نوجوان ترین شهید استان کرمان به روایت مادر/ شهید علی ایرانمنش
جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۵۳
زمانی که به غرب کشور رفت، زنگ زدم گفتم که بیاید و به ما سر بزند. گفت" اجازه نمی دهی برگردم جبهه". من به جان امام(ره) قسم خوردم اجازه می دهم برگردد.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، دانش آموز شهید علی ایرانمنش در سال 59 و در اوج ناامنی و فعالیت گروههای ضد انقلاب و برای دفاع از نظام و امام(ره) عازم غرب کشور و شهر پیرانشهر شد که به گفته راویان، خالی از سکنه بوده و مردم به کوه و صحرا پناه بودند.
"علی ایرانمنش" نوجوان ترین شهید استان کرمان است که در سن 15 سالگی به دست کومله ها در غرب کشور به شهادت رسید.
"طاهره ایلاقی" مادر شهید ایرانمنش درباره فرزند شهیدش می گوید:
علی زمانی که می خواست به جبهه های غرب و برای مبارزه با دشمن برود هنوز 15 سالش کامل نشده بود. زمانی که به غرب کشور رفت، زنگ زدم گفتم که بیاید و به ما سر بزند. گفت" اجازه نمی دهی برگردم جبهه" من به جان امام قسم خوردم اجازه می دهم برگردد.
زمانی که برگشت، گفت"مادر، جوان های مردم در مبارزه با دشمن شهید و زخمی می شوند". بعد از این صحبت ها فکر کرد من ناراحت شده ام، دوبار دست من را بوسید. گفتم به جان خودت ناراحت نشده ام. به او گفتم از حاج آقا روحانی سئوال می کنیم که تو می توانی بروی یا نه؟ آقای روحانی گفت "علی آقا 15 ساله شده ای و حالا هر تصمیمی که خودت و خانواده ات بخواهید، می توانید بگیرید" و من گفتم قسم خورده ام. نمی گویم که علی برود یا نه. شاید حضورش در جبهه بهتر باشد.
علی برای بار دوم به کردستان رفت و بعد از چند روز که ازش بی خبر بودم، خانم های فامیل و دوست آمدند خانه ما و پرسیدم چی شده؟ چیزی نگفتند. به رییس علی تلفن زده و پرسیدم علی کجاست؟ گفت دست کومله هاست. او را زیر برف ها پنهان کرده اند. جنازه شهدا چند روز دست دشمن بوده. 14 روز بعد از شهادت، جنازه شهید را آوردند. من جنازه علی را ندیدم ولی دوستانش گفتند که بعد از شهادت شکنجه شده بود. علی 17 دی ماه 59 در پیرانشهر به شهادت رسیده بود.
مادر شهید ایرانمنش در ادامه با بیان خاطراتی از نوجوان ترین شهید استان کرمان اظهار کرد:
زمانی که علی چهار ساله بود رفتیم کربلا، در نجف پشت سر امام (ره) دوبار توی صف نماز ایستاد و در همان سفر خدمت امام رسیده و دست امام را بوسیده بود. در زمان انقلاب، علی شب ها اعلامیه و عکس امام (ره) را پخش می کرد و روی دیوارها شعار می نوشت.
زمانی که علی 13 ساله بود، یک پیرزن در یک خانه فرسوده و خرابه زندگی می کرد و ناتوان بود، علی به این خانم سر می زد و بعضی کارهایش را انجام میداد، برایش غذا و نوشیدنی می برد. زمانی که این پیرزن متوجه شد علی به شهادت رسیده، گفت ندیمم را از دست دادم. در حالی که ما نمی دانستیم علی به این خانم سر می زند و برایش کاری انجام می دهد.
نظر شما