۸ روایت از یک پاسدار نمونه/ شهید مهدی زندی نیا
يکشنبه, ۰۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۲۲
مي خواستم خبر فوت پسرش را بدهم، ولي گريه امانم را بريد. گفتم: من تحمل دادن خبرهاي تلخ را ندارم ، تا آمدم حرف بزنم، مهدي گفت : يک چيز ديگر هم بگو ... بگو پشت مهدي از اين خبر شكست ولي خم به ابرو نياورد تا دشمن دل شاد نشود !
نوید شاهد کرمان، شهید محمد مهدی زندی نیا اول بهمن ماه سال 1337، به دنیا آمد، قبل از رسیدن به سن تکلیف شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کرد پس از رفتن به مدرسه تا سال 54 دبیرستان را در رشته ی ریاضی به پایان رساند که مصادف با درگیریهای انقلاب بود .
او در رشته ی راه و ساختمان دانشگاه قبول شد اما با آغاز جنگ تحمیلی ،دانشگاه را رها کرد و در جبهه به گروه دکتر چمران پیوست. حاج مهدی زندی نیا ،فرمانده ادوات لشکر 41 ثارالله در ،اولین روزهای عملیات کربلای 5 ،در 19 دی ماه 65 به آسمان پر کشید.
۸ روایت از شهید مهدی زندی نیا را با هم مرور می کنیم:
نكردي هم نكردي. من فكر مي كردم براي اين جا اومدم و جنگيدن حتما بايد تفنگ داشت، در حالي كه اين فكر مال زمان هاي قديمه كه سربازان رو به روي هم مي ايستادند و مي جنگيدند. حالا جنگ تخصصي شده و هر كس بايد با تخصص خودش بجنگه .
رفت و با چند متر سيم، چند تلفن هندلي و سي – چهل تا كليد و پريز تمام سنگرهاي سطح شهر را به هم وصل كرد تا با هم در ارتباط باشند.
من سرباز مخلص خميني ام و بس. بگذار هر كس هر كاري خواست بكنه . بگذار توي تهرون نماينده هاي مجلس توي سروكله ي هم بزنند . مسئله ما جنگه. دشمن نبايد راه نفوذ توي صف نيروهاي انقلابي رو پيدا كنه . ما مثل سد هستيم و دخالت در سياست اين سد رو سوراخ مي كنه و كم كم شكاف مي اندازه . لبيك يا خميني حرف اصلي ماست.
*از روي سند ازدواجش حواله يخچال به قيمت دولتي گرفت . وقتي رفته بود آن را تحويل بگيرد ديده بود يك خانم ايستاده وبه مسئول آنجا التماس مي كند كه جنگ زده است وپول خريد را ندارد.
مهدي همان جا حواله ي يخچال را به زن داد و با دست خالي برگشت.
*همه ي بچه ها از شدت خستگي يك گوشه افتادند و بعضي ها يشان همان طور نشسته به خواب رفتند . من هنوز به خواب نرفته بودم كه شنيدم مهدي گفت اگه صبح نديدمت حلالم كن ...
صبح با سرو صداي بچه ها بيدار شدم .
پرسيدم ! چي شده ؟
گفت : آقا رو ... چي شده ؟!
ماهر دست هايش را به هم زد و گفت : آقاي زند ي كله ي سحر همه ي ما رو شرمنده كردن . لباس هاي گلي همه رو شسته و پهن كرده توي آفتاب ، پوتين هاي همه رو هم واكس زده و بي خداحافظي رفته .
*ابراهيم به مهدي كه داشت گوشه ي تعمير گاه جوشكاري مي كرد اشاره كرد و گفت : هشت شبانه روزه كه يك بند داره كار مي كنه . نه خواب دارده و نه بيداري . تا همين نمي ساعت پيش بهداري بود و سرم توي دستش بود ولي انگار نه انگار ...
هنوز حرفش تمام نشده بود كه پريد به طرف مهدي كه روي لبه قايق خواب رفته بود و جوش تمام دستش داشت جرقه مي زد .
چهار دست و پايش را گرفتيم كه ببريمش بيرون ولي مهدي دست و پا مي زد و نمي گذاشت ببريمش .
هنوز كارم تموم نشده ، اين قايق بايد براي عمليات آماده باشه . من قول دادم ...
*مسئول تداركات آمد پيشم تا از مهدي شكايت كند . خيلي عصباني بود و مي گفت :
اتاقش سرد و مرطوب بود ، از اهواز براش بخاري برقي خريدم ولي باهام دعوا كرده كه چرا اين كار را كردي ؟ با كدام پول خريدي و چرا بي اجازه ؟
هر چي بهش گفتم سرما مي خوري ، جواب مي داد : من براي گرم شدن از پتو استفاده مي كنم . هر وقت اون بسيجي كه توي سنگر مي خوابه بتونه از بخاري استفاده كنه ... من هم استفاده مي كنم .
*مي خواستم خبر فوت پسرش را بدهم ولي گريه امانم را بريد . گفتم : من تحمل دادن خبرهاي تلخ را ندارم . تا آمدم حرف بزنم ، مهدي گفت :
يه چيز ديگر هم بگو ... بگو پشت مهدي از اين خبر شكست ولي خم به ابرو نياورد تا دشمن دل شاد نشه !
نمي خواد خودت رو اذيت كني ... مگه در مورد فوت سعيد نمي خواهي بگي ؟
... ب ... بله !
سعيد پيمانه عمرش پر شده بود و صلاح خدا بوده كه از دنيا بره . سعيد امانت خدا بود ، خودش داده و خودش پس گرفت . اين كه ناراحتي نداره .
بگو خانواده ام رضايت بدهند كه راننده آزاد بشه تا به كاراش برسه . بگو سعيد امانت بوده و كسي حق نداره گريه كنه .
يه چيزي ديگر هم بگو ... بگو پشت مهدي از اين خبر شكست ولي خم به ابرو نياورد تا دشمن دل شاد نشه .
*مجري پشت تريبون ايستاد و گفت : به مناسبت نيمه ي شعبان ، امروز پاسدار نمونه ي لشكر ثارالله انتخاب مي شه و يك عكس از امام و سفر حج تمتع به او هديه مي شه
كنار مهدي انتهاي مهديه ي لشكر نشسته بودم . خيلي آرام گفت : خوش به حالشون ، خدا نصيب من و تو هم بكنه .
داشت با لبخند به اسم ها گوش مي داد كه يك مرتبه اخم كرد .
مهدي زندي نيا ... برادر زندي نيا !
مهدي با رنگ پريده و كلمات بريده گفت : چي ... من ؟
و صداي صلوات جمعيت نگذاشت صداي مهدي به كسي برسد .
سرش را پايين انداخت تا چشمش به جمعيتي كه رويشان را به طرفش برگردانده بودند نيفتد .
داشت مي لرزيد كه من دست انداختم زير بغلش .
بلند شو ، مگه نگفتي خدا نصيب ما بكنه ؟ خب حالا خدا نصيب تو كرده ... مجري هنوز داشت اسمش را صدا مي زد ... برادر زندي نيا ...
نه : ... من لياقتش رو ندارم ... من نمونه نيستم . من ...
برگرفته از كتاب ياران و آتش به قلم فرهاد حسن زاده
نظر شما