مادرجان! من باید بروم/ شهیدی که تاب ماندن را نداشت
يکشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۲۹
دو ساعت با او صحبت کردم و در نهایت به من گفت: آیا من یک لیوان آب هم نمی توانم بدست رزمندگان بدهم، مادرجان! من باید بروم....
نوید شاهد کرمان، "دوران آموزش رزمی را پشت سر گذاشت، سنش بسیار کم و هیکل کوچکی داشت به رفتنش رضایت نمی دادم تا اینکه یک شب زمستانی وقتی همه خواب بودند سر صحبت را باز کرد.
سعی کردم مانع رفتنش بشوم، گفتم:پسرم تو نمی توانی کاری انجام بدهی، ممکن است دست و پا گیر هم باشی،کمی صبر کن تا بزرگتر شوی.
دو ساعت با او صحبت کردم و در نهایت به من گفت: آیا من یک لیوان آب هم نمی توانم بدست رزمندگان بدهم، مادرجان! من باید بروم....
راوی: مادر شهید
شهید علی عربنژاد در شهریور ۴۶ در روستای خانوک از توابع زرند کرمان بدنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش سپری کرد. در زمان مبارزه با شاه با سن کمش همراه با دوستانش در راهپیمایی ها شرکت می کرد و به مطالعه ی کتاب به ویژه آثار شهید مطهری علاقمند بود.
دوران دبیرستان را به کرمان آمده و در هنرستان اقبال در رشته درودگری مشغول به تحصیل شد. هنوز۴ماه از تحصیلش نگذشت که حال و هوای جبهه دلش را برد. با دست بردن به شناسنامه سال تولدش را تغییر و برای آموزش رزمی و اعزام به جبهه آماده شد و بعنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت.
شهید علی عربنژاد بالاخره در سن 15سالگی و در عملیات والفجر در منطقه شرهانی به شهادت رسید. پیکر مطهرش چندین سال میهمان خاکهای تفت دیده آن منطقه بود تا در ماه رمضان ۷۴ به آغوش خانواده برگشت و در کنار هم رزمانش آرام گرفت.
نظر شما