عباس نارویی طلبه‌ی جانباز مدافع حرم گفت: پزشکان به من گفتند پاهایت در جهاد قطع شده؛ گفتم فدای حضرت زینب سلام الله علیها/ یک پایم در حلب ماند.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، جمعی از خبرنگاران فعال در حوزه دفاع مقدس، با طلبه‌ی جانباز مدافع حرم، عباس نارویی دیدار و گفتگو کردند.

در این دیدار «نارویی» که چند سال پیش، از مذهب تسنن به تشیّع گرویده، به بیان مختصری از زندگی خود پرداخت و گفت: اینجانب متولد سال 1368 در شهر ایرانشهر از استان سیستان و بلوچستان هستم وسال 1387 در سن 19 سالگی ازدواج کردم.
در همان زمان وارد حوزه علمیه شدم و سال 1390 به عنوان کارشناس امور مستبصرین در منطقه فعالیت داشتم. سال 1391 به عنوان کارشناس امور قرآنی در جنوبشرق کشور در ایرانشهر مشغول تبلیغ شدم.

دو بار مورد سوء قصد قرار گرفتم
اواخر سال 1393 در همان منطقه دو بار از سوی اشرار مورد سوء قصد قرار گرفتم و به لطف خدا جان سالم به در بردم. برای مدتی تصمیم گرفتم از منطقه دور شویم و به شهرستان دنا در حوالی یاسوج هجرت کردیم. 

اعزام به سوریه برای دفاع از حرم بانوی صبر و شکیبایی
شوق دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها مرا واداشت تا برای اعزام به سوریه در تیپ نبیّون ثبت نام کنم. بالاخره هنگام اعزام فرا رسید و پس از یک دوره آموزشی 23 روزه در تهران، ششم محرم سال 1394در قالب یک کاروان 200 نفره که نیمی شیعه و نیمی سنی بودند عازم سوریه شدیم. 

جز ویرانی و آوارگی ندیدیم
با ورود به شهر دمشق، جز ویرانی و آوارگی ندیدیم. درب منازل و مغازه‌ها باز و سقف خانه‌ها ریخته بود. طی اقامت دو روزه در این شهر توفیق  زیارت حرم بانو زینب و حضرت رقیه سلام الله علیها را پیدا کردیم.

خوشبختانه به حرمین خسارت وارد نشده بود ولی اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها بوی خون می‌داد. بچه‌های رزمنده ایرانی به شایستگی از حرم دفاع و مراقبت می‌کردند و الان هم اداره‌ی آن به دست همین رزمندگان صورت می‌گیرد.

به روستای زینبیه رفتیم. در آن جا بچه‌های بی سرپرست و یتیم را از نقاط مختلف جمع‌آوری و نگهداری می‌کردند. این بچه‌ها از دیدن ما به قدری خوشحال شدند که دست و لباس ما را می‌بوسیدند.

ورود به شهر حلب
مقصد بعدی ما شهر حلب بود. وارد روستای مریمین از توابع الحاضر واقع در جنوب غرب شدیم. 7-8 روز آن جا بودیم. از نظر غذایی در مضیقه بودیم و بیشتر غذای ما کنسرو بود. برای استحمام، بچه‌ها درون بشگه آب گرم می‌کردند و در سرمای سوزان به این ترتیب حمام می‌رفتیم. قدری به وضعیت مساجد سر و سامان دادیم و در عین حال خود را برای ورود به صحنه عملیات آماده می‌کردیم.
در تاریخ 2/9/1394 قرار بود عملیات انجام شود. ما در قالب دو گردان بدر و خیبر آماده شده بودیم. به من گفتند بعد از نماز مغرب و عشا شما سخنرانی کنید بعد سردار حاج قاسم سلیمانی می‌آیند. در حین سخنرانی بودم که فرمانده گفت تمامش کنید و آماده‌ی حرکت باشید.

ما باید با گروه النصره می‌جنگیدیم، 7 کیلومتر تا اتوبان ترکیه فاصله داشتیم اگر این اتوبان را می‌گرفتیم، کمک‌رسانی به داعش قطع می‌شد.

هشت خودرو برای اعزام بچه‌ها آورده بودند که برای بیست نفر آخر که من هم جزء آن‌ها بودم، در خودروها جا نبود و ما ماندیم. این تعداد را فرمانده به من سپرد. دور هم حلقه زدیم و دعای توسل خواندیم. ایام ماه صفر و نزدیک به اربعین بود. دو نفر دو نفر روی پشت بام‌ها مستقر و نگهبانی را شروع کردیم. صدای درگیری به گوش می‌رسید. برای در امان ماندن از سرما، در قوطی‌های حلبی آتش روشن کردیم. 

من و شهید نظرمحمد بامری با هم بودیم.بعد از نماز صبح 4 دستگاه از ماشین‌هایی که شب گذشته نیروها را برده بودند، برگشتند و راننده‌هایشان نشستند به گریه کردن.

خبر شهادت یاران
با خبر شدیم عمر ملازهی از برادران اهل سنت، سید محسن سجادی از بزمان و عبدالحمید سالاری از بچه‌های بندرعباس شهید شده‌اند. ما از شهادت بچه‌ها ناراحت نمی‌شدیم بلکه از اسارتشان ناراحت می‌شدیم. دستور حرکت داده شد، هر چه آذوقه و مهمات داشتیم برداشتیم و تا 5 کیلومتری روستای عزیزیه پیش رفتیم. داعش مقابل ما بود. من در ماشینی بودم که پر از مهمات بود و مستقیم وارد یک منزل شدیم. سر و ته این روستا بیش از هزار متر نبود. درگیری بسیار شدید بود و دو نفر از فرماندهان ما شهید شده بودند. 

لحظه‌ی مجروحیت
داعش برای تردد در روستا، دیوار خانه‌ها را شکافته و از این خانه به خانه‌ی بعد وارد شده بودند. ما نیز از همین طریق جلو رفتیم تا جایی که دیگر خانه‌ای نبود و باید وارد کوچه می‌شدیم. 
وارد کوچه شدیم، من تک تیرانداز بودم و نورالدین بامری هم با من بود. خمپاره‌ای جلوی ما به زمین خورد. برای لحظاتی احساس کردم وارد فضایی نورانی شدم و دارم قدم می‌زنم. بعداً بچه‌ها گفتند پس از خمپاره اول، تعدادی از نیروها برای کمک می‌آیند که بلافاصله خمپاره دوم را می‌زنند که موجب شهادت 5 نفر و مجروح شدن 11 نفر شده بود.

دیدار خبرنگاران کرمانی با جانباز مدافع حرم/ یک پایم در حلب ماند

گفتم مرا خلاص کن و برو
زمانی که به خود آمدم، متوجه شدم که پای راستم خرد شده و 11 جا در پای چپم جراحت برداشته است. کلا 4 نفر سالم بودند، شهدا سر در بدن نداشتند. یکی از همراهان مرا روی زمین می‌کشید تا به ماشین برساند. خیلی درد می‌کشیدم چند بار به او گفتم مرا خلاص کن و برو.

مرا به ماشین رساند، دیگر مجروحین را هم سوار کردند. ماشین به قدری با سرعت می‎رفت که در دست‌اندازها به شدت بالا و پائین می‌شدیم. دوستم که درد کشیدن مرا می‌دید، گفت حضرت زینب سلام الله علیها را یاد کن. 


این پرستو را برسانید تا نپریده
به بیمارستان صحرایی رسیدیم. مجروحین بسیاری آن جا بودند. یکی از پزشکان بالای سر من آمد و پاهایم را باندپیچی کرد، بعد یکی را صدا زد و به او گفت: اگر این پرستو را تا ده دقیقه دیگر به بیمارستان حلب برسانید زنده می‌ماند و گرنه می‌پرد.

فاصله‌ی بیمارستان صحرایی تا بیمارستان حلب بیش از ده دقیقه بود ولی به هر حال وقتی رسیدیم بیهوش شدم و باز هم خود را در فضایی نورانی دیدم. پس از 7 ساعت با شوک و تنفس مصنوعی مرا به هوش آوردند. روز سوم دکتر به من گفت: زنده ماندنت معجزه است.

پزشکان به من گفتند پاهایت در جهاد قطع شده؛ گفتم فدای حضرت زینب سلام الله علیها.
به این ترتیب یک پای راست من در حلب ماند و پای چپم هم کارایی ندارد و فقط ظاهری از آن مانده است. 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده