استخاره با تسبیح
شنبه, ۰۲ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۱
روی کلمه ی « مجروح» شمارش دانه های تسبیح تمام شد. همه خندیدند جز خواهری که استخاره برای همسر او بود.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، صدیقه انجم شعاع، همسر جانباز سیدابراهیم یزدی که به اتفاق چند همسر رزمنده کرمانی در اهواز اقامت داشتند، خاطره ای از آن زمان را اینگونه نقل می کند:
تسبیح را برداشتم و به درخواست خواهرها شروع کردم به استخاره گرفتن. پانزده، شانزده زن کرمانی بودیم که با بچّه هایمان در یک ساختمان 3 طبقه در شهر اهواز زندگی می کردیم. مردهایمان همگی رزمنده های دلاوری بودند که برای یک ماموریت عملیاتی به غرب کشور رفته بودند. از چند روز پیش مرتب از رادیو خبرهای عملیات در غرب پخش می شد و ما از همه جا بی خبر بودیم. برای رفع تنهایی معمولا شب ها در یک خانه جمع می شدیم.
آن شب یک شب نه چندان سرد زمستانی بود. بعد از شام وقتی بچّه هایمان خواب رفتند فرصتی پیش آمد تا ب? هم بگوییم و بشنویم و درد ودل کنیم. با این گفــت و شـنودها تلخی ناشـی از تنهایی و بـی خبری چند هفته ای از همسرانمان را به لحظات شیرین یکدلی و یک زبانی مبدل کنیم.
تسبیح را در میان انگشتان دو دستم گرفتم. چشمانم را بستم. با سلام و صلوات تعدادی مهره را جدا کردم و شمردم.
پیشنهاد استخاره با تسبیح را یکی از خواهرها داد. من هم اولین نیّت استخاره را برای همسر خودش کردم . به ترتیب می شمردم و می گفتم: مجروح، مفقود، اسیر، شهید، سالم، مجروح، مفقود، اسیر و شهید، سالم. روی کلمه ی « مجروح» شمارش دانه های تسبیح تمام شد. همه خندیدند جز خواهری که استخاره برای همسر او بود.
گره اخم در ابروهایش افتاد. بلند شد و قصد رفتن کرد. دستش را گرفتم و نشاندم و با خنده گفتم: قرار نبود که ناراحت بشویم. اولا اینها همه اش شوخیه، دوما هر کدام از اینها یه تعبیر داره. مثلا همین مجروح، چون هوای منطقه غرب خیلی سرده، لابد آقا سرما خورده، پس سالم نیست.
عجب حکایتی بود آن شب. هیچکدام از دانه های تسبیح روی کلمه سالم متوقف نمی شد. وقتی نوبت به خودم رسید نیّت کردم و مثل دفعات قبل با جدا کردن تعدادی از دانه های تسبیح شروع کردم به شمردن... سالم ....و مجروح. باز هم مجروح. نه بابا بنده های خدا حق داشتند. خودم هم ناراحت شدم. یک شوخی ساده داشت جایش را با یک نگرانی جدی عوض می کرد. حوصله ام سر رفت. تسبیح را کنار گذاشتم. یاد خوابی افتادم که چند شب قبل دیده بودم.» همسرم از منطقه جنگی برگشته بود در حالی که دست راستش باند پیچی بود».
دیر وقت بود. از یکدیگر خداحافطی کردیم و هر کسـی به خانه خودش رفـت. در خـانه؛ دو تا بچـّه ام را سـر جایشـان خواباندم. اما خـودم خـوابم نمی برد در حال و هوای استخاره یک ساعتی پیش بودم که زنگ در به صدا درآمد. برخواستم و رفتم پشت در آهسته پرسیدم کیه. که صدای همسرم از پشت در به گوشم رسید که نترس، منم. در را باز کردم. در مقابلم رزمنده ای ایستاده بود و لبخند میزد.
قبل از هر صحبتی ناخواسته نگاهم تا دست راستش امتداد پیدا کردو دستش باند پیچی نبود. به خود آمدم. بعد از احوالپرسی از ایشان راجع به دست زخمی اش پرســــید?. گفت دسـت زخمی ام؟ تو از کجـا می دانی؟ گفتم خوابش را دیده بودم. همسرم دستش را که زخم روی آن در حال بهبودی بود،نشانم داد و گفت: دستم باند پیچی بود. از اینکه نکند شما نگران بشـوید همین نزدیکی های خانه بازش کردم و انداختم دور. دوباره به استخاره تسبیح فکر کردم.» سالم .... مجروح»
راوی: صدیقه انجم شعاع
نظر شما