خاطرات ناوبان "حمید پیرالهی" از حمله موشکی امریکا به ناوشکن سهند
سهشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۶
شور بودن آب باعث شده بود که خونریزی من بند بیاید. از شدت گرسنگی و خستگی چشم هایم تار شده بود و تا ۷-۸ متری بیشتر دید نداشتم. از خدا می خواستم که طعمه ی کوسه ها نشوم. خوشبختانه هیچ کوسه ای در آن اطراف نبود. شب هم تا صبح روی آب بودم و نمی دانستم کجا هستم.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، به دنبال حمله نیروهای آمریکایی به سکوهای نفتی ایران در خلیجفارس در ۲۹ فروردین ۱۳۶۷، به ناوچه موشکانداز جوشن که در حال گشت در خلیجفارس بود، مأموریت داده شد که برای بررسی وضعیت به آن منطقه عزیمت کند.
نیروهای آمریکایی پس از آن که متوجه نزدیک شدن ناوچه مذکور به منطقه شدند، به ناوچه جوشن که در آب های کشور خودمان قرار داشت، اخطار کردند که از منطقه خارج شود.
فرمانده ناوچه در پاسخ به آمریکایی ها گفت که«این آب های ماست و شما باید از منطقه و از آب های ایران خارج شوید.» سپس آمریکایی ها با هدف قرار دادن ناوچه موشکانداز جوشن با شلیک چند موشک در نزدیکی جزیره کیش، این ناوچه را غرق و تعداد زیادی از نفرات آن را به شهادت رساند.
ناوشکن سهند که از بندرعباس عازم غرب خلیجفارس بود تا جایگزین ناوشکن سبلان شده و به گشت و مراقبت از جزیره خارک و سکوهای نفتی بپردازد، مأموریت یافت که به منطقه درگیری ناوچه جوشن رفته و آن ها را کمک کند.
نیروهای آمریکایی که از قبل آماده درگیری بودند، با شناسایی ناوشکن سهند، این ناو را در نزدیکی جزیره هنگام مورد حمله بالگردها و ناوشکن های خود قرار دادند. در ابتدا بالگردها به ناوشکن سهند حمله کردند که با تیراندازی توپ پاشنه به طرف آن ها، مجبور به عقبنشینی شدند. سپس از راه دور ناوشکن سهند را با موشک مورد هجوم قرار دادند و یکی پس از دیگری موشک به طرف این ناوشکن شلیک کردند، به گونهای که دود و آتش از سرتاسر ناوشکن برمیخاست و سلاح های آن از کار افتادند. به این ترتیب ناوشکن سهند نیز غرق و تعداد زیادی از کارکنان آن به شهادت رسیده و عدهای نیز مجروح شدند. ما در ناوشکن سهند اسکورت کشتی های نفت کش و تجاری و همچنین حفاظت از سکوها و جزیره ی خارک را به عهده داشتیم.
خاطرات بسیار ارزشمند و در عین حال تاثرانگیز ناوبان حسین پیرالهی از این حمله ی ناجوانمردانه و شهادت حمید قهرمانی را می خوانیم:
ما در ناوشکن سهند اسکورت کشتی های نفت کش و تجاری و همچنین حفاظت از سکوها و جزیره ی خارک را به عهده داشتیم.
روز ۲۹ فروردین سال ۶۷ بعد از ناهار، آماده گشت زنی بودیم که با صدای آژیر قرمز آماده باش اعلام شد. رادار، ۶ تا هواپیمای آمریکایی را در منطقه شناسایی کرده بود.
شهادت محمد گوهرریزی
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که کشتی سهند لرزشی به خود دید. از بُرد چپ که منطقه موتوری بود و توربین ها آن جا قرار داشت، موشکی به سطح آب اصابت کرد وبا ایجاد حفره، ورود آب به کشتی شروع شد. دو دقیقه بعد موشک بعدی به پل فرماندهی اصابت کرد.(شهید) محمد گوهرریزی از بچه های کرمان پشت سکان بود. ترکش به سرش خورد و همان جا به شهادت رسید.
تعدادی از پرسنل در اتاق عملیات بودند. درب های اتاق فلزی بود و وقتی کشتی مورد اصابت قرار می گرفت و دچار لرزش می شد، خودبه خود قفل می شدند. ۱۷-۱۸ نفر در اتاق عملیات گیر افتاده بودند. باطرهای ناو از کار افتاده و برق هم قطع شده بود. تاریکی مطلق ناو را فرا گرفته بود. با روشنایی اندکی که از درب پاشنه و سینه کشتی به داخل ناو می تابید، دنبال بچه ها می گشتیم.
مقاومت شهید حمید قهرمانی تا آخرین لحظه
اون لحظه،(شهید) حمید قهرمانی را دیدم که جعبه مهمات پشتش بود و توی راهرو می دوید و در تاریکی به در و دیوار می خورد. جعبه ها هم سنگین بود و آن ها را به طرف توپ پاشنه می برد.
به او گفتم: چه کار می کنی؟مگر توپ پاشنه مهمات نداره؟
گفت:نه، همه شون ریختند توی آب.
به کمک ایشان مهمات سینه را به پاشنه منتقل کردیم. به او گفتم: بشین پشت توپ و شلیک کن، مهماتش با ما. ما خشاب گذاری می کردیم و او شلیک می کرد.
در همین موقع یک موشک دیگر به وسط ناو اصابت کرد. سرناو به طرف دریا سرازیر شد و پاشنه یک مقدار بالا آمد. دقت تیراندازی ضعیف شده بود چون ناو شیب گرفته بود.
قهرمانی همچنان شلیک می کرد. به او گفتم: به خاطر شیب کشتی، شلیک ها دقیق نیستند، ادامه نده و بیا پایین.
گفت: نه به هیچ عنوان توپ را ول نمی کنم. مرتب شلیک می کرد. ناو هم در حال سرازیر شدن بود.
۴۲ نفر از بچه ها در موتور خانه و انبارها و اتاق عملیات گیر افتاده بودند. کاری هم از دست ما برنمی آمد. بر اثر اصابت یکی از موشک ها به کشتی، من هم افتادم و قدرت بلند شدن نداشتم.
بچه ها آمدند اطراف من و گفتند تکان نخور. خواستم پایم را حرکت بدهم، دیدم حرکت نمی کند.
نگاه کردم دیدم پای چپم تا نصف آویزان است.استخوان و گوشت جدا شده بود. با زیرپوشم پایم را بستند. آمدم دستم را حرکت بدهم، دیدم حرکت ندارد. چشمم هم دید نداشت. ترکش به پیشانی و بالای سرم خورده و پوست پیشانی روی چشمم افتاده بود. صوتم غرق خون بود. دست کشیدم و پوست پیشانی را از روی چشمم کنار زدم و متوجه شدم که می بینم.
سوار بر الوار و رها در دریا
بچه ها گفتند: می اندازیمت توی آب که جسدت روی ناو نمونه، آب تو رو به ساحل می بره. مرا انداختند توی آب. یک تکه الوار از ناو، توی آب افتاده بود. با دست چپ که سالم بود آن را گرفتم و روی آن آویزان شدم.با دست چپ توی آب می زدم که از ناو دور شوم. ناو موقع غرق شدن گرداب بزرگی اطراف خودش درست می کند و هر چه دور و برش باشد با خودش می برد پایین.
ناو تا وسط های پاشنه سرازیر شده بود و "توپ” شیب کامل گرفته بود ولی صدای گلوله هایی که قهرمانی شلیک می کرد، مدام می آمد.
یک لحظه دیدم که موشک خورد به توپ و توپ از جا کنده و پرت شد توی آب. با خود گفتم:خوشبختانه قهرمانی پرت شد توی آب و میاد به سطح آب. چند لحظه ای گذشت دیدم سطح آب خونی شد. قهرمانی صورت و سینه اش توی آب بود و دیده نمی شد. سعی کردم به ایشان نزدیک شوم و جنازه را از ناو دور کنم.
پاشنه ی ناو کاملاً از بین رفته بود و ناو در آب سرازیر و گرداب عجیبی دور آن را فرا گرفته بود. دیگر قهرمانی را ندیدم.
با یک دست شنا می کردم. بچه ها روی آب پخش بودند ولی فاصله شان از من زیاد بود. هوا در حال تاریک شدن بود. فکر می کردم الان کوسه ها حمله می کنند.
هیچ کس اطراف من نبود. نمی دانستم به کدام طرف باید شنا کنم . خسته شدم و دراز کشیدم روی الوار. ظهر جیره غذایی ماهی داده بودند و مرتب تشنه می شدم. آب دریا هم شور بود ولی گاهی مشتی از همان آب را می نوشیدم هر چند که بیشتر تشنه می شدم.
این وضعیت تا سحر ادامه داشت. سحر از دور نور یک کشتی را دیدم که ۵ مایل با من فاصله داشت. امیدی نبود. چیزی برای علامت دادن نداشتم و نمی توانستند مرا شناسایی کنند.
فقط ذکر خدا و یا حسین(ع) مرا تسلی می داد. کشتی از یک مایلی من رد شد و هر چه فریاد زدم، فایده نداشت.
کم کم هوا روشن شد. خورشید بالا آمد. به هر طرف نگاه می کردم فقط آب بود. شور بودن آب باعث شده بود که خونریزی من بند بیاید. از شدت گرسنگی و خستگی چشم هایم تار شده بود و تا ۷-۸ متری بیشتر دید نداشتم.روزها روی دریا بهتر از شب بود. دوباره غروب شد. از خدا می خواستم که طعمه ی کوسه ها نشوم. خوشبختانه هیچ کوسه ای در آن اطراف نبود. حتی دولفین ها هم نبودند. شب هم تا صبح روی آب بودم و نمی دانستم کجا هستم.
روز سوم و نجات توسط یدک کشها
روز بعد( روز سوم) طرف های صبح صدای موتور روی سطح آب شنیدم ولی چیزی نمی دیدم. دستی که سالم بود تکان دادم و فریاد زدم .نیم ساعتی تلاش کردم و فریاد زدم. دیگر صدایم در نمی آمد. یک لحظه متوجه صدا شدم. بچه های بندر گاه با چهار یدک کش به دنبال مجروحان به دریا زده بودند. حالا یکی از همان یدک کش ها مرا پیدا کرده بود. نیروهای کمکی پریدند توی آب و برانکارد را انداختند و در فاصله ی دو – سه متری توانستم آن ها را ببینم. مرا روی برانکار بستند و با جرثقیل کشیدند بالا.
زمانی که مرا روی یدک کش گذاشتند دیگر هیچ قدرتی نداشتم.مرا به بیمارستان شهید محمدی بندرعباس منتقل کردند. مردم به بیمارستان سرازیر شده بودند که از مجروحین به جا مانده از ناو عیادت کنند.
بچه هایی که افتادن مرا درآب دیده بودند، فکر می کردند که من در گرداب اطراف ناو، غرق شده ام.به خانواده ام اطلاع داده بودند که من شهید شده ام. خانواده برای گرفتن خبری از من با گریه و زاری به بندرعباس آمده بودند.
امام جمعه ی بندر، آیت الله حقانی و مردم به ملاقات ما آمدند. آیت الله حقانی مرا بوسید و گفت: خدا جان دوباره به شما بخشیده است. ۴ ماه طول کشید که بهبودی یافتم. البته پای مجروحم ۵ سانت کوتاه شد.
نظر شما