شهیدی که به دشمن خود سلام کرد
دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۱۹
وقتی پدرم را دیدند پرسیدند: «همتیفر شما هستید؟» پدرم به سمت آنها برگشت و گفت: «سلام علیکم، بله بفرمایید.» و در همین لحظه منافقین تیری به سمت دست پدرم که بر روی سینهاش بود شلیک کردند.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، شهید علیجان همتیفر فروردین ۱۳۲۲ در زرند کرمان متولد شد. در دو سالگی مادر و در پنج سالگی نعمت داشتن پدر را از دست داد.
شهید همتیفر خدمت سربازیاش را در کرمان گذراند و تحصیلاتش را تا مقطع فوقلیسانس در رشته مدیریت دولتی ادامه داد. در سال ۱۳۴۷ ازدواج نمود که صاحب یک فرزند دختر و دو فرزند پسر شد. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی همچون دیگر مردم به مبارزه با رژیم منحوس پهلوی پرداخت و لحظهای دست از مبارزه بر نداشت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی، به عنوان فرمانده گردان لشگر ۴۱۸ ثارالله کرمان به کارزار جنگ تحمیلی شتافت. از سوابق کاریاش میتوان به معاون مشاور امور اداری و مالی مخابرات که بعدها رئیس بخش تلگراف و تلفن استان کرمان شد، اشاره کرد؛ اما همه فعالیتهای شهید همتیفر در همین سطح محدود نمیشود بلکه ایشان همزمان با کار و امرار معاش و شرکت در جبهههای نبرد، با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همکاری وسیعی داشت و همچنین یکی از اعضای موسس تشکیل کمیته انقلاب اسلامی کرمان و مشاور و معتمد دادستان کرمان بود.
همین فعالیتهای شبانهروزی و صادقانه شهید باعث شد تا خاری بر چشم منافقین و دشمنان اسلام باشد و بارها مورد تهدید قرار گرفت؛ تا اینکه سرانجام منافقین پس از چندین بار سوقصد به جانش، سرانجام در ساعت ۰۶: ۰۵ صبح ۲۱ آذرماه ۱۳۶۳ نقشه شوم خود را عملی کردند و ایشان را در حالی که پیاده به سمت محل کار خود میرفت، ناجوانمردانه به شهادت رساندند.
خاطره نگاری دختر شهید علیجان همتی فر به نقل از بنیاد هابیلیان:
«پدرم و مادرم هر دو در کرمان متولد شدند. متاسفانه برادرم در سن طفولیت مادر و پدر خود را از دست داد و به همین جهت مسئولیت سنگینی را بر دوش خود احساس میکرد تا جایی که در همان دوران مشغول به کار شد؛ اما در کنار کار، علاقه خاصی به مطالعه کتاب داشت.
پدرم حتی در مواقع استراحت به مطالعه میپرداخت و ما گاهی میدیدم که ایشان به همان شکل و در حال مطالعه خوابشان میبرد. در مسائل درسی و غیردرسی هر سوالی برای ما پیش میآمد، ایشان برای اینکه به ما بیاموزد که برای سوالهایمان به کتاب مراجعه کنیم و مسائل را سطحی نیاموزیم، با آنکه جواب سوال را میدانست اما کتابی را که پاسخ سوال ما در آن بود میآورد و حتی کل کتاب را توضیح میداد که در مورد چه مباحثی است و در کدام صفحات موضوع مورد نظر نوشته شده است.
من و برادرانم دوران کودکی بسیار شیرینی را با پدرم داشتیم و تمام لحظههای بودن پدرم برای ما خاطره انگیز و به یاد ماندنی است. ایشان اگر در ماموریت نبود، هر هفته جلسات خانوادگی داشتیم و در همه امور از جمله خرید خانه و مسائل دینی و مذهبی با ما صحبت میکرد و آنقدر صحبتهای ایشان تاثیرگذار بود که گاهی با برادرهایم تا مدتها در مورد همان مسائل تبادل نظر میکردیم.
ایشان همیشه در نصایحش به ما توصیه میکرد و میگفت: «من به هر جا رسیدم از نماز صبح و از نماز اول وقت است.» همیشه به ما در سه مورد تاکید و پافشاری زیادی داشت اینکه نماز اول وقت را فراموش نکنیم، همیشه مودب باشیم و با دیگران با ادب و احترام برخورد کنیم و سعی کنیم اولین نفری باشیم که در برخورد با کسی سلام میکنیم. مورد دیگری را که خیلی تاکید داشت انس با اهل بیت(ع) بود و میگفت ارتباطتان را با ائمه معصومین(ع) قطع نکنید و به آنها متوسل شوید.
پدرم بسیار خوش برخورد بود و در مواقع عید نوروز یا عید فطر رسم خاصی داشت. ایشان مقید بود که روز اول عید متعلق به خانواده شهدا و جانبازان است و روز دوم متعلق به بچههای بیسرپرست است و همیشه در این روز هدایایی را خریداری میکرد و به ما میگفت شما باید اینها را برای اهدا به بچههای بیسرپرست آماده کنید و روز سوم متعلق به همسایهها و اقوام بود.
پدرم به هیچ وجه راضی نبود در جایی عنوان شغلی ایشان مطرح شود. زمانی که لازم بود ما در فرم مدرسه شغلشان را بنویسیم، میگفت: «بنویسید من کارمند هستم و یا آبدارچی اداره هستم.» زمانی که در محل کارش حضور پیدا میکرد اصلا در اتاق کارش نبود و مدام جلوی در اداره میایستاد تا ارباب رجوع هر کاری دارد به راحتی به ایشان که رئیس آن اداره بود دسترسی داشته باشد. بعدها مادرم برای ما تعریف کرد آن زمان که پدرم رئیس بخش تلگراف و تلفن کرمان شده بود ما به خانه دیگری نقل مکان کرده بودیم و به علت شغل ایشان لازم بوده است تا هر چه سریعتر یک خط تلفن به خانه جدیدمان کشیده شود. یکی از همسایهها که متوجه این موضوع شد بسیار متعرض شده بود که چرا برای همتیفر اینقدر زود خط تلفن کشیده شده است و خودش هنوز یک سال است که در نوبت است. همسایهمان شکایت کرد ولی غافل از آنکه شکایتش باید برای بررسی به امضای پدرم میرسید. پدرم حتی در این شرایط حاضر نبود از عنوان شغلیاش استفاده و آن را مطرح کند به همین دلیل شکایت را برای بررسی امضاء کرد و گفت: «کاملا حق با همسایهمان است و باید شکایتش رسیدگی شود.» بعد از شهادت پدرم بود که همسایهمان متوجه موضوع شد و بسیار متاثر بود.
منافقین سه سال در جستجوی پدرم بودند و در تمام این مدت پدرم را به طرق مختلف چه در محل کار و چه در خانه تهدید به مرگ میکردند. گاهی با خانهمان تماس میگرفتند و توهین و تهدید میکردند ولی در مقابل برای ما خیلی عجیب بود که پدرم بسیار با ملایمت با آنها برخورد میکرد و حتی به مادرم توصیه کرده بود که اگر دوباره تماس گرفتند با آنها به هیچ وجه تندی نکنید و نگران نباشید. اینها چند جوان خام هستند. بعدها وقتی ضاربان پدرم را دستگیر کردند گفته بودند: «سرکردههای منافقین به آنها دستور داده بودند که حتما باید همتیفر را نابود کنند و اگر نابود نشد برای آنکه ضربه روحی بسیار شدیدی به او بزنیم، بعنوان تاسیسات لولهکش وارد خانه بشوید و فرزندان و همسرش را از بین ببرید.»
مسئولین به پدرم پیشنهاد محافظ و حمل اسلحه داده بودند ولی ایشان به هیچ عنوان نپذیرفت و تا روز آخر، خودش پیاده به محل کارش رفتوآمد میکرد. روز شهادتشان من و برادرم صبح زود آماده رفتن به مدرسه شدیم که پدرم گفت: «من امروز از همه شما حلالیت میطلبم. من را ببخشید اگر کم و کاستی داشتم. مادرتان را یاری کنید و مواظب هم باشید. ادب را فراموش نکنید، صبور باشید و در ایمانتان استوار باشید.» ما نمیدانستیم چرا پدر این طور توصیه میکند. ایشان پیاده به سمت محل کارش رفت و بعد از مدت کوتاهی من نیز به سمت مدرسه حرکت کردم. دو مسیر برای رفتن به دبیرستان داشتم، یکی همان مسیری بود که پدرم رفته بود ولی نمیدانم چرا آن روز صبح ترس بر دلم وارد شده بود و از مسیر دیگری به مدرسه رفتم.
به گفته ضاربین در خیابانی که خلوت بود و همیشه محل رفت و آمد پدرم بود کشیک دادند، وقتی پدرم را دیدند به سمتش رفتند و پرسیدند: «همتیفر شما هستید؟» پدرم با همان متانت و خوش رویی همیشگیاش به سمت آنها برگشت و دستش را به نشانه ادب بر روی سینه گذاشت و گفت: «سلام علیکم، بله بفرمایید. امری داشتید؟» و در همین لحظه منافقین تیری به سمت دست پدرم که بر روی سینهاش بود شلیک کردند و آن تیر به ساعت پدرم اصابت کرده و بعد از آن کمانه کرده و به گلوی ایشان برخود میکند. منافقین به همین حد هم اکتفا نکردند و برای آنکه خیالشان آسوده شود که پدرم زنده نمیماند یک تیر به قلب و تیر دیگری را به سر ایشان شلیک کرده و بلافاصله با موتور از صحنه جنایت گریختند.
من در مدرسه و سرجلسه امتحان بودم که مدیر و معاونها گفتند امروز من را به خانه میرسانند. متعجب شده بودم. زمانی که به خانهمان رسیدم و پارچههای مشکی را دیدم به من تبریک گفتند که پدرم به سعادت شهادت رسیده است. من و خانوادهام تمام تلاشمان را کردیم که مبادا ناراحتیمان را دشمن ببیند چون یقین داشتیم حتما از عوامل منافقین در مراسم پدرم شرکت میکنند تا بدانند روحیه خانواده شهید به چه صورت است و آیا توانستهاند ما را از ادامه راه پدرم منصرف کنند!
ضاربی که دستگیرش کرده بودند قبل از ترور پدرم ترورهای دیگری نیز انجام داده بود ولی مدام تقاضا داشت با خانواده ما صحبتی داشته باشد و به مادرم گفت: «شهید همتیفر تنها شهیدی بود که هیچ عکسالعملی نشان نداد و با روی باز از ما استقبال کرد و حتی به ما لبخند زد و سلام کرد ولی ما وقیحانه ایشان را زدیم.»
نظر شما