خبر فوت امام را که شنیدیم بچه‌ها در یک سکوت خفه‌کننده فرو رفتند و با بغض به همدیگر نگاه می‌کردند. حتی بعضی از عراقی‌ها که مجذوب چهره روحانی حضرت امام بودند نیز حالت غم داشتند.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، حبیب‌الله اسدی به سال ۱۳۴۷ در یکی از روستاهای کرمان متولد شد. وی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های حق علیه باطل رفت و درست چند روز مانده بود به پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در ۶۷٫۳٫۴ در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی درآمد.

حبیب الله در ۲۷ ماهی که در اسارت بود کسی از سرنوشتش خبر نداشت و جزو اسرایی بود که صدام آنها را دور از چشم صلیب سرخ نگهداری می‌کرد. این بی خبری  تا جایی بود که اسدی می‌گوید: در سالگرد اسارتم خانواده فکر می‌کردند من به شهادت رسیده‌ام و برایم مراسم ختم گرفته و حتی پوستر شهادتم را نیز چاپ کرده بودند. سال دوم زمانی که تصمیم گرفته شد در روستایمان برای ۹ شهیدی که تقدیم کرده بودند مراسم بگیرند مرا هم جزو آنها حساب کردند، همان شب یکی از شهدا به خواب مادرم می‌آید و می‌گوید حبیب شهید نشده و به زودی باز خواهد گشت.


*خوابی که تعبیر شد

چند روز مانده به آزادی اسرا تعدادی از اسامی را در رادیو اعلام می‌کنند که به جهت تشابه اسمی، خانواده‌ام مرا اشتباه گرفته بودند و فکر می‌کردند نام من خوانده شده در حالی که این تنها یک تشابه اسمی بود.

برادرم حاج‌حسین اسدی که همراه شهید شوشتری در سیستان به شهادت رسید آن زمان با بچه‌های معراج شهدا در تماس بود و اخبار را زودتر از بقیه مطلع می‌شد. دو روز قبل از آزادی من او متوجه می‌شود که قرار است به کشور برگردم اما چون وسایل ارتباطی مانند تلفن محدود بود خودش این امکان را پیدا نمی‌کند که به خانواده خبر دهد. او به یکی از دوستان گفته بود به خانه ما برود و خبر آزادی مرا بدهد. دو روز بعد وقتی به خانه رفتم مادرم از شدت شوق نمی‌دانست چه کار باید بکند، به من می‌گفت شهادت دو برادرت عبدالرضا (که در عملیات بیت‌المقدس، فتح خرمشهر که تاریخ ۶۱٫۲٫۱ به شهادت رسید)‌ و حسن‌آقا (که در فتح مهران ۶۳٫۵٫۱۵ به شهادت رسید) آنقدر برای من سخت نبود که بی‌خبری از تو عذابم می‌داد.


*تلخ ترین لحظه اسارت

یکی از تلخ‌ترین خاطراتم که در اسارت برایم افتاد خبر فوت حضرت امام بود. ما از صبح تا غروب می‌توانستیم در محیط آسایشگاه باشیم و غروب غذاهایمان را گرفته و مجبور بودیم به داخل برگردیم. روز فوت حضرت امام نیز طبق روال غذاهایمان را گرفته و آمدیم داخل آسایشگاه، یک تلویزیون در سالن آسایشگاه ما بود که گاهی می‌توانستیم از آن استفاده کنیم. وقتی روشن کردیم خبر فوت امام را شنیدیم بچه‌ها بعد از شنیدن این خبر در یک سکوت خفه‌کننده فرو رفتند و با بغض به همدیگر نگاه می‌کردند. حتی بعضی از عراقی‌ها که مجذوب چهره روحانی حضرت امام بودند نیز حالت غم داشتند. پس از چند دقیقه غوغا شد و بچه‌ها بلند بلند گریه می‌کردند. ظرف‌های غذا تا فردا صبح از جایش تکان نخورد، عراقی‌ها فکر می‌کردند ما اعتصاب غذا کردیم در حالی که چیزی از گلویمان پایین نمی‌رفت. فوت حضرت امام به قدری برایم سخت بود که هنوز پس از گذشت سال‌ها یادآوری اش باعث می‌شود بغض گلویم را بگیرد.


*عجب زرنگی هستی تو کرمانی!

۶-۵ ماه از اسارتم می‌گذشت که با دمای بالای ۵۰ درجه ما را مجبور کردند ریگ‌های کف زمین را در آسایشگاه جمع کنیم و هر کس لحظه ای غفلت می کرد او را کابل می‌زدند. در همان موقع یکی از بعثی‌ها آمد و گفت من قیچی دارم هر کس می‌خواهد بیاید موهایش را کوتاه کنم من هم که در طول این مدت نتوانسته بودم ریش‌هایم را بزنم به همراه عده ای دیگر بلند شدم که بروم. همان موقع یکی از بعثی ها در گوش افسر عراقی گفت: این‌ها پاسدار هستند. او هم من و چند نفر دیگر از بچه‌ها را صدا کرد و گفت: بیایید می‌خواهم شما را به حمام ببرم و اجازه بدهم صلیب سرخ با شما دیدن کند. اسم‌هایتان را بنویسید. من متوجه اوضاع شدم و به بچه‌ها گفتم این‌ها دروغ می‌گویند اسم‌های خودتان را اشتباه بنویسید اما کسی گوش نکرد. اسم خودم را اشتباه نوشتم سپس آنها به صورت هر کدام از ما ۱۵۰ بار با دمپایی پلاستیکی زدند و هر چند روز یکبار آنها را می‌بردند و حسابی شکنجه می‌دادند اما چون من اسمم را اشتباه نوشته بودم نمی‌دانستند من هم جزو آنها بودم. یکی از بچه‌ها به خنده می‌گفت: عجب زرنگی هستی تو کرمانی! الحق و الانصاف هم هیچوقت بچه‌ها مرا لو ندادند.


*جمله ای که حضرت آقا بر عکس یک آزاده نوشتند

به دلیل اینکه سه برادرم به شهادت رسیدند برخی از مسئولین به دیدن مادرم می آیند. در یکی از این دیدارها  آقای نجار استاندار سابق کرمان به خانه ما آمدند. وی ارادت خاصی به مادرم دارد و در آن دیدار به او گفت: اگر خواسته‌ای دارید به من بگویید. آن جلسه سال ۹۰ بود که مادرم به آقای نجار گفت: آرزوی من دیدار با مقام معظم رهبری است. نجار درخواست ما را به بیت رهبری اطلاع می‌دهد اما چون آدرس دقیق ما را فراموش می‌کند یادداشت کند خبری از دیدار نبود تا اینکه ۱۳ مرداد یعنی چند روز گذشته با ما تماس گرفتند و گفتند شما درخواستی به آقای نجار داده بودید اما به دلیل ناقص بودن آدرس ما اکنون توانستیم با شما ارتباط برقرار کنیم. ۱۹ مرداد قبل از نماز ظهر و عصر به تهران بیایید. من به همراه خانواده، فرزندان شهید حاج‌حسین برادرم و تعدادی از اقوام که آنها هم از خانواده شهدا بودند به بیت رهبری رفتیم. آنجا دو خانواده دیگر هم به جمع ما اضافه شدند که آقا پس از ورودشان تک تک ما را صدا می‌کردند و من در این فرصت توفیق پیدا کردم دست ایشان را ببوسم. به آقا گفتم از شما می‌خواهم روی عکسم جمله‌ای بنویسید تا یادگار داشته باشم که ایشان این جمله را مرقوم فرمودند: «لحظه های دشوار اسارت، ذخیره شماست، آن را ارج نهید» 


*جمله امام(ره) روی زمین نخواهد ماند

حاج‌حسین برادرم سال ۶۳، توفیق پیدا می‌کند به خدمت حضرت امام برود او نیز از امام درخواست می‌کند روی عکسش جمله‌ای بنویسند، امام نیز لبخندی زده و می‌نویسند: «خداوند این شهید مسعود را رحمت کند» حسین می‌گفت حرف امام روی زمین نخواهد ماند پس من بدون شک به شهادت خواهم رسید.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده