هشت خاطره خواندنی از شهید غلامرضا جعفر کرمانی پور
جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۴۱
علی رغم آن که شهید نسبت به رعایت حجاب اسلامی بسیار حساس بود ، ولی یک روز درسی ارزنده به من آموخت که برایم فراموش نشدنی است.
نوید شاهد کرمان، شهید غلامرضا جعفر کرمانی پور هجدهم آبان ماه سال ۱۳۳۷ در کرمان چشم به جهان گشود و در صبحگاه ۱۹ اسفند ماه ۶۵ در منطقه ی فاو دیدار حق را لبیک گفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
به مناسبت ایام سالگرد شهادت شهید غلامرضا جعفر کرمانی پور جانشین ستاد لشکر 41ثارالله، چند خاطره از این شهید بزرگوار را مرور می کنیم:
دقت در امر به معروف و نهی از منکر
علی رغم آن که شهید نسبت به رعایت حجاب اسلامی بسیار حساس بود ، ولی یک روز درسی ارزنده به من آموخت که برایم فراموش نشدنی است. هنگام بازگشت از مسجد قائم کرمان به اتفاق این بزرگوار در مسیر به خانمی برخورد کردیم که از نظر حجاب وضعیت مناسبی نداشت. من بسیار ناراحت شدم و با تندی و عتاب به او گفتم :” خاک بر سرت با این حجابت!”
شهید از این حرکت من بسیار ناراحت شد. محکم دست مرا گرفت و به کناری کشید و با طعنه گفت :” آفرین سید ، فکر می کنم هرگز دیگر با این وضعیت به خیابان نیاید !”
من در جواب گفتم :” فکر نمی کنم !”
او گفت :” اگر می دانی با این صحبت تو عوض نمی شود ، پس چرا چنین برخوردی داشتی ! ممکن است حتی بدتر هم شود! هر کاری راهی دارد .”
ایشان در این باره معتقد بود که باید با رعایت شرایط و مراتب، امر به معروف و نهی از منکر شود و با اخلاق و رفتار اسلامی با این قضایا برخورد کرد .
راوی:دوست شهید
امانت مردم
شهید در دوران انقلاب شکوهمند اسلامی فعالیت های ارزنده ای داشت . از جمله این فعالیت ها تلاش برای پیاده کردن نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) و تکثیر و توزیع به موقع آنها در بین مردم انقلابی بود. مهر ماه سال ۱۳۵۷ بود که با من تماس گرفت و از من خواست تا به تهران بروم . وقتی به تهران رفتم ، گفت: به کمک دوستان پولی فراهم کرده ایم تا یک دستگاه تکثیر که نیاز ضروری است، تهیه کنیم اما در اینجا به دلیل مشکلات امنیتی تهیه آن مشکل است. شنیده ام در همدان آسانتر می توان آن را تهیه کرد . ولی ممکن است برای من مشکل به وجود آید. شما می توانید با استفاده از لباس ارتشی آن را تهیه کنید. با هم به همدان رفتیم. ماشین را خریداری کردیم و به تهران آوردیم. ایشان به وسیله ی این دستگاه و یک ماشین تحریر و با همکاری دیگر دوستان ، نقش فعالی در توزیع سخنرانی های امام (ره) ایفا کرد تا این که انقلاب به پیروزی رسید .
از آنجا که شهید پول خرید دستگاه تکثیر را از مردم جمع آوری کرده بود، بعد از انقلاب آن را برای استفاده به مدرسه یکی از روستاهای محروم اطراف کرمان هدیه کرد.
راوی : هم رزم دوران انقلاب
لحظه شهادتش حالم منقلب شد
روز سه شنبه ۱۹ اسفند ماه ، حالم دگرگون شده بود. احساس عجیبی داشتم. شب قبل خواب دیده بودم که سه تا ماهی در حوضِ خانه داشت، ماهی بزرگ یک دفعه خودش را از آب به بیرون پرت کرد و جان داد. خیلی نگران بودم. با خود گفتم ،بروم در خانه همسرش، شاید او خبری داشته باشد. وقتی که به آن جا رسیدم او هم خبری نداشت. بچه کوچکش هم مریض شده بود نگرانی من بیشتر شد به خانه ی دختر خواهرم (همسر شهید ایرانمنش) برگشتم ولی همچنان نا آرام بودم. تا این که در روز ۲۷ اسفند ماه متوجه شدم از صبح زود همه ی اقوام و خویشان که در خانه ی حاج آقا ایرانمنش بودند، نگرانند و همه آهسته آهسته با هم صحبت می کنند. از آنها سوال کردم چرا امروز همه ناراحتند ؟ در جواب گفتند: قرار است از مشهد برایمان میهمان بیاید. نزدیک ظهر وقتی رفتار آنها را دیدم ، گفتم: پس چرا میهمان شما نمی آید، نکند میهمان شما "رضای من” باشد که همه زدند زیر گریه.
من دیگر چیزی متوجه نشدم. وقتی به هوش آمدم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده ؟ متوجه شدم فرزندم در همان روز و همان ساعتی که حال من منقلب شده بود به شهادت رسیده است.
راوی: سلطان دانایی مادر شهید
امر مادر، واجب است
ایشان احترام زیادی برای پدر و مادر خویش قائل بود هیچ وقت روی حرف آنها حرفی نمی زد حتی مستقیم به چهره آنها نگاه و یا پایشان را جلوی آنها دراز نمی کرد و در این امر کوشا بود و همیشه مراتب احترام را رعایت می نمود.
یک روز که از مدرسه برگشتم متوجه شدم که مادرم در خانه نیست. در همان لحظه مادرم به دنبال من آمدند و گفتند: باید برویم خانه یکی از آشنایان. من عصبانی شدم و گفتم: من امتحان دارم و باید درس بخوانم. غلامرضا با نهایت آرامش به من گفت: امر مادر واجب و درس خواندن مستحب است.
راوی: نیره جعفر کرمانی پور خواهر شهید
مبارزه علیه رژیم شاه
پدر شهید فردی ارتشی بود به همین دلیل ما در شهر سبزه وار زندگی می کردیم. ۲ تا بچه قبل از غلامرضا در زمان حاملگی از دنیا رفته بودند وقتی که ایشان را حامله شدم، پزشکان گفتند: باید استراحت کنی تا به بچه شما آسیبی نرسد. به همین دلیل پدر ایشان خود را بازخرید کرد و ما به شهر خودمان یعنی کرمان برگشتیم. اواخر حاملگی، دچار مشکلاتی شدم که پزشکان گفتند: خطر، مادر و بچه را تهدید می کند، آن شب خیلی ناراحت بودم، با ناراحتی خوابیدم، درعالم خواب دیدم یک خانم نورانی که چادر مشکی به سر داشتند و چند تن دیگر ایشان را همرامی می کردند وارد اتاق من شدند. از من سوال کردند چرا ناراحتی؟ با گریه گفتم: بچه ام.آن خانم با دست خود روی شکم من کشیدند و گفتند: نگران نباش ،هم خودت و هم بچه ات سالم می مانید . نام کودک را رضا بگذارید. وقتی که فرزندم متولد شد نام او را غلامرضا گذاشتیم.
راوی : مادر شهید
اعلامیه های امام
زمانی که دانشجو بود و در تهران درس می خواند من به بیماری مبتلا شدم و چند روزی در بیمارستان بستری بودم. وقتی که متوجه شد ، سریع بلیط گرفت و خود را به کرمان رساند و مستقیما به بیمارستان آمد. وقتی که وارد اتاق من شد بعد از سلام و احوال پرسی تعدادی برگه را از داخل پیراهنش بیرون آورد و زیر تخت من پنهان کرد. از او سوال کردم این ها چه بود؟ با خنده گفت: مشقهایم بودند. بعداً متوجه شدم اعلامیه های امام (ره)بودند که از تهران با خودش آورده بود.
راوی: مادر شهید
استاد و کارگر
روز سه شنبه ۱۹ اسفند ماه بود هر وقت که از او می خواستیم به عنوان امام جماعت بایستد تا ما به او اقتدا کنیم ، قبول نمی کرد. ولی آن روز قبول کرد و افراد سنگر همگی نماز صبح را به امامت ایشان خواندند. روز آرامی بود. خبری از حمله دشمن نبود. ایشان پیشنهاد کردند حالا که منطقه آرام است بیایید سنگر را بازسازی کنیم و به من گفتند: من استاد کار می شوم و شما هم کارگر من، تا سنگر را بازسازی کنیم.
همان طور که آجرها را روی هم می گذاشتند به حالت دو زانو نزدیک دیوار نشسته بودند، صدای مهیبی بلند شد، خمپاره ای نزدیک سنگر ما برخورد و ترکش خمپاره به پشت سر ایشان اصابت کرد و مقداری از جمجمه و ران ایشان را مورد اصابت قرار داد و ایشان همان طور که نشسته بود آرام به کنار سنگر تکیه داد. من فکر کردم زخمی شده، وقتی نزدیکشان رسیدم دیدم که خیلی آرام به دیدار خدا شتافته است.
راوی: احمد فتحی
گشاده رویی با همه خستگی
با همه مشغله ی کاری شبها وقتی به خانه می آمد با روی گشاده و خنده وارد می شد به طوری که اصلا کسی متوجه نمی شد که ایشان از صبح تا آن وقت شب چقدر کار سخت انجام داده است.
وقتی وارد خانه می شد شروع می کرد به بازی با فرزندان خود و گاهی حتی چهار دست و پا می شد و بچه ها را روی پشت خود سواری می داد و صدایی از خود در می آورد تا بچه ها را بخنداند، زمانی که اهل خانه می خوابیدند ایشان روزنامه های روز را از داخل کیف خود بیرون می آورد و مشغول مطالعه می شد تا از خبرهای روز مطلع شود.
راوی: همسر شهید
نظر شما