کی هستی؟ از کجا آمدهای؟ در کدام لشکر و گردان فعالیت میکنی؟ از کدام یگانی؟ ارتشی هستی، یا بسیجی خمینی؟ شایدم پاسدار هستی و آمدی مثل پسرت ما را بکشی؟
رگبار سوالات بود که مجال نفس کشیدن به من نمیداد و هر لحظه بر دلهرهی من افزوده میشد.
گفتم: من چه میدونم گردان چیه؟ لشکر کدومه؟ یگان چطوریه؟ من در یک روستا نزدیک اختیارآباد کرمان زندگی میکنم. منطقهای که در آن نه آب هست و نه آبادانی؟ رعیت یک اربابم که در اول سال زراعی به من بذر و کود و سم و سایر مایحتاج کشاورزی را میدهد تا برایش بکارم و محصول به عمل بیاورم. وقتی محصول به بار مییاد، مقداری به من میده و بقیهاش را هم خودش برمیداره.
پرسیدند: رادیو داری؟ تلویزیون را میشناسی و تا آلان دیدهای؟
گفتم: نه من اینهایی که شما میگویید تا حالا ندیدم و نمیفهمم که اصلا چی هستن.
یکی از آنها خطاب به فرمانده گفت: این بابا صفر کیلومتره، هیچی از دنیا حالیش نیست.
فرمانده گفت: پسرت اومده بود ما رو بکشه. شما دوست خمینی هستید و با ما دشمنی دارید؟
گفتم: این بچّهها که از ما خط نمیخونن، اونقدر در گوششون میخونن که راهی جبهه میشن و یا اونقدر تشویقشون میکنن که بالاخره راضی بشن برن جبهه.
گفتم: خُب پسرم باهوش و قوی بود، حتماً برای همین فرمانده شده.
گفتند: خمینی را میشناسی؟
گفتم: نه
گفتند: دینت چیه؟
گفتم: اسلام
گفتند: مذهبت چیه؟
گفتم: شیعه
در وهله اول یک شبانه روز در مقر دمکراتها بودیم و به طور مرتب از من سوال میکردند و مدتی این سوال و جواب تعطیل میشد و دوباره مطالب تازهای یادشان میآمد و دوباره تفحص از من را شروع میکردند. در این مدت فقط آب میخوردم و به غذایی که میآوردند، لب نمیزدم. نمازهایم را هم به جا میآوردم. ولی نمیتوانستم بخوابم. مقداری ترس و دلهره در دلم بود. نمیدانستم موفّق میشوم یا نه؟
مأموریت من تحویل گرفتن پیکر سه نفر از شهدای اطلاعات عملیات بود که احمد شاهرخی از بچّههای کرمان یکی از این سه نفر بود.
روز بعد دوباره مرا برای بازجویی بردند. خیلی التماس و ناله کردم. گفتم حداقل دست پسرم را جدا کنید به من بدهید برای مادرش ببرم. مادرش چشم انتظار پیکر پسرش است و شب و روز ندارد و مدام گریه میکند، اصلاً جسدش را هم نمیخواهم. یک دستش را بدهید برای مادرش ببرم. روز دوم به همین منوال گذشت و روشنایی خورشید رفت و سیاهی شب بر همه جا چیره گشت، لحظه به لحظه بر غصهها و دلهرههای من اضافه میشد و دلم میخواست هر چه سریعتر شب به پایان برسد و تیرگی آن اذیتم نکند. با همه نگرانی و دلهرهای که داشتم بالاخره شب به پایان رسید و در روز سوم مرا به اتفاق رابط به محل نگهداری جنازهها بردند.
در ذهنم مانده بود که حاج قاسم و افراد توجیه کننده به من گفته بودند احمد شاهرخی از دو شهید دیگر قد بلندتر و رشیدتر بوده و همین مشخصه تنها عامل شناسایی احمد از دو شهید دیگر برای من بود، اگر نمیتوانستم پیکر احمد شاهرخی را از دو شهید دیگر تشخیص دهم، کل زحمت کسانی که این برنامه را تدارک دیده بودند، به هدر میرفت و حالا شما ببینید چه لحظهی حساسی بود برای من آن لحظه .
در یک آن از خداوند سبحان خواستم کمکم کند و گفتم خدایا تو خود میدانی که من آمدهام که کار خیری انجام دهم و دنبال هیچ چیز دیگر نیستم، خودت کمکم کن.
وقتی به محل نگهداری شهداء رسیدیم، تمام حواسم به قد و بالای شهداء بود که ببینم کدام یک رشیدتر و قد بلندتر از دیگران است. اگر اشتباه میکردم و میفهمیدند که من پدر احمد نیستم، مرا تکه تکه میکردند. دو تا از جنازهها قدری خمیده بودند ولی یکی بلندتر از بقیه بود. خودم را روی همان جنازه انداختم و شروع کردم به شیون و زاری و بر سر و صورت خودم میزدم و التماس میکردم که جنازهی پسرم را بدهید ببرم برای مادرش.
هر چند واقعاً پسر من نبود، اما یک هموطن بود که شجاعانه از خطه کویری کرمان با بیش از هزار کیلومتر فاصله، برای دفاع از اسلام و انقلاب و نظام، به این منطقه آمده و شهید شده بود.
هم او را جای پسر خودم تصور میکردم و هم باید واقعاً نقش یک پدر عزادار را بازی میکردم. در آن لحظات من جانم را کف دست گرفته بودم و در قلب دموکراتهایی که بیرحمانهترین جنایتها را انجام میدادند، حاضر شده بودم. ولی آنچه که مهم بود، این بود که جان ناقابل من در مقابل اسلام، ارزشی نداشت.
از آنجا که خداوند تبارک و تعالی میخواست، شناسایی من درست از آب در آمد و جنازهای را که به عنوان پسرم انتخاب کردم، درست بود و معلوم شد که همین جنازه، جنازه احمد شاهرخی است و من واقعا عنایت خداوند را در این ماجرا مشاهده نمودم و شکرگزار شدم.
هیچکس نمیتواند آن لحظهی سرنوشتساز را به خوبی درک کند. هر زمان یاد آن لحظهی حساس میافتم، مو به تنم راست میشود. به هر حال نقش پدر شهید را به خوبی ایفا کردم و آنها هم باورشان شد که من واقعا پدر احمد شاهرخیام. گفتند فقط جسد پسر خودت را به تو میدهیم و خانواده آن دو نفر هم اگر جنازه بچّههایشان را میخواهند، خودشان مثل تو بیایند و جسد بچّههایشان را تحویل بگیرند.
به دست و پایشان افتادم، خیلی التماس کردم. گفتم: اینها هم پدر و مادر دارند و چشم انتظار پیکر فرزندشان هستند. این جنازهها به چه درد شما میخورد، به خاطر پدر و مادرشان شما را به هر دینی که دارید قسم میدهم آنها را هم بدهید ببرم.
رضایت دادند و گفتند پیر مرد به احترام این موی سفیدت آنها را هم به تو میبخشیم و تحویلت میدهیم. برو پاسگاه تشاء و با خودت برانکارد و سرباز بیاور اینها را ببر. باید شش تا سرباز میآوردم.
گفتم: پاسگاه که به من سرباز نمیده. اگه میخواستن این کار رو بکنن که دیگه احتیاجی به آمدن من نبود و من نمیآمدم. شروع کردم به بیراهه گفتن و اینکه ایرانیها حاضر به همکاری با من نیستند، نه سرباز به من میدهند نه برانکارد و نه وسیلهای دیگر.
سعی کردم تا خوب ذهن آنها را مشغول نمایم و بتوانم به هدف اصلی یعنی آوردن شهداء برسم.
گفتم: از کرمان به من گفتن بچّهات شهید شده، اگه جنازهاش را میخواهی خودت باید بروی غرب کشور و جنازهاش را از عراقیها بگیری، ما برای تو کاری نمیتوانیم انجام دهیم و من با هزاران مکافات و مشکلات آمدم اینجا که جنازهی بچّهم را ببرم.
من را با رابط فرستادند پاسگاه، در پاسگاه گفتم به من سرباز و برانکارد و کیسه پلاستیک بدهید که بروم شهداء را بیاورم.
۶ تا سرباز و سه تا برانکارد و سه کیسه پلاستیک گرفتیم و به لب مرز رفتیم. در مرز سربازها ماندند و در تاریکی شب من به اتفاق رابط و نیروهایی که از سوی دموکراتها برای این کار آمده بودند، به سمت مقر دمکراتها حرکت کردیم.
دوباره همان گلوله بارانها و همان راه بسیار طولانی و سخت، تکرار شد. به مقر آنها که رسیدیم دوباره شروع کردند به بازجویی از من و گفتند پیرمرد تو دروغ میگویی و بچّه تو خیلی وقت است در جبهه بوده و تو میگویی که فقط سه ماه است به جبهه آمده.
دوباره من شروع کردم به دلیل و برهان آوردن و اینکه بابا آنجا حساب و کتابی نیست و اینها بچّههای ما را میبرند جبهه و بعد از مرگشان هم کاری به کار جنازهها و خانوادههایشان ندارند.
کاری کردم قبولدار شدند که برویم و جنازهها را بیاوریم. پیکرهای مطهر شهدا را آوردیم تا لب مرز و لب مرز رابط از ما جدا شد و سربازها کمک کردند جنازهها را آوردیم به قرارگاه نجف.
رزمندگان در مرز، بسیار خوشحال و شادمان شدند و برای ما وسیلهی نقلیه گرفتند و مرا به اهواز و قرارگاه لشکر ثارالله فرستادند. در قرارگاه، سردار سلیمانی در جلسهای که به همین منظور برگزار شده بود، ضمن معرفی من، ماجرا را برای فرماندهان و مسئولین لشکر و رزمندهها شرح داد.
ناگفته نماند که به رزمندگان و خانوادهی من گفته بودند حاجی رفته مشهد. وقتی به اهواز برگشتم، بچّهها میگفتند زیارت قبول و شوخی یا جدی از من سوغات میخواستند. گفتم: مشهد کجا بود؟ من رفته بودم عراق و در واقع در غرب و جنوب، سعی صفا و مروه انجام دادم.
منبع: کتاب "لقمه حلال”
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
با سلام و احترام. بسیار خاطره زیبایی بود. درود بر شجاعت و همت این پدر گرامی و آرزوی علو درجات همه شهدای گرانقدر کشورمان.