خاطراتی از علی زادخوش فرمانده موتوری لشکر ۴۱ ثارالله در زمان جنگ
شنبه, ۱۹ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۳۸
این ها تعجب کرده و گفته بودند یعنی این دو نفر ۴۰ تا کباب خوردن، به هر حال ما رفته بودیم و پولش هم افتاد گردن خودشون،
به گزارش نوید شاهد از کرمان: علی زادخوش از رزمندگان لشکر ثارالله در بیان خاطرات دفاع مقدس میگوید: من این وظیفه رو برای خودم قائل بودم که هر جا میرفتم برای افزایش نیرو و روحیه رزمنده ها هر کاری از دستم وَر می آد، انجام بِدَم. در جبهه هم نیاز بود که در اون ساعات دلهره آور کسی باشه که به دیگران قوت قلب بده و محیط سخت رو با خنده و شوخی عوض کنه، حتی جُک هم درست می کردم. برای مثال وقتی که ما شهر فاو عراق را در عملیات والفجر هشت گرفتیم، عراق هم اومد شهر مهران ما رو گرفت و باز هم ما رفتیم برای آزادسازی مهران، من همیشه به فرمانده ها می گفتم ما فاو رو گرفتیم و دشمن هم اومد مهران رو گرفت، بیایید دست از این لجبازی ها و گِرِفتُ و گیرها بردارید و بذارید مشهد سر جاش باشه. در اونجا خیلی خوش گذشت، در اطراف مهران مغازه های کبابی زیادی بود، خصوصأ جاده ایلام به مهران، چون مسیر بچه های لشکر ثارالله در همین راه بود.
خوردن ۴۰سیخ کباب
یک بار که ما چند روز غذای درست و حسابی نخورده بودیم و پول هم به اندازه کافی نداشتیم، به اتفاق حاج رستم معاونم رفتیم تو یکی از همین مغازه ها و گفتیم که چند تا سیخ کباب به همون اندازه ای که پول داشتیم برامون بیاره، بنده خدا هم آماده کرد و آورد، داشتیم می خوردیم که یهو دیدم حاجی فرود و حاجی عسکری و آقای مرتضی حاج باقری که از بچه های اصفهان و مسئول تخریب لشکر ثارالله بود، هم اومدند داخل همون کافه و صاف رفتن سر یک میزی نشستن، با دیدن این ها برق از تو چشمام پرید و خوشحال شدم، گفتم خدایا شکرت که به موقع رسیدند. چند روز بود که همش رانندگی کرده بودیم و گرسنگی هم فشار زیادی بهمون می آورد، چون سرمون شلوغ بود و شب و روز برای آماده نمودن منطقه عملیاتی مشغول آمد و رفت در جاده ها بودیم. همین که دیدیم این ها نشستند، صاحب مغازه رو صدا زدم و گفتم، ما با این آقایون هستیم، تا این ها نمازشون رو می خونند سی تا سیخ کباب دیگه هم اول برای ما بیار، بنده خدا هم قبول کرد و چون دید من با این ها خیلی خوش و بش و حال و احوال گرمی کردم، اول کارِ ما رو راه انداخت و کباب ها رو آماده کرد گذاشت سر میز، بعدش هم مال اون ها رو آماده کرد. ما هم همه رو به سرعت خوردیم و قبل از حاجی فرود و حاج باقری و حاجی عسکری از سر میز بلند شدیم و حرکت کردیم به طرف بیرون، به صاحب مغازه هم گفتیم ارباب حساب می کنه، از دور حاجی فرود رو هم صدا زدم و گفتم حاج آقا ما کار داریم زودتر می ریم، ایشون هم دستش رو برد بالا و گفتیم حساب، کله ای به طرف صاحب مغازه تکون داد که باشه برید، ما هم رفتیم.
کباب های اونجا هم کوبیده نبودند، کباب برگ بودند و گوشت های لخت رو برای کباب کردن می زدند ور سر سیخ، بالاخره اون ها هر نفرشون پنج تا سیخ کباب خورده بودند و رفته بودند برای حساب، وقتی صاحب مغازه ۴۰ تا سیخ کباب رو برای ما حساب کرده بود، این ها تعجب کرده و گفته بودند یعنی این دو نفر ۴۰ تا کباب خوردن، به هر حال ما رفته بودیم و پولش هم افتاد گردن خودشون، حاجی فرود اون جا گفته بود مگر نبینمشون، پوست از سرشون می کنم. ولی دیگه تا چهار یا پنج روز ما رو ندید.
سخنرانی فرمانده محترم موتوری لشکر ثارالله
یک دفعه هم ماه محرم بود که همرزمان جبهه از من و خانمم دعوت کردند که به روستاهاشون بریم و در مراسمشون شرکت کنیم، تا این طوری نیروهای محلی و راننده رو هم جذب موتوری کنیم و از نزدیک با مردم ارتباط داشته باشیم. ما هم رفتیم، اسم چند تا از این روستاها هودکن و مدبون و سیراب خور، حدود هشت تا روستا بودند که تو همشون روضه برگزار می کردند، یک شب تو روستای ده قاضی، روضه خونی شب آخر برگزار می شد و دوستانمون همه بودند، چند تا از بچه های موتوری که اهل همین روستاها بودند هم حضور داشتند.
کسانی مثل حاج رستم و علی عرب پور و مختار مهدوی و چند تا دیگه و این شیخ عباس تیکدری رئیس وقت دادگاه جیرفت و چند تا از مسئولان دیگه هم بودند. خُب بلندگو رو هم گذاشته بودن روی پشت بوم، روضه خوانان یکی یکی اومدن و روضه خوندن و رفتند، تا این که شد نوبت حاج شیخ عباس تیکدری، این شیخ عباس داشت روضه اش تموم می شد که یک دفعه ما دیدیم یه بچه ای کاغذی رو برد و داد به دست حاج آقا، ایشون هم در آخر صحبت هاش گفت، حضور داشته باشید که فرمانده محترم موتوری لشکر ۴۱ ثارالله در جمع ما هستند و انشاالله همه رو به فیض کامل خواهند رساند. همه هم صلوات فرستادند. این دوستای ما که اون جا بودند، روی این کاغذ نوشته بودند بعد از سخنرانی شما فرمانده محترم موتوری لشکر ۴۱ ثارالله همه رو به فیض کامل می رساند و کاغذ رو هم داده بودند دست یک بچه ای که بده به حاج آقا، او هم داد.
همرزمان من می دونستند که من سخنرانی بلد نیستیم و هیچ وقت هم سخنرانی نکرده ام. برا همین همچین بلایی سرم آوردند. گفتم ای بابو(ای بابا) یا ابالفضل! چرا این ها این کار را می کنند؟ ای موهای سر ما دونه دونه سیخ شده بودند. حالا همه ی زن ها و مردها و بچه ها می خواستند ببینند این چطور فرماندهیه؟ برا همین بنا کردن به صلوات فرستیدن تا من برم شروع به صحبت کنم، این دوستامون هم از قبل رفته بودند یک ضبط صوتی رو گذاشته بودند بالا منبر که به حساب این سخنرانی ما رو ضبط کنند، من هم برای یک دقیقه همتو تو خودم حیرون مونده بودم و پیش خودم می گفتم: اینا چرا ای کار کِردن؟ اوقاتم تلخ شده بود و دو سه بار می¬خواستم بلند شم و به خانمم بگم ورخیز بریم، اینا که آبرو ماره بردن وَخی بریم، دوباره پیش خودم گفتم حاج شیخ عباس که نگفت علی زادخوش، گفت فرمانده موتوری لشکر ۴۱ ثارالله، اگه من برم، آبروی لشکر میره، گفتم خیلی خُب متوسل میشَم به همون آقا امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع)، برا همین بلند شدم و رفتم وایسیدم پشت میکروفن، و همه مردم هم بنا کردن صلوات فرستادن، هواسم رو جمع کردم و گفتم خدایا چی بگم، بلاخره به حالت شعر و مداحی گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم و یا رحمن و یا رحیم، این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست، این چه شمعی است که جان¬ها همه پروانه اوست، هر کجا می¬نگرم نور رخش جلوه¬گر است، هر کجا می¬نگرم جلوه¬ی مستانه اوست، با عرض معذرت از حضار محترم، بنا نبود که من مزاحم وقتتون بشم اما از همین جا سلام می¬فرستم به جانشین آقا امام زمان امام خمینی(ره) و سلام و درود به منجی بشریت و سلام و درود به فرماندهان پر افتخار لشکر ۴۱ ثارالله و به شهدای گلگون کفن، من در مقابل دانشمندان عزیز نمی¬توانم چیزی بگم و شاید شما را به فیض کامل رسونده باشن و می¬رسانند. من می¬خوام از شما تقدیر و تشکر کنم که واقعاً همین شماها هستین که می تونین جنگ رو به پیروزی برسونید، شما ببینید فقط از این ده تونستید ده نفر ده نفر جمع بشید اینجا و تبدیل شدین به پانصد نفر، جبهه به شما نیاز داره و اگه بتونید ۵۰۰ نفر رزمنده هم از این چند ده نزدیک هم به جبهه بفرستید خودش میشه یک گردان و می تونید خیلی به نفع اسلام کار بکنید. این ها که فهمیدند من دارم به خوبی جمعش می کنم، یکیشون بلند شد گفت حاج آقا لطف بفرمایید کمی از فداکاری های حضرت زینب هم برای این مردم صحبت کنید. دوباره شور افتاد تو دلم ولی خودم رو نباختم و گفتم ببینید حضرت زینب به خاطر اسلام از همه چیز خودش گذشت حتی از فرزندانش. ما این جا جمع شدیم که از حضرت زینب قدردانی بکنیم و یادش رو گرامی بداریم، پس بهترین جا برای این کار ادامه راه برادرش امام حسین است. دیگه تو صحبت کردن روان شدم و تشکر کردم از هدایایی مانند بادام و میوه که محصولات این شهر بود و زیاد به جبهه می فرستادند. همه مردم هم منقلب شده بودند و با سکوتشان همراهی ام می کردند. حتی بعضی ها هم گریه می کردند. خلاصه گفتم که من سخنران و روضه خان نیستم اما به قدر تشکر و احترام به شما این موارد را متذکر شدم، مرا ببخشید، و بعدش هم گفتم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته، سریع هم اومدیم پایین و نشستیم سر جامون و بعد از مراسم هم که به بچه های ئوطئه کننده رسیدم دیگه تا جا داشت …..
بعدش هم دایی خانمم که اونجا بزرگِ دِه بود، رفت پشت میکروفن و تشکر کرد و به مردم گفت حاج علی برادر شهید هسته(هست) و از فرماندهان مهربون و خوبه لشکر ثارالله هسته، خلاصه همه چیز به خیر گذشت.
فروش نوار سخنرانی
این بچه هایم نوار سخنرانی ما رو آوردن تو لشکر و هر نواری ۱۰۰۰ تومن فروختند، خیلی طرفدار داشت، همه می گفتند حاجی زادخوش رفته فلان جا سخنرانی کرده، دیگه خبر رو به حاج قاسم هم رسوندند. به واقع من نفهمیدم چی گفتم ولی بعدش که نوار رو گوش دادم، فهمیدم اصلش ایناره کلاً یه کس دیگه ای به زبون من داد، یعنی خدا شاهده وقتی پشت ای تریبون وایسادم، دستام همیطو مثل بید میلرزید، موها سرم سیخ شده بود و راه نمی¬بردم(نمی دانستم) که چی بگم، گفتم یا ابالفضل اگر ایجا بخوای آبرو منه ببری، حاشا به کرمت، دیگه از فردای همون روز از هر روستایی دنبالم میگشتن که برم تو مراسم عزاداریشون برا مردم سحنرانی کنم، فرداش رفتم دم قصابی گوشت بخرم که قصاب گفت شما خانوکی هستی؟ گفتم بله، گفت یک زحمتی برای من می کشید؟ گفتم اگه در توانم باشه چرا نکشم، گفت اگه با آقای زادخوش آشنایی دارید، می خوام ازشون بخوام بیان تو روستای ما سخنرانی کنن، گفتم به امید خدا اگه دیدمش بهش میگم. ولی ایشون دو سه جا دیگه سخنرانی داره، ولی خوب من با خودشون صحبت می کنم اگه شد حتمأ میارمشون.
بعد به ننه خلیل(خانمم) گفتم؛ ننه خلیل فلنگ رو ببندیم که اگه بخوایم وایستیم، دیشب رو امام حسین و ابوالفضل (ع) کمکمون کردند، حالا امشب دیگه کی کمکمون می¬کنه؟ بزن بریم.
خلاصه اینا هر چی بِهمون گفتن وایسین، شب بمونین، گفتیم بابا آبرومونه می¬برین. البته من صِدام برا مداحی خوب بود که نجات یافتم.
راوی: علی زادخوش از رزمندگان تیپ مکانیزه ذوالفقار و فرمانده گروهان زرهی لشکر ۴۱ ثارالله
نظر شما