شهید مهدی اسدی/ شهادت مرداد62
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۱:۳۱
آخرین باری که می خواست جبهه برود، به دوستش گفته بود خواب دیدم که درب یک باغ باز است و داخل آنقدر زیبا و سرسبز است که قابل تصور نیست خواستم وارد باغ شوم که دربان گفت این دفعه نمی توانی وارد شوی برو، دفعه بعد بیا نوبت تو دفعه آینده است و گفته بود که من این دفعه که جبهه می روم شهید می شوم.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، شهید مهدی اسدی فرزند محمد در سال 1342 در شهر خانوك به دنیا آمد و در 16/5/1362 در عملیات والفجر3 در منطقه مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
در سالروز شهادت شهید مهدی اسدی، روایت زندگی این شهید والامقام از زبان مادر ایشان خانم فاطمه واعظی زاده در زیر مرور میکنیم:
مهدی از همان اول مشخص بود که به معنویات علاقه دارد. ما کرمان بودیم و مادرم خانوک و او اکثر اوقات خانوک نزد مادر بزرگش بود. به مدت 40 روز در ساخت تکیه ابوالفضل (ع) کمک کرد به او گفته بودند پول می خواهی گفته بود من که به خاطر پول كار نكردم من به خاطر علاقه به امامان خدمت کردم. علاوه بر علاقه اش به ائمه به انقلاب و جبهه هم علاقه داشت و فقط می خواست به جبهه برود سنش کم بود او را نمی بردند اما بالاخره موفق شد او به اتفاق احمد عربپور و علیرضا عرب نژاد جزء اولین افرادی بودند که از خانوک به جبهه می رفتند .
دفعه اول مهدی رفت و آمد، دفعه دوم که رفت علیرضا عرب نژاد شهید شد و مهدی ترکش خورد البته به ما خبر دادند که شهید شده اما زخمی بود و خوب شد و دفعه سوم هم به جبهه رفت تا اینکه دفعه چهارم شد و رفت و شهید شد همانطور که گفتیم خداوند او را نگه داشت تا شهید شود حتی در سن دو سالگی توی حوض آب افتاد من او را بیرون آورده و گفتم یا ابوالفضل فرزندم زنده بماند و برای اسلام خدمت کند و او در راه خدا کشته شود با اینکه بچه نفس نمی کشید یکدفعه زندگی دوباره یافت و آنچه از خدا خواسته بودم همان شد بزرگ شد، راه خدا را رفت، برای اسلام خدمت کرد تا در راه خدا شهید شد. مهدی خیلی با تربیت بود از همان کودکی جلب توجه می کرد من یک دایی داشتم که درس علمی می خواند یک روز به خانه ما آمد آنوقت مهدی شش ماهه بود و برادرش عباس از او بزرگتر بود دایی به من گفت این بچه ات با آن یکی فرق می کند و کلاً انسان دیگریست و نشانه هایی دارد بعداً به یکی از آشنایان گفته بود دایی آقا مهدی نشان شهادت دارد و بعدها شهید می شود.
آنقدر با من خوب بودکه من تمام اسرار خود را به او می گفتم.
فقط آرزوی شهادت داشت، همیشه می خواست به جبهه برود و می گفت دوست ندارد اسیر شوم فقط آرزوی شهادت دارم. خوب به آرزویش هم رسید. خودش خوابی دیده بود که به او در مورد شهادت الهام شده بود بعد به مادر شهید علیرضا عرب نژاد گفته بود که من فلان خواب را دیده ام و این دفعه شهید می شوم خودش خوابش را دیده بود برای ما تعریف نکرد. آخرین دفعه که می رفت یک حالت عجیبی داشت و با تردید می گفت بعد از چهل و پنج روز دیگر می آیم ولی دیگر نیامد. خود من آرزو داشتم که زنده بماند و برای جامعه و اسلام کار کند. وقتی به اتفاق برادرش عباس به جبهه می رفتند من دعا می کردم که به سلامت برگردند. ولی خوب او افتخار شهادت داشت او حدود یک سال در جبهه خدمت کرد و طی این مدت برایمان نامه می فرستاد ما که فکر نمی کردیم شهید شود آنها را نگه نداشتیم ،همیشه نمازش سروقت بود هر سال تمام روزه هایش را می گرفت و دستورات شرعی را عمل می کرد.
علاقمند بود و در راهپیمائی ها شرکت می کرد و در کارهای مربوط به انقلاب همکاری می کرد. با ادب تر از بقیه بود و تربیت خاصی داشت به ضعیفان و زیردستان کمک می کرد. من از دست او راضی بودم و می گفتم مهدی عاقبت به خیر شود و چه عاقبتی بهتر از شهادت که نصیبش شد.
یکشب به خواب دیدم که توی مسجد امام نشسته ام مهدی سوار بر یک موتور خیلی زیبا آمد و جلوی من پیاده شده و گفت مادر من جبهه بودم و حال آمدم. دوباره سوار شد که برود گفتم حالا که می روی به من بگو چکار کنم خیلی دلم می گیرد. گفت فقط ختم صلوات بردار. بعد رفت و من از خواب پریدم دیدم ساعت سه بعد از نیمه شب است وضو گرفتم که نماز شب بخوانم دیدم نمی توانم بیاد حرف مهدی افتاده و شروع به صلوات فرستادن نمودم، تا صبح شد و عباس بیدار شده به من گفت چرا نخوابیدی گفتم چنین خوابی دیدم گفت حتماً مهدی مرخصی می آید تا اینکه دو روز بعد خیر شهادتش را برایم آوردند و مهدی با این خواب خبرم کرد که شهید شده و او را می آوردند.
یکسال بعد از شهادت هم خوابش دیدم که گفت مرا با پسر آقا سیداسدا... با هواپیما به بهشت برده اند.
پسر عمه اش تعریف می کرد که نزدیک حمله به او مرخصی دادند که بیاید ولی او قبول نکرده و ماند که در عملیات شرکت کند. او راننده تانک بود که دشمن ترکش زد و سرتانک پرید بعد مهدی بیرون آمده و آرپی جی می زد که دشمن او را به رگبار بسته و یکنفر راوری هم از ناحیه شکم تیر می خورد. مهدی شهید می شود و پسر راوری بعداً می گفت، وقتی مهدی زمین افتاد گفت شما ادامه بدهید و بعد شهید شد.
در مورد تشییع او چه بگویم، که چقدر با شکوه بود. او همزمان با حسن اسدی تشییع شدند. از کرمان به زرند از آنجا به خانوک تشییع شدند. مهدی دوستان زیادی داشت که همگی خوب بودند و اکثر آنها هم شهید شدند. از آنجائیکه مهدی خانوک به دنیا آمده بود، ما او را در گلزار شهدای خانوک دفن کردیم. آن زمان خود ما کرمان زندگی می کردیم و مهدی تا کلاس دوم ابتدائی را کرمان خواند و بعد به خا نوک رفته نزد مادربزرگش زندگی می کرد وهم برای او کار می کرد و هم تا ششم ابتدائی را خواند و از همان زمان ها وارد فعالیت های انقلابی شد و بعد باز از خانوک به اتفاق احمد عرب پور عازم آبادان شدند و به مبارزه پرداختند و بعدها در جبهه مهران در سن بیست سالگی شهید شد.
پیامم برای مردم یا مسئولین : همین که تلاش کنند و خون شهدا حفظ شود و همیشه راه درست را بروند و برای سلامتی رهبر دعا کنند.
والسلام علیکم و رحمه ا... و برکاته.
سفر مشهد
مهدی دوچرخه کوچکی داشت و خیلی به آن می رسید و دوستش داشت یکروز که برادرش رضا با دوچرخه بیرون رفته بود. تصادف می کند و دوچرخه خراب و غیرقابل استفاده می شود. عباس ناراحت بود که مهدی بخاطر دوچرخه اش با او دعوا می کند. اما مهدی خیلی خوشحال می شود از اینکه برادرش در تصادف اتفاقی برایش نیفتاده است و به عباس گفته است فدای سرت و بعد از چند روز که کارگری رفته بود مقدار پول آورد به عباس گفت آماده شود برویم مشهد زیارت امام رضا (ع) من نذر کردم که اگر برای تو اتفاقی نیفتند با هم مشهد برویم.
کارگر بدون مزد
مهدی تا 16 سالگی پیش مادربزرگش در خانوک زندگی می کرد. مادرم می گفت من چند روزی می دیدم که مهدی صبح می رود بیرون، می آید، خانه نهار می خورد و دوباره می رود. بعد از چند روزی دیدم که یک آقایی آمد و گفت کارگر خوب ما کجاست. من تعجب کردم و گفتم مگر مهدی کارگری می آید گفت بله. برای تکیه حضرت ابوالفضل (ع) و پول هم نمی گیرد، که مهدی خانه آمد ازش پرسیدم خوب کارگر بدون مزد. چرا به من نگفتی که می روی تکیه در روستای دیگری و کمک می کنی. مهدی خندید و گفت مادر بزرگ من چند روز پیش رفته بودم با چند نفر از دوستانم کوهنوردی جو ما را گرفت و گفتیم هر کس توانست بالای آن صخره برود. من گفتم باشد می می روم. بعد که رفتم وقت آمدن دیدم که عجب کار خطرناکی کردم و نمی توانستم برگردم. نذر کردم اگر سالم برگشتم بروم تکیه حضرت ابوالفضل کمک دهم و رفتم و من خواستم کسی نفهمد اما دیگه لو رفتم.
الهی عاقبت به خیر شوی
مهدی هفت ماهه بدنیا آمد و تا پنج سالگی نمی توانست حرف بزند. اولین بار که مهدی به حرف آمد گفت من می خواهم دکتر بشوم و من خیلی خوشحال شدم گفتم الهی مادر جان عاقبت بخیر شوی بعد از چند روز پسرم در جوب آب افتاد و وقتی که من بیرونش آوردش از آب بیهوش شده بود. ما آنقدر دعا کردم که خدا دوباره او را به من بازگرداند. اما می دانستم که او ماندنی نیست و بالاخره برای ما نمی ماند. تا اینکه شهید شد و عاقبت به خیر.
علاقه به جبهه
مهدی آنقدر علاقه به جبهه داشت. شناسنامه برادرش را بدلیل سن مناسب بجای شناسنامه خودش برد و اسمش را نوشته بود آخرین باری که می خواست جبهه برود، به دوستش گفته بود من چند شب پیش خواب دیدم که درب یک باغ باز است و داخل آنقدر زیبا و سرسبز است که قابل تصور نیست خواستم وارد باغ شوم که دربان گفت این دفعه نمی توانی وارد شوی برو، دفعه بعد بیا نوبت تو دفعه آینده است و گفته بود که من این دفعه که جبهه می روم شهید می شوم اما به مادرم نگو چون ناراحت می شود.
وصیت نامه شهید
بسم رب الشهداء و الصدیقین
وَلاتَحسَبَنَّ الّذینَ قُتِلوا فی سَبیل اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقوُن. سوره آیه 169
مپندارید که شهیدان راه خداوند مرده اند بلکه زنده به حیات ابدی شدند و نزد پروردگارشان متنعم خواهند بود.
به نام خدای سبحانی که منقلب کننده قلوب و آرام بخش دلهاست و به یاد منجی عالم بشریت مهدی موعود عج و غایب بر حقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با سلام و درود بر شهیدان راه حق و به امید پیروزی رزمندگان پرتوان اسلام در جبهه های حق علیه باطل، به یاری خداوند چندکلمه ای را به رشته تحریر در می آورم باشد تا مؤثر افتد.
بحرنیست، بحر عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
برادران و خواهران، عمر ما پایانی دارد پس بکوشیم که پایانش به او ختم شود این دنیا بحر آزمایش است و بس، پس بیایید دلمان را با یاد او آماده کنیم بحر دیدارش.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کمی راهبر شوی
دست از مس وجود چو مردان راه بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
ای عزیزان وجود ما از خود است و از پاکی، اصلش نورانی است پس چرا این خود را به ظلمت تبدیل کنیم و بیشتر عمرمان بلکه تمامی عمرمان را بیهوده غافل از خدا به این دنیا و موجودیهای فریبنده اش ببندیم، دست برداریم مگر این دنیا چند روز است و برای که همیشه برقرار بوده است؟ پس بیائید خودمان را بسازیم و به نور برسیم.
خواب و خورت زمرتبه خویش دور کرد آنگه رسی به عشق که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق، به دل و جانت افتد بالله که از آفتاب فلک خوبتر شوی
پدرم و مادرم اگر شهادت وجود ضعیف و ذلیل را انتخاب نمود ناراحت نباشید که نهایت آرزوی من است، گرچه بر شما مشکل و سخت است اما خدا به شما هم اجر خواهد داد که عمری با زحمت مرا بزرگ کردید و من از بین شما که یک امانتی پیش شما بودم می روم و از شما می خواهم که صبر و بردباری را پیشه خود کنید و صابر باشید که خداوند صابرین را مژده می دهد
وَلَنَبلُونّکُم بِشَیءٍ مِنَ الخوفِ وَ الجوُعِ وَ نَقصِ مِنَ الاَموالِ وَ الاَنفُسِ وَ الثَّمراتِ وَ بَشّرِ الصابرین.
و هر آینه آزمائیم شما را به چیزی از ترس و گرسنگی و کاستن از مالها و جانها و میوه ها و مژده ده صابرین را. سوره بقره آیه 155
و شما هم این فرزندتان را حلال کنید و از همه کسانی که مرا می شناسند حلالیت می طلبم و از خداوند می خواهم که همه را بسوی خودش هدایت کند انشاءالله با این آیه سخنم را تمام می کنم
اَلّذینَ اِذا اَصابَتهُم مُصیبَهٌ قالوا اِنّالِلّه وَ اِنّا اِلیهِ راجعونَ. سوره بقره آیه 156
آنان که چون به حادثه سخت و ناگواری دچار شوند صبوری پیش گرفته و گویند ما به فرمان خدا آمده و به سوی او رجوع خواهیم کرد. به امید خشنودی امام زمان و سلامتی رهبر کبیر انقلاب اسلامی و پیروزی رزمندگان اسلام.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته وَ العاقبهُ لِلمُتقّین
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار
بابا جان و مادرجان ا اگر حساب قیامت و نیکبختی جاودانی در بین نبود حتماً ترجیح می دادم در دنیا بمانم اما چه کنم که آرزمندم در این راه شهید شوم
من هرگز در برابر دشمن فروتنی و خشوع نمی کنم و بی تابی هم نمی کنم که بازگشت من به سوی خداست اکنون که مسلمان کشته می شوم دیگر برای مهم نیست که کشته شدن من به چه صورت باشد راضی هستم به رضای خدا.
نظر شما