گفتگو با رضا ضياالديني جانباز درصد كرماني؛ سالهاست كه يك صندلي چرخدار مونس هميشگي اوست
شنبه, ۰۲ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۱
دشمن منطقه را زير آتش گرفت. چند تا گلوله خمپاره توي آب افتاد و تركشهايشان مثل باران بر سر و روي ما ريخت. وقتي منطقه آرام شد شهيد مظفري گفت: «عجب تركشهاي بي خطري بودند.»
به گزارش نوید شاهد از کرمان، هنگامي كه در سال 60 وارد پايگاه بسيج شهيد تجلي شد تنها 13 سال داشت كه پس از آن بعنوان مسئول پايگاه بسيج فيروز آباد مشغول خدمت گرديد و در سن 15 سالگي پس از اصرار زياد به مادر خود و كسب رضايت او در قالب نيروهاي رزمنده جهادگر وارد عرصه دفاع مقدس شد كار او با بولدزر و پمپاژ آب بود.
از غلام رضا ضياالديني جانباز 70% كرماني خواستيم كه از خاطرات آن روزها و نحوه مجروح شدنش بگويد و چنين گفت:
ما اولين پمپاژ كارهايي بوديم كه از كرمان اعزام شديم و به اتفاق شهيد حاج ماشاالله مظفري و دو نفر ديگر با هم كار مي كرديم.
لطفاً از حضور در كنار شهيد مظفري بگوييد.
شهيد حاج ماشاالله مظفري كه پدر شهيد هم بود، مسئول واحد حفاري كميته آب جهاد رزمي بودند. ما در جاده قمر بني هاشم ضلع شرقي جزيره مجنون كار پمپاژ آب را انجام مي داديم و كنار ما با بولدزر و لودر جاده مي زدند. تمام منطقه را آب گرفته بود بچه ها خاك مي ريختند جزيره، جزيره جلو مي رفتند از دور لودرها و بولدرزها كاملاً معلوم بودند كه كارهايي انجام مي شود بلافاصله دشمن منطقه را زير آتش گرفت. چند تا گلوله خمپاره توي آب افتاد و تركشهايشان مثل باران بر سر و روي ما ريخت.
وقتي منطقه آرام شد. شهيد مظفري گفتند: «عجب تركشهاي بي خطري بودند.» (چون هيچ كس را مجروح نكردند)
مظفري چگونه به شهادت رسيد؟
حاج ماشاالله مظفري چند بار شيميايي شدند يكبار در منطقه فاو و عمليات والفجر 8 و يكبار در شلمچه كنار كانال ماهيگيري چون درصد شيميايي شدن ايشان بالا بود مبتلا به سرطان خون و به شهادت رسيدند.
خودتان چگونه مجروح شديد؟
درتاريخ 16 بهمن سال 63 كه اتفاقاً سه شنبه بود براي كار گذاشتن موتور پمپ در ضلع شرقي جزيره مجنون آماده مي شديم.
چطور سه شنبه بودن آن روز را به خاطر داريد؟
معمولاً سه شنبه و پنجشنبه شبها دعاي توسل و كميل مي خوانديم آنروز سه شنبه بود من بعد از ناهار از ميان كتابها، كتاب دعايي كه درشت خط باشد و دعاي توسل را داشته باشد پيدا كردم و آنرا پنهان كردم كه شب موقع دعا دنبال كتاب نگردم. بهر حال آنروز من رفتم داخل بيل مكانيكي روي سطح آب تا ني ها ي شكسته را جمع كنم كه داخل توربين نروند ولي ليز خوردم داخل ني ها و بدنم گل آلود شد به عقب برگشتيم، بعد از صرف ناهار مي خواستم به حمام بروم كه بچه ها گفتند بيا برويم كار را تمام كنيم بعد به حمام برو. با لندكروز به محل مورد نظر رفتيم دربهاي ماشين را باز گذاشتيم تا اخبار ساعت 2 را گوش كنيم. ما بين توپخانه نيروهاي خودي وعراقيها بوديم دو تا از خوديها و يكي از عراقيها مي خورديم. دشمن منطقه را زير آتش گرفته بود اين وضع براي ما عادي بود.
وكار خود را مي كرديم. از صداي صوت خمپاره مي فهميديم كه دور است يا نزديك وكجا اصابت مي كند. يك مرتبه صداي خيلي نزديكي در سرم پيچيد بيل كوچكي دستم بود پرت كردم كه دراز كش شوم، شوك به من دست داد. احساس كردم خودم منفجر شدم. صداي انفجار شديدي توي گوشم بود. گردوخاك و آسمان را مي ديدم، بدنم را لمس كردم ديدم هستم. فكر كردم موج مرا گرفته، نمي توانستم بلند شوم.
فكر مي كردم چيز سنگيني به روي من افتاده تقريباً 12 متر بين من و بچه ها فاصله بود. هر چه صدا مي كردم و مي گفتم نمي توانم بلند شوم فكر مي كردند شوخي مي كنم. بالاخره آمدند، سر و پاهايم در گودي بود، يكي از بچه هاي مستقر در جزيره مجنون غذا برده بود رسيد. بر انكارد هم نداشت مرا داخل آن گذاشتند جاده هم نبود بايد از بيراهه مي رفت ماشين تند مي رفت و من مرتب به سقف و كف و طرفين ماشين مي خوردم و در خون خود مي غلتيدم. يك بيمارستان زير زميني در منطقه جفير بود بنام بيمارستان خاتم الانبياء كه مجهز هم بود من هميشه دلم مي خواست داخل اين بيمارستان را ببينم آنروز راننده آمبولانس مرا به آن بيمارستان برد تا آرزو به دل نمانم. در آنجا يك سرم به من وصل كردند و آمپول زدند، دردم قطع شد. با ماشين بهتري مرا به اهواز فرستادند در بين مسير، خون زيادي از بدنم رفت كم كم گرمي بدنم را از دست دادم، صدا را ضعيف مي شنيدم چشمهايم درست نمي ديد. احساس سبكي كردم احساس كردم بالا مي روم انگار هر چه بالاتر مي رفتم همه جا را بهتر مي ديدم حس قشنگي بود در آن لحظه حلاوت و شيريني داشتم كه ديگر به من دست نداد من را به گلزار شهدا بردند. قبر خودم را ديدم اطرافيان گريه مي كردند مادرم را ديدم كه با حزن و اندوه و چادر پاره وخاك آلود و صورت زخمي براي من شيون مي كرد. وقتي قيافه مادرم را ديدم گفتم خدايا به خاطر مادرم مرا نگه دار. انگار از ارتفاع بلند رها شدم محكم روي برانكارد افتادم. نفسم به شماره افتاده بود هيچ چيزي را حس نمي كردم... وقتي به هوش آمدم كه دكتر مرا عمل كرده بود و تحال مرا برداشته بود. مرا به فرودگاه منتقل كردند كه به تهران اعزام كنند.
سه تا هواپيماي C130 براي حمل مجروحان در فرودگاه آماده بود درب عقب هواپيما باز شد و مجروحين را به داخل هواپيما بردند. برانكاردهايي آويزان و چند طبقه در هواپيما بود كه مجروحين بدحال را روي آنها مي گذاشتند خون مجروح بالاي روي پائيني مي ريخت و مجروحين سروپايي هم سرم به دست روي برزنت نشسته بودند اول گفتند به تهران مي رويم بعد از مدتي گفتند بيمارستانهاي تهران جا ندارند به شيراز مي رويم آنجا هم جا نبود به مشهد رفتيم. وقتي به فرودگاه مشهد رسيديم آمبولانسها روي باند آماده بودند. مرا به بيمارستان قائم مشهد بردند و بعد سه روز متوجه شدم قطع نخاع شده ام.
عكس العمل شما در مقابل اين حادثه چه بود؟
معتقدم بدني را كه خدا داده هر طور هم بخواهد مي گيرد. مثل قرضي كه از كسي مي گيري اگر بخواهد يكجا پس مي گيرد و يا خرده خرده مي گيرد. هيچوقت هم از خدا نخواستم مرا شفا دهد مي گويم اگر قرار است از بدن سالم باشم، ولي بنده لايقي نباشم، اينطوري باشم بهتر است
چند ساله بوديد كه قطع نخاع شديد؟
15 ساله
بعد از اين ماجرا چه كرديد؟
خانواده ام آمدند بعد از 21 روز به كرمان برگشتيم چند ماه اول مشغول فيزيوتراپي و درمان بودم و اواخر سال 64 ادامه تحصيل دادم تا سال 68 هم در جهاد كار مي كردم كه دوباره مريض و در بيمارستان بستري شدم.
چه سالي ازدواج كرديد؟
سال 71 كه 25 ساله بودم، ازدواج كردم در حال حاضر 2 فرزند دو قلو به نامهاي حسين و زهرا كه حالا 9 ساله هستند.
به نظر شما زندگي يك قطع نخاعي چگونه است؟
ديگر به همه مسائل و مشكلات عادت كرده ام ولي بعضي مشكلات خاص جانبازان قطع نخاع است. مثلاً من در سال 85 بوسيله بخاري برقي كه روي پايم افتاده بود سوختم بطوري كه گوشت و پوست سوخته و استخوان هم در حال سوختن بود و بخاطر اين سوختگي 5 ماه در بيمارستان تهران بستري شده بودم و دوباره تحت عمل جراحي قرار گرفتم و همين پاي سوخته لاي درب آسانسور گير كرد و ناخنهايش كنده شد.
چندی قبل هم بر اثر یک حادثه ران همان پاي سوخته ام، شكسته و در حال حاضر نيز پزشكان مرا عمل نمي كنند و مي گويند ريسك است. بين استخوانهايم دو سانت فاصله افتاده پزشكان اميداورند جوش بخورد. انشاالله كه خداوند به شما سلامتي و عزت عنايت فرمائيد. و از اينكه ما را پذيرفتيد بسيار متشكريم.
منبع: شمیم عشق
نظر شما