نوشته های به جامانده از خون نگار شهید «احمد محمدی» (قسمت اول)
جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۱۶
بچه ها آنقدر غرق در وجود الهی شده بودند و آنقدر گریه کردند که روزهای آخر اشک در چشم بچه ها خشکیده بود و فقط روی گونه های آنها همانند قطره آبی گرم که بر روی یخ می ریزد و راهی را باز می کند، راهی روی گونه های این عزیزان ظاهر شده بود.
نوید شاهد کرمان، شهید احمد محمدی در سال 1337 و در روستای پاقلعه از توابع شهرستان شهربابک به دنیا آمد. با پیروزی انقلاب اسلامی احمد به عنوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی فصل جدیدی را در زندگی خود رقم زد. در همین سال ها ازدواج نمود و با شروع جنگ تحمیلی چندین مرتبه عازم جبهه ی نبرد حق علیه باطل گردید.
احمد در ۱۳ اسفند ماه سال ۶۵ بر اثر اصابت ترکش در شلمچه به فیض شهادت نائل گردید.
دست نوشته های شهید احمد محمدی:
آذرماه 64 بود که به اتفاق تنی چند از دوستان بار دیگر عازم صحنه های نبرد با خصم زبون شدم که قبل از رفتن مشکلات خانوادگی از جمله بی تابی کردن پدر و مادر و برادران سخت مرا شکنجه روحی می کرد.
که البته این فقط در همان روزهای اول است ولی وقتی که به جمع مخلصین واقعی پیوستی دیگر همه چیز از یادت می رود... چون گردان و جمعی از برادران رزمنده ای که عازم جبهه های نبرد شده بودند جهت فراگیری شنا و سایر آموزش ها به سرچشمه آمده بودند. حقیر نیز در همین مس سرچشمه به جمع سایر برادران پیوستم. در همین جا یاد آور شوم که علاقه عجیبی به گردان 410 برادر حاج احمد امینی داشتم ولی چون برادرم ریاحی در گردان 418 سازماندهی شده بود از من خواست که من هم به آ نجا بروم که پذیرفتم . آموزش ها مسیر خودش را طی می کرد و فرمانده گردان نیز برادر حسین محمودی بود . من به علت آشنا نبودن با بچه ها و فرماندهی چند روزی غریب بودم که این غریبی خیلی زود سپری شد.
بالاخره قریب ده روز آموزش های آبی را به اتمام رساندیم و راهی اهواز شدیم و در جنگلی نزدیکی های اهواز مستقر شدیم که باتوجه به فصل سرما در استان کرمان منطقه جنوب یعنی اهواز دارای هوای نسبتاً خوبی بود و وجود جنگل نیز به محاسن آن می افزود یادآوری جزئیات نه تنها از عهده من ساخته نیست بلکه حوصله هر خواننده ای را هم سر می برد. بنابراین سعی خواهم کرد که از جزئیات بکاهم ولی از خوانندگان عزیزی که احتمالاً این یادداشت ها را مطالعه می کنند ملتمسانه می خواهم که سری به این عزیزان رزمنده بزنند و بخواهند تا از آنجا و از جنگ و محیط جبهه برایشان تعریف کنند که انصافاً به شنیدنش می ارزد.
حدود دو ماه در این جنگل و در اطراف اهواز ماندیم همه آموزش ها را به انضمام آموزش مخابرات یعنی بیسیم چی فراگرفتیم که من به اتفاق یکی از برادران از طرف فرماندهی گردان به مدت یک هفته یا بیشتر در واحد مخابرات آموزش انواع بیسیم ها را فراگرفتیم . آموزش ها که تمام شد مانورها شروع گردید و هر چند شب یکبار در آن فصل سرما داخل رود کارون برای مانور می رفتیم . چه مانورهای سخت و طاقت فرسایی! یقیناً اگر نبود چنین مانورهایی هرگز آن پیروزی مهم و آزادسازی شهر فاو عراق به وقوع نمی پیوست. که همه و همه از الطاف الهی بود و بعد آموزش های سخت بسیجیان جان برکف، آموزش ها رو به اتمام بود سخنرانان و فرماندهان خبر از عملیاتی بزرگ می دادند ولی مغز من از یک طرف کشش شنیدن نداشت و از طرفی وجود یک عملیات نظامی به عوامل زیادی بستگی داشت که مشخص نبود تمام این عوامل که باید زمینه را فراهم سازد مهیا خواهد شد یا نه.
برادران مخابراتی هم سازماندهی شدند و فرمانده شان هم برادر علی تیزهوش یکی از برادران طلبه مدرسه کرمانیها معرفی شد که واقعاً فرماندهی خوبی کرد. بالاخره انتظارها به سر آمد و لحظه موعود فرا رسید تا آنجا که گفتند ساکها را ببندید و تحویل تعاون گردان بدهید وصیت نامه ها را بنویسید که فردای خواهیم رفت. کادر گردان سخنرانی می کردند و هر کدام به نحوی از برخوردهایشان از بچه ها معذرت می خواستند . فردا آن شب همگی بچه ها برای رفتن مهیا بودند ،آن هم به مقصدی که نمی دانستند کجاست ساعت یک بعداز ظهر بود که اتوبوس ها وارد اردوگاه شدند. بچه ها با مهمات کامل و عزمی راسخ و قیافه ای استوار سینه ای فراخ و شادابی خاص سوار اتوبوس ها شدند. نمی دانستیم کجا می روند فقط این را فهمیدم که حدود صد کیلومتر که از اهواز بیرون رفتیم نزدیکی های غروب هواپیماهای عراقی اتوبوس ها را متوقف کردند که با آتش پر حجم رزمندگان اسلام متواری شدند و خوشبختانه هیچ گونه آسیبی وارد نکردند . ساعت 8 یا 9 شب بود که اتوبوس ها در محلی ایستادند و با رعایت سکوت کامل، همگی بچه ها از اتوبوس پایین شدند و داخل کمپرسی هایی که از قبل در آن محل ایستاده بودند سوار شدند...
یادم نمی آید بچه ها بنا به توصیه فرماندهی آنقدر ساکت بودند که اصلاً مشخص نبود که این کامیون ها حامل بار هستند یا مسافر . بعد از پیمودن تقریباً هفت ساعت راه در ساعت دو یا سه بامداد در محلی توقف کردیم که بچه ها با سکوت کامل از داخل کامیون ها پیاده شدند . به دستور فرماندهی و با سکوت مطلق به محلی راهنمایی شدیم که سوله هایی بود که تقریباً 100 نفر در آنجا اسکان یافتند و بقیه در ساختمانی آن طرف تر.
فردا که هوا روشن شد برادر محمودی از موقعیت و فاصله تا دشمن و سایر برنامه های عملیات و منطقه برایمان گفت که متوجه شدیم فاصله ای حدود هزار متر کمتر یا بیشتر با دشمن نداریم در آنجا فقط نفس کشیدن آزاد بود . گریه کردن که از سلاح های اصلی رزمندگان است، صلوات فرستادن، صحبت کردن ،رفتن به دستشویی و رفت و آمد همه می بایست با تاکتیک خاصی صورت بگیرد . اینجا لب نهر مجری است که به اروند کنار مشهور است . یک هفته می بایست در آنجا می ماندیم تا مد آب کامل شود . در عرض یک هفته تمامی لشکرها در این منطقه کوچک و در این جنگل اسکان داده خواهند شد. بنابراین با این فاصله اگر دشمن بویی ببرد منطقه را خاکستر می کند آن هم نه برای یک بار یا دو بار بلکه برای چندین بار . در آنجا بچه ها فقط از نظر روحی و جسمی آماده می شدند، چون می دانم که نمی توانم شمه ای از یک هفته اقامت در لب رود مجری را بیان کنم به همین بسنده می کنم که بچه ها آنقدر غرق در وجود الهی شده بودند و آنقدر گریه کردند که روزهای آخر اشک در چشم بچه ها خشکیده بود و فقط روی گونه های آنها همانند قطره آبی گرم که بر روی یخ می ریزد و راهی را باز می کند، راهی روی گونه های این عزیزان ظاهر شده بود، مخصوصاً آنها که شهید شدند به ویژه شهید رمضان کهنوجی که خوب شد یادم آمد و هر کس این نوشته و تا اینجا را خواند حتماً برایش فاتحه بخواند.
گفتنی ها از اقامت یک هفته ای بچه ها در آنجا آنقدر زیاد است که همان طور که در یک مصاحبه با روزنامه جمهوری اسلامی گفتم اگر آبهای اروند رود و خلیج فارس جوهر و تمام آن جنگلها قلم، همه وسعت گیتی کاغذ و همه جن و انس بخواهند شمه ای از آن را بنگارند هرگز موفق نخواهند شد تا چه رسد به این حقیر که ... بنابراین امید آن است که همه مورخان و قلم بدستان دین خود را به این انقلاب و اسلام ادا کنند . همانطور که امام امت فرمودند: بجز صدر اسلام کی جوانانی مثل جوانان ما سراغ دارید؟
حقا که درست گفتند ،لذا رشته کلام به دست آنها و اگر خیانت کردند من که هرگز حقم را بر آنها نمی بخشم و در آن دنیا انتقام خواهم گرفت.ان شاءالله.
منبع: اسناد ایثارگران بنیاد شهید کرمان
ادامه دارد ....
نظر شما