«نگین هامون»؛ خاطرات زیبایی پیرامون شهید قاسم میرحسینی
دوشنبه, ۰۴ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۴۱
تمام نیروها را در میدانگاهی جمع کرد، جلوی روی جمعیت ایستاد و شروع به صحبت کرد. "ما وارث انبیاء هستیم، ما پرچم تعهد بر دوش گرفتهایم و ذکر شهادت بر لب داریم و در پی قافله روانیم.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، کتاب "نگین هامون" به شرح خاطرات زندگی سردار شهید حاج قاسم میر حسینی، جانشین فرمانده لشکر 41 ثارالله می پردازد.
در قسمتهایی از این کتاب آمده است:
ما پرچم تعهد بر دوش گرفتهایم
سه چهار روز گذشت. ساعت نه و ده صبح بود که میرحسینی از راه رسید. تمام نیروها را در میدانگاهی جمع کرد، جلوی روی جمعیت ایستاد و شروع به صحبت نمود. گفت ما وارث انبیاء هستیم و ذاکران جهاد آنها. اگر طراوتی در کلام ما فرزندان اسلام دیده می شود از آنجاست که در برکه شهادت به خون شهیدان کربلا آغشته شده است. ما با نگاه به گودال قتلگاه، سرهای شهیدان را دیدیم که قرآن تلاوت میکردند. ما پاهای پرآبله را دیدیم که منزل به منزل در پی سالارشان روان بودند. ما پرچم تعهد بر دوش گرفتهایم و ذکر شهادت بر لب داریم و در پی قافله روانیم...
راز و نیاز با خدا در درون قبر
چند شب میدیدم که میرحسینی سرش را پایین می اندازد و می رود. کنجکاو شدم. به انتهای مقر گردان میرفت، آن جا تاریکی بود و سکوت. ابتدا فکر میکردم که میخواهد اطراف چادرها را براندازکند، ولی هر شب چرا؟! حساس شدم و با خودم قرار گذاشتم که او را تعقیب کنم و از ماجرا سردرآوردم.
از سر شب مراقب او بودم تا این که لحظه موعود فرا رسید و راه افتاد. بلند شدم و حرکت کردم. رفت طرف تاریکی. سر و صدای اردوگاه به پایان رسید و همه جا خاموش شد. حس عجیبی داشتم؛چیزی بین کنجکاوی و ترس. ایستاد. به سختی میتوانستم شبح او را ببینم.که لحظهای گمش کردم. هاج و واج مانده بودم. اصلاً نفهمیدم کجا رفت.
اطراف را پاییدم و جلو رفتم. صدای ضعیف مناجات به گوشم رسید. در جا خشکم زد. خوب گوش کردم. صدای او بود. جلوتر رفتم. میگریست و راز ونیاز میکرد. سوز دعایش دلم را آتش زد. زمین را به اندازه یک قبر کنده بود و توی آن با معبودش راز دل میگفت نتوانستم بمانم. آرام برگشتم.
مقر گردان ها یک پارچه دعا بود و نور
شهرک سپنتا شلوغتر از همیشه بود. غوغایی به پا بود. فرماندهان گردان ها میآمدند، نیروهای مورد نیازشان را تحویل میگرفتند و میرفتند.
در هر گوشه، عدهای به نظم ایستاده بودند و فرماندهای با آنان صحبت میکرد یا اینکه به ستون به طرف اتوبوسها میرفتند. عصر، عده ای زیادی نیرو باقی مانده بود.
آنان میگفتند ما نیروی پشتیبانی هستیم و مایل نبودند به گردان های عملیاتی بروند. فرماندهان نمیدانستند چه بکنند. واحدهای پشتیبانی به این همه نیرو نیاز نداشتند. مسئوولین این واحدها هم نیروی مورد نیازشان را انتخاب کردند و بردند.باز عده زیادی در گوشه و کنار باقی ماندند.
صحبت میرحسینی یک ساعتی طول کشید. پس از اتمام صحبت، خداحافظی کرد و رفت ولی گفتههای او چنان در افراد تاثیر گذاشت که دیگر کسی نبود بگوید من برای پشتیبانی آمدهام.
بعد از ظهر همهی نیروها تقسیم شدند و نیرویی در سپنتا باقی نماند.قبل از عملیات، نیروها بیتاب شروع عملیات بودند و مقر گردان ها یک پارچه دعا بود و نور.
انتهای پیام/ برگرفته از کتاب "نگین هامون"
نظر شما